لیلا علی قلی زاده

داستان قلب‌های زنده

داستانک روز بیست و چهارم

لغت روز: دمر

همیشه که اوضاع به همین منوال نمی‌ماند. سگرمه‌هایتان را باز کنید. این ادا و اطوار از شما بعید است. خواهش می‌کنم این همه بدعنق نباشید. این چهره به شما نمی‌آید. چهره‌ی شما به ملاحت عادت دارد. این چهره‌ی تازه با روحتان ناسازگار است.

این مکالمه‌ی تازه‌ای است که با خودم دارم. مخاطبم دیگری است؛ اما جز فضای ذهنم در جای دیگری با او همکلام نشده‌ام.

کاش می‌توانستم این جملات را به خودش بگویم. چشم در چشم شویم و من بدون هیچ خجالتی با او همکلام شوم؛ اما نمی‌شود. نمی‌توانم. از وقتی مادرش علیل شده او را کمتر می‌بینم. وقتی می‌بینمش هم در خودش فرو رفته است و به اطرافش توجهی ندارد.

کاش این ملاحظات زنانه نبود و می‌توانستم جلو بروم و با او حرف بزنم. می‌دانم این روزها تنهاست.

دلم می‌خواست با یک کاسه سوپ به عیادت مادرش می‌رفتم و به او می‌گفتم نگران نباشید، هنوز نسل قلب‌های زنده نمرده است؛ اما خودم هم به این کلام ایمان ندارم.

کافی‌است کسی مرا جلوی درب خانه‌شان ببیند و بعد بدگمانی‌ها شروع شود.

بیوه بودن خودش جرم بزرگی است. هرچند که اجازه نداده‌ام کسی بداند، بیوه‌ام؛ اما در خیالم خودم را متهم می‌کنم. وقتی خانه را می‌گرفتم. گفتم همسرم خارج است و من هم تا یکی دو سال دیگر می‌روم. حالا اگر با یک کاسه سوپ جلوی خانه‌شان بروم، به من انگ هرزگی می‌زنند. همسرش نیست و برای مردان مجرد دلبری می‌کند.

ساده‌لوحانه است که فکر کنم همه مثل من فکر می‌کنند.

مجبورم چهره‌ای زمخت و خشن به خود، بگیرم که دیگران خیال بد نکنند. قلبم را در صندوقی گذاشته‌ام و به آن هزار قفل زده‌ام که اسباب مزاحمت نشود؛ اما باز هم صدای تپش‌هایش را می‌شنوم. صدایی که فقط صدا نیست، روحم را مرتعش می‌کند و جسمم را و در مداومت، زندگی‌ام را.

کاش آدم‌ها هواسشان به قلب‌های یکدیگر بودند. این بی‌توجهی قلب‌ها را می‌پوساند. اینجا آدم‌ها پشت درهای بسته پنهان شده‌اند که قلب کسی را لمس نکنند؛ اما چشم‌هایشان همه چیز را می‌بیند. فضای اینجا انباشته از انزجار است.

اینجا مهرورزی گناهی نابخشودنیست.

من دست و پایم بسته است؛ اما چرا هیچ کسی به مرد تنها کمک نمی‌کند؟

این همه مسامحه برای چیست؟ چرا؟ مگر جرم آن مرد چیست؟ چرا هیچ کسی سراغی از او نمی‌گیرد؟

در مسیر خانه تا محل کار او را ‌شناختم. مردی متین و نجیب بود. با آنکه ‌هم مسیر بودیم و محل کارمان در یک خیابان بود؛ اما هم قدم نمی‌شدیم. همیشه فاصله‌ای میانمان بود. گاهی کسی مزاحمت ایجاد می‌کرد و او جلو می‌آمد و مزاحمت را برطرف می‌کرد و بعد باز فاصله میانمان را حفظ می‌کرد.

با وجود فاصله‌ی میانمان، قلب‌هایمان به هم نزدیک شده بود.

شاید فهمیده بود که همسری در میان نیست و برای بقا به این دروغ تصنعی متوسل شده‌ام.

گاهی سلامی، لبخندی و بعد فاصله. همیشه در طول مسیر در ذهنم با او حرف می‌زدم. او هم شاید در ذهنش با من حرف می‌زد؛ اما من صدایش را می‌شنیدم همانطور که او صدای مرا می‌شنید.

هر دو مسحور از هم‌صحبتی خاموش هم بودیم و به همین سکوت دلخوش و قانع بودیم.

 

از وقتی مادرش علیل شده او را کمتر دیده‌ام. ساعت کاری‌اش را طوری تنظیم کرده که بیشتر پیش مادرش باشد.

