لیلا علی قلی زاده

جمعه‌ای که گذشت

روز جمعه با خانواده‌ی همسرم برای گشت و گذار به سمت جاده‌ی چالوس رفتیم. تمام اصرار من برای رفتن به جایی غیر از آنجا بی‌نتیجه ماند. چون ما تکرار را دوست داریم و نگران هستیم که جای جدید، به دردمان نخورد و چندان به ما خوش نگذرد.

به سختی جایی برای نشستن پیدا کردیم. باغ‌های کنار رودخانه از پنج‌شنبه شب، اشغال شده بود.

جایی که پیدا کردیم به قدری شلوغ بود که فقط به اندازه‌ی یک قدم با همسایه‌های خود فاصله داشتیم. در همان بدو ورودT منظره‌ی شنا کردن مردان برهنه در رودخانه، دل و روده‌مان را به هم زد. با شکم‌های برآمده و تتوهایی که روی گوشت آویزان پر و پاچه‌شان نقش شده، زیبایی رودخانه را بر هم زده‌‌بودند. یکی از همراهان گفت: «تی‌شرت و شلوارک می‌پوشیدند، بد نبود.»

شلوغی آنجا را دوست نداشتم. ترجیح می‌دادم کمی پیاده‌روی کنیم و به جایی بکر برسیم. با این وجود به خاطر جمعی که حوصله‌ و توان پیاده‌روی نداشتند، مجبور بودم سکوت کنم و به نظر جمع احترام گذاشتم.

بساط صبحانه را ردیف کردم. همیشه در سفر نقش بزرگ‌تر را به عهده می‌گیرم. کاری که پدر در خانه‌ی خودمان انجام می‌دهد، در خانه‌ی همسر به عهده‌ی من است؛ البته به نظراتم اهمیتی داده نمی‌شود، فقط مسئولیت کارها به گردنم می‌افتد.

بقیه افراد خانواده تا درست شدن صبحانه، هر کدام به طرفی رفتند. از شب قبل گوجه‌ها را در مخلوط کن ریخته بودم که کار روز بعدم سبک‌تر شود و وظیفه خورد کردن گوجه بر دوش من نباشد، قرار است آتش درست کنند و من روی آتش املت درست کنم؛ اما اول صبح کسی حوصله‌ی این کار را ندارد و من روی پیک‌نیکی که آورده‌ بودیم، املت را درست کردم. صبحانه که تمام شد، دخترها برای شستن ظرف‌ها رفتند. چای زغالی هم تبدیل به چای پیک‌نیکی شد.

تا دم شدن چای، مردها با بچه‌های کوچک‌تر به کنار رودخانه رفتند.

یکی از همسایه‌ها آهنگ کردی گذاشته بود. به قدری صدایش بلند بود که وقتی حرف می‌زدیم، صدای همدیگر را نمی‌شنیدیم. همه از این صدای بلند شاکی بودند؛ اما جرئت اعتراض نداشتیم. نگران بودیم که اعتراض کنیم و برخورد بدی با ما بشود؛ اما بالاخره دل را به دریا زدیم و یکی از ما از همسایه خواهش کرد، صدای موسیقی را کم کند. خوشبختانه برخورد همسایه خوب بود. از او تشکر کردیم که به حقوق ما احترام گذاشت.

همسایه‌ی طبقه‌ی پایین خانه‌ی پدری، همیشه‌ی خدا با بالاترین حد ممکن، در حال گوش دادن به صدای موسیقی است. یک‌بار که مادرم دل را به دریا زده بود و رفته بود که بگوید کمی صدای موسیقی را کم کنند، به او گفته بود که اگر ناراحت هستند، خانه را بفروشند و به جای دیگر بروند.

