داستانک دوازدهم
لغت دوازدهم: بغرنج
وضعیت زندگی خانواده بعد از مرگ فاطمه هر روز بغرنجتر میشد. با اینکه به ظاهر امیر، هیچ دلبستگی به فاطمه نداشت؛ اما وابستگیاش کم نبود. وابستگی که بعد از مرگ فاطمه، بوی تعفنش، انزجار همه رو برانگیخت.
فاطمه مدیر بود. از همان ابتدا مدیر به دنیا آمده بود. چه در محل کار و چه در خانه. به ظاهر مدیریتش داهیانه بود. با مدیریت داهیانه امیر را که تن به کار نمیداد در پستی مشغول به کار کرده بود. همه امور را در دست گرفته بود و به اعضای خانه فرمان میداد. البته نه فرامینی که از پس اجرای آن برنیایند. فرامینی ساده که مدیرتش خدشهدار نشود و کسی مدیریت او را زیر سوال نبرد. عملن تمام تصمیمگیریها، فکر کردنها و البته همهی کارها با او بود. سایرین مانند رباتی فرامین سادهی او را که مختص کودکان نوپا بود، بیچون و چرا اجرا میکردند.
اگر گاهی خودش را بازنشسته میکرد و مسئولیت زندگی را به سایرین واگذار میکرد، هیچ وقت مجبور نمیشد که به کل از زندگی استعفا دهد. او درست در میانهی زندگی، درخواست استعفایش را پر کرد و برای مدیر کل کائنات، فرستاد و در کمال تعجب با درخواستش موافقت شد.
به هرحال وقتش بود که بازنشسته شود. البته فقط از کار؛ اما انگار پاداش این همه خوش خدمتی این بود که از مدیریت زندگی هم بازنشسته شود.
شیوه مدیریتی فاطمه اینطور بود که مدام با تخماق نامرئی خودش بر سر اعضای خانواده بکوبد و ضعفهایشان را به رخشان بکشد و با نیشتر زبانش، روحشان را بابت بیعرضهگیشان زخمی کند.
فکر میکرد با این کارها میتواند تا ابد پست مدیریتیاش را داشته باشد؛ اما اهل خانه هر روز ضعیفتر و زبونتر میشدند.
پست مدیریتی که خالی شد، بین پدر و پسری که از مدیریت هیچ نمیدانستند، جنگی در گرفت. دملهای چرکین حقارت، سرباز کرد. هیچ مسامحه و تساهلی در کار نبود. هیچ کدام حاضر نبودند به نفع دیگری کوتاه بیایند. نزاع میان پدر و پسر، زندگیشان را شبیه دخمهای پر از کثافت کرده بود. همه کارها روی زمین مانده بود. تا وقتی فاطمه حضور داشت، با تجملی تصنعی، نکبت زندگیش را پنهان کرده بود. با خالی کردن عرصه زندگی، تازه سرطان بدخیم زندگیش هویدا شد.
همه بعد از مدتی حمایت از آن دو، با سگرمههای درهم کشیدهی ناشی از حس انزجار آن دو را ترک کردند.
آنها به شیوه قدیم میخواستند، زندگیشان را روی دوش دیگری بگذارند. امیر دوباره کار را رها کرد و سپهر تا لنگ ظهر میخوابید و از خواب که بیدار میشد تلفن را برمیداشت و از عمه، خاله، عمو و دایی برای سرویس دهی نامحدود، مساعدت میطلبید و بعد هم به جای سپاسگزاری ملیح و دوستداشتنی، طلبکارانه آنها را از خانه بیرون میکرد تا دوباره به رختخواب برود. البته رختخواب بهانهای بود که آنها را دور کند. حوصله شنیدن نصیحت نداشت. به قدر کافی در زندگی مورد لطف زبان مادرش قرار گرفته بود. شب دوباره به وقت گرسنگی با پشیمانی تصنعی دوباره خودش را به دیگران تحمیل میکرد. امیر هم بهتر از آن نبود. عملن هیچ کاری نمیکردند.
دیگران فکر میکردند که اگر آنها، به نقاط ضعف زندگیشان ملتفت شوند، میتوانند آن را اصلاح کنند؛ اما واقعیت این بود که آنها نقاط ضعف را میدانستند فقط توانایی انجام هیچ کاری را نداشتند و فکر میکردند باید همه مثل فاطمه دست به سینه در خدمتشان باشند.
آنها با رفتارهای زشت و کریهشان همه را از خود دور کردند. در تنهایی مطلق، به این نتیجه رسیدند که یکی باید حذف شود. نزاع پدر و پسر دیگر دیگر لفظی و فیزیکی نبود. برای اولین بار امیر فکر کرد که باید زندگیاش را تغییر دهد و این تغییر را با حذف پسر از زندگیاش شروع کرد. صبح که پسرش در خواب بود، شروع به آشپزی کرد. غذای مورد علاقه پسرش را با دوز بالایی از مرگ موش درست کرد تا وقتی بیدار شود آن را بخورد و خودش از خانه بیرون رفت.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
4 پاسخ
لیلا خیلی دوست دارم بدونم که آیا این داستانکها رو بر اساس لغات انتخابشده مینویسی یا نه داستانک رو مینویسی و لغتها رو بین سطرهاش جا میدی.
بر اساس لغات انتخاب شده مینویسم بعد که تموم میشه میبینم یه لغت جا انداختم. تو سطرها میگردم ببینم کجا میتونم اضافش کنم.
مثل
همیشه عالی بود.مخاطب را بدنبال خود میکشی تا آخر داستان را مطالعه کند به نظرم در این داستان از واژگان ویژه استفاده کرده بودید رنگ و لعاب داستن را بالا برد.وازژانر درام احساسی خوب. در قالب نوشته های تان جلوه میکرد لذت بردم سپاسگزارم از مطلب زیباتون،🌹🥰🌹
سپاس بابت وقتی که گذاشتین و مطلبم رو خوندین