چرا نمی‌توانم سکوت را بشکنم؟ چرا نمی‌توانم به این وضعیت بغرنج پایان دهم؟ اگر حقیقت را در مورد من می‌دانست، شاید پا پیش می‌گذاشت؛ اما من حقیقتم را از همه پنهان کرده بودم. چه می‌دانستم که قلبم در حصار هم هنوز زنده است.

روز تعطیل است. روزهای تعطیل همیشه از خانه بیرون می‌زدم؛ اما امروز حوصله‌اش را ندارم. روی تخت گاهی به حالت طاقباز و گاهی دمر دراز می‌کشم و به این فکر می‌کنم چرا در دخمه‌ی حرف و حدیث دیگران گرفتار شده‌ام.

از ساعت چاشت هم گذشته است. من کی این ساعت از روز را اینطور دیده بودم.

ملتفت هستم که این آدم‌ها می‌توانند با نیشتر نگاهشان و تخماق کنایه‌هایشان مرا از پا درآورند؛ اما اگر برای قلبم کاری نکنم، می‌شکند.

انسان بدون قلب چگونه زنده می‌ماند؟

نه من دنیای بدون قلب را نمی‌خواهم. امروز باید قلبم را جلا دهم.

صندوقچه را باز می‌کنم. قلبم را گردگیری می‌کنم و خاکروبه‌ها را از تنش می‌شویم. آن را در سینه می‌گذارم و بعد به آشپزخانه می‌روم و با قلبم آشپزی می‌کنم. یک کاسه سوپ شیر و یک بشقاب لوبیا پلو داخل سینی می‌گذارم و راهی خانه‌شان می‌شوم. خانه‌شان در راهروی روبروی خانه‌مان است. پنجره‌ی اتاق مادرش به اتاق من مشرف است. گاهی که مادرش را نزدیک پنجره می‌آورد، او را می‌بینم.

در می‌زنم.

می‌دانم حالا که صدای تق‌تق در شنیده می‌شود، تنها او نیست که به پشت در می‌آید. حالا تمام گوش‌ها و چشم‌های این طبقه پشت در می‌آیند. با چشم‌هایی باز، تیرهایشان را آماده می‌کنند. امشب جلسه‌ای تشکیل خواهد شد، فردا صاحبخانه عذر مرا خواهد خواست؛ اما اهمیتی ندارد. نمی‌خواهم دیگر قلبم را زندانی کنم.

در باز می‌شود. سگرمه‌های درهم رفته‌اش باز می‌شود و من در سکوت تمام حرف‌هایی که آماده کرده بودم را به او می‌گویم و او لبخند می‌زند. سینی را به او می‌دهم؛ اما بعد با نگاه به او می‌گویم، صبر کن و بعد قلبم را از سینه در می‌آورم و در سینی کنار کاسه‌ی سوپ و بشقاب لوبیا پلو می‌گذارم. قلبم مثل من سکوت نمی‌کند. امشب تمام رازهایم را به او خواهد گفت.

مرا به خانه دعوت نمی‌کند؛ حال مادرش را می‌پرسم. در سکوت نگاهم می‌کند و جواب می‌دهد. چند دقیقه همان‌جا در سکوت حرف می‌زنیم، نمی‌دانم. آیا گوش‌های پشت‌ درها هم مکالمه‌ی ساکت ما را می‌شنوند؟ نمی‌دانم.

صبر نمی‌کنم ظرفم را بگیرم.

او می‌رود ظرف‌ها را خالی کند و برایم بیاورد و من بی‌خداحافظی می‌روم. می‌دانم رفتارم داهیانه نیست؛ اما انسان‌هایی که با قلب‌هایشان زندگی می‌کنند، داهی بودن را بلد نیستند. باید فرصتی برای آماده کردن قلبش داشته باشد. من قلبم را به او داده‌ام. ظرف‌های خالی را بدون قلبش نمی‌خواهم.

نوشته شده توسط لیلا علی‌قلی‌زاده

لیلا علی قلی زاده

2 پاسخ

  1. “قلبم را در صندوقی گذاشته‌ام و به آن هزار قفل زده‌ام که اسباب مزاحمت نشود؛ اما باز هم صدای تپش‌هایش را می‌شنوم.” و صدایی که فقط صدا نیست، روحم را مرتعش می کندو جسمم را و در مداومت، زندگی ام را.
    لذت بردم لیلاجان. کاش آدمها چشم انداز وسیعی از مهرورزی داشتند، در اون صورت دنیا به زیبایی بهشت می شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.