بعد از ناهار، دو دختر و دو پسر جوان، همسایه‌ی ما شدند. باند ضبط‌شان بزرگ است. بساط نوشیدن به پا شد. بی‌توجه به اطراف پشت‌سر هم نوشیدند و با هر پیک، صدای ضبطشان بالاتر رفت. همانطور که نشسته‌ بودند، دست‌هایشان را تکان دادند. کم‌کم حرکات موزون به پایین‌تنه هم سرایت کرد. همسایه‌های دیگر از سرخوشی‌شان به وجد آمدند و برای‌شان خوراکی آوردند و همراه با آن‌ها رقصیدند.

چند دقیقه‌ای تا اتمام چایم، همان‌جا نشستم. مادر همسرم مشغول دعا خواندن بود. نگاه بهت زده‌اش به جمعیت رقصنده، بامزه بود. وقتی رو به خانواده گفتم که می‌روم کمی قدم بزنم کسی همراهم نشد. همراهانم را تنها گذاشتم و برای قدم زدن رفتم. در یک فاصله‌ی دور از آن‌های روی تخته سنگی نشستم و سعی کردم وارد کلاس نویسندگی‌ام شوم؛ اما صدای موسیقی بلند و اینترنت ضعیف بود. پس به آسمان و تکه ابر رقصان در آسمان خیره شدم و به این فکر کردم که چرا انسان‌ها نمی‌توانند بدون اینکه حق و حقوق دیگران را ضایع کنند، شادی کنند؟

کم‌کم چشمانم گرم خواب شد که سر و کله‌ی همسرم پیدا شد و به من گفت: «چرا از جمع فاصله گرفتی؟»

با اینکه علتش را می‌دانست، بازهم می‌پرسید که دلایلم را بگویم و به پوسیدگی افکار متهم شوم. برای همین چیزی نگفتم. درباره‌ی چیزی که به آن ایمان راسخ دارم، با او بحث نمی‌کنم. با او همراه شدم تا پیش جمع برگردم. رقص دسته جمعی به پایان رسیده بود؛ اما همچنان صدای ضبط و آهنگ مبتذلی که پخش می‌شد، کر کننده بود. رقصشان تمام شده بود و دلیلی به تحمل این صدای کر کننده وجود نداشت. بس از همسایه‌ها خواهش کردم که صدای ضبطشان را کم کنند. صدای ضبط کم شد و بعد برای نشان دادن حسن نیت به جای ان آهنگ، صدای نوای مرغ سحر استاد شجریان پخش شد.

مادر همسرم ناراحت بود. کتاب دعا در دستش مدام در حال نفرین کردن بود. به او نگاه کردم و گفتم: «اگه از این رفتار ناراحته، می‌تونست مثل من اونجا رو ترک کنه. ظاهرا نود درصد جمعیت این وضعیت رو دوست دارن، پس نفرینش به جا نیست.»

پدرم در ایام محرم و صفر، به گردش نمی‌رود. خانواده اعتراض می‌کنند که خودش را در خانه حبس کرده است؛ اما واقعیت این است که برای خودش احترام قائل است. نمی‌خواهد در جایی حضور داشته باشد که رفتار دیگران، مغایر با ارزش‌های او باشد.

یکی از دوستانم در وبلاگش نوشته بود، مدتی است که دیگر عروسی نمی‌روم. شاید دیگران به او انگ خشکه مذهب بزنند؛ اما حق دارد که انتخاب کند کجا برود یا نرود. او باید پاسدار ارزش‌هایش باشد.

وقتی آنجا حضور داشتم با خودم فکر می‌کردم چرا باید جایی باشم که مخالف با ارزش‌هایم است. هرچند که خیلی مذهبی نیستم؛ اما تحمل رفتارهای افراطی را ندارم. مستی که عقل را زایل کند، اصلن برایم قابل درک نیست.

موقع برگشت، دخترهای همسایه را دیدم که حالشان بد شده بود. کنار دست‌شویی محوطه، در خودشان مچاله شده بودند. دخترهای زیبای چند ساعت پیش، حالا وضعیت رقت انگیزی داشتند که اصلن نمی‌توانستی به آن‌ها نگاه کنی.

شب هم خانه‌ی مادرم دعوت بودیم. به محض رسیدن، دوش گرفتیم و به خانه‌ی مادرم رفتیم.

از شدت خستگی پیاده‌روی از برنامه‌ی صبح روز شنبه حذف شد. تا هشت صبح خوابیدم که خوابم کامل باشد. صبح وقتی بیدار شدم، تا دقایقی گیج و ویج بودم. انرژی برای انجام کارهای مهم نداشتم. با کارهای کوچک و کم اهمیت می‌خواستم انرژی از دست رفته را پیدا کنم؛ اما همه چیز سخت‌تر می‌شد.

شروع کردم به چرخ زدن در وبلاگ دوستان و بعد وبلاگ استادم. پاراگرافی بود که مناسب با احوالم بود.

وقتی روز را با طفره‌رفتن از انجام کارهای مهم‌تر و سخت‌تر شروع می‌کنیم،‌ دم‌به‌دم استرسمان بیشتر می‌شود، به کارهای کم‌اهمیت می‌پردازیم و انرژی‌مان را مفت از چنگ می‌رویم. “شاهین کلانتری”

انرژی‌ام را به همین سادگی، مفت باخته بودم فقط به خاطر این‌که کار اصلی را انجام نداده بودم.

وقتی خواب با کیفیتی نداشته باشیم، در تصمیم‌گیری دچار مشکل می‌شویم. نمی‌توانیم درک کنیم که کدام کار اولویت بیشتری دارد که در ابتدا همان را انجام بدهیم و به جای قورت دادن قورباغه‌مان در ابتدای روز سعی می‌کنیم راحت‌ترین و ساده‌ترین کار را انجام دهیم.

یکی از دوستانم در همان روز تصویری را برای من فرستاد که درباره‌ی کیفیت ساعات خواب در شبانه روز بود.

ما در ظاهر به رختخواب می‌رویم و هفت یا هشت ساعت خواب را هم داریم؛ اما در برخی از ساعات شبانه روز این خواب هیچ کیفیتی ندارد. برای همین ما بعد از بیداری هم انرژی لازم برای تصمیم‌گیری را نداریم. تصمیم‌گیری و انتخاب انرژی بالایی می‌طلبد. نوشتن فهرستی از کارهایی که باید انجام شود، در شب قبل تا میزان زیادی به ما کمک می‌کند که انرژی‌مان را ذخیره کنیم.

 

لیلا علی قلی زاده

6 پاسخ

  1. لیلا تمام صحنه رو هم تصور کردم. خیلی خوب نوشتی. کاملن باهات موافقم که وقتی آدم میدونه جایی که میره به عقایدش توهین میشه یا باهاش جور نیست دو راه داره: یا اصلن نره. یا وقتی میره سعی کنه بحث به سمتی نره که پای عقاید بیاد وسط. عقیده به هرچیزی.
    این حرفو همیشه به اطرافیانم میگم. اونا هم واکنشای متفاوتی میدن ولی خب نمیشه به کسی اجبار کرد که این راه برای آرامش خودشونه. با تصور مادرشوهرت یاد مادربزرگ مادریم افتادم. اونم همین مدلی بود. برعکس بچه‌هاش(بجز مامانم) که همشون اهل خوشی و بزن برقص و این داستانان😂

  2. راجع به خواب، دو هفته‌اس اون شیوه رو دارم انجام میدم. نیم ساعت قبل اذان بیدار میشم و برای استراحت، نیم ساعت قبل اذان ظهر سعی میکنم بخوابم. واقعا تجربه عالی و معرکه‌ایه. به همسرم به شوخی میگه: واقعا خدا یه چیزی میدونسته که گفته😅 نیم ساعت قبل ظهر کلی آدمو بشاش میکنه.
    البته من از تیرماه،خوابمو برای چهار تنظیم کرده بودم،یهوویی نبود. الان فقط نیم ساعت کشیدم عقب که میشه نیم ساعت قبل اذون.

  3. انقدر تو دنیای واقعی آدم شبیه خودم ندیدم،که وقتی خودمو تو فضای مجازی از زبون یکی دیگه میخونم، اشکم در میاد.
    سه هفته پیش مسیر ما هم به جاده چالوس خورد. خب من محجبه بودم ولی مذهبی نبود. الان چند ماهه دلم مذهبی بودن رو میخواد و دارم سعی میکنم به اون سمت بره پوششم و رفتارم.
    جاده‌چالوس، لب دریا تو جنگل و روستا پوشش من یه بلوز شلوار بود.
    اونروز وقتی پیشنهاد جاده چالوس داده شد، اولین چیزی که فکرمو مشغول کرد این بود نمازمو چیکار کنم؟ جلوشون بخونم نمیگن ریاست؟ خیلی با خودم گفتگوی ذهنی داشتم. بعد گفتم ریا چیه دختر؟ دستور خداست. اصلا بذار ریا بشه. تو که نباید از کارت خجالت بکشی، اونی که نمیخونه باید خجالت بکشه.
    مهر و جانماز و تسبیحمو گذاشتم تو کیفم و صبح زود راهی شدیم.
    استرس داشتم میدونستم قرار نیست با ادمهای پوشش مناسبی مواجه بشم و اولین ضربه رو از پوشش همراهانم خوردم.
    بغض درونی داشتم شدید.
    رسیدیم به یه استراحتگاه. اولین چیزی که دیده میشد خیل جمعیت ادم و ماشین و زن و مرد راحت بود.
    خداروهزااااار مرتبه شکر با مسئولش سر پارک ماشین دعوامون شد.
    برای همراهانم پارکینگ مسئله بود، برای من پوشش و هرج‌و‌مرج و شلوغی. اما خب منم اتیش پارکینگ رو تند کردم که از اونجا بریم😅
    اومدیم دو سه تا استراحتگاه بالاتر. تمییییز. خلوت. محل پارکینگ جدا. آلاچیق‌ها جدا. رودخونه هم پایین پله‌ها بود. هم قیمت همون جای شلوغ و پر سروصدا هم بود.
    اینجا اولین چیزی که دیدم،یه خانم با حجاب بود، خیلی شیک و باوقار.
    اما خب کم‌کم آدمها با سگ و بندو بساطهاشون پیداشون شد. اما همون خانم با حجاب قوت قلبم شد.

    لب آب با چادر رفتم،میون کلی قرتی پرتی. البته من اب بازی دوست ندارم که بخوام برم تو آب‌. ولی حضورم کنار آب برای اولین بار با چادر بود.
    حتما برای همراهانم سوال شده بود اما تنها کسی که بعد چند روز ازم پرسید چرا لب آب با چادر بودی، همسرم بود‌.

    گفتم فکر میکنی آسون بود؟ یکی از سختترین و بغضی ترین کار زندگیمو انجام دادم.چرا این سوال رو میپرسی؟ من دیگه لب دریاشم با چادرم.

    وقت نماز شد. بسختی پشت آلاچیق وضو گرفتم کسی متوجه نشه. واقعا نمیخواستم کسی متوجه نماز خوندنم بشه. اما همه شدن😂 و همین باعث شد مامانم و زندایی و خانم همسایه هم بعد من،مهرمو بگیرن و نماز بخونن😉

    موقع برگشت خونه یه صحنه دلگرم‌کننده دیگه هم دیدم، یه خانم دست پسرکوچولو و همسرش رو گرفته بود و با چادر رفت که بره لب آب.🥲

    من با اینا دلم خیلی گرم میشه لیلا🥲 فک کنم یه پست نوشتم. با اجازه کامنت سایتتو پست کنم تو سایتم😂

    1. اره واقعا خیلی کامنتات رو دوست دارم. کلی میشه راجع بهش حرف زد.
      سپیده من به اون مرحله از عرفان تو نرسیدم فعلن تمام زورم اینه که دخترم اسیر جو نشه و دنبال اهنگ‌های رایج و مبتذل امروزی نره

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.