در پنجمین جلسه سپمپوزیوم توسعه فردی چه گذشت؟
همواره افرادی در زندگی ام حضور داشتند که تصمیماتی که می گرفتم بر اساس مشاوره درونی و گفت و گویی ذهنی با آن ها بوده است ولی هیچ وقت به آن ها به چشم یک هیئت مدیره نگاه نکرده بودم. این طور نبوده که این افراد در دوره های متفاوت زندگی ام، ثابت باشند و همیشه همان هایی باشند که از قبل بوده اند. اما برخی از آن ها بوده اند که دوره طولانی تری را به خود اختصاص داده و همیشگی شده اند. مثلا مادر و پدرم، عمه ام، خاله ام و دختر دایی ام در دوره ای جزو هیئت درونی من بودند اما به مرور با بالا رفتن سطح فکری من و تغییر نکردن آن ها از هیئت مدیریه من اخراج شدند و با وجودیکه هنوز هم آن ها را با تمام وجود دوست دارم اما برای تصمیماتم با آن ها مشورت نمی کنم و معیار ارزش هایم بر اساس گفته ها و رفتار آن ها نیست و شاید حتی کاملا مخالف با اندیشه های آن ها باشد. اولین نفری که من او را به سازمان خودم راه دادم. و در بیشتر اوقات از او مشورت می گرفتم، یکی از عموهایم بود. یک بار با او درشتی کردم و او برای این درشتی مرا تنبیه کرد و بعد از تنبیه به من گفت این تنبیه تا اخر عمرت یادت بماند و هیچگاه با کسی که به تو علمی می اموزد و تو را در مسیر درست هدایت می کند، درشتی نکن. در واقع او بود که مرا در مسیر خواندن و نوشتن راهنمایی کرد و همیشه با کتاب هایی متفاوت از حوزه های متفاوت مرا با دنیای علم و ادب آشنا می کرد. و همیشه آن سخنش آویزه گوشم بود و احترام یکی از خصایل اخلاقی ام شد.
کلاس چهارم ابتدایی معلمی داشتیم که به معنای واقعی انسان بود. او قصد نداشت نخبه ای را پرورش دهد. او می خواست انسان هایی به راستی انسان، دردمند، فداکار و مهربان را تحویل جامعه بدهد. مهربانی و دوستی با ضعیف تر ها را او بود که یادم داد. وقتی از تک تک بچه های قوی کلاس خواست بچه های ضعیف را در یادگیری یاری کنند، اولین درس انسانیت را یادمان داد. یادمان داد که نمره خوب گرفتن مهم نیست. باید کاری کنیم که تمامی شاگردان کلاس عالی باشند. باید در جامعه ای که زندگی می کنیم کاری کنیم که رفاه و دانش حق مسلم تمام افراد جامعه باشد و اگر قوی شدیم هیچگاه ضعفا را فراموش نکنیم. هر روز بعد از کلاس ساعتی را در مدرسه می ماندم و درس فارسی را با بغل دستی ام تمرین می کردم تا او هم نمره خوبی بگیرد. پیشرفت او باعث شد که طعم یاری رساندن به دیگران را با جان و دل بچشیم. رفتار، کردار و گفتار او همیشه در ذهن و جان من حک شده است.
معلم سال دوم راهنمایی همیشه مرا تشویق می کرد. یک بار او به من گفت مراقب افرادی باش که به ظاهر دوست تو هستند اما از اینکه هرجایی زیر پایت را خالی کنند ابایی ندارند. گفت با این افراد هیچ وقت صمیمی نشو و رازهایت را برای همیشه در قلبت مدفون نگه دار. خانم خوش نام باعث شد که در دوستی ها حد و حدود را رعایت کنم و برای حریم شخصی ام احترام بگذارم و اجازه ندهم مشاوره های این قبیل دوستان روی زندگیم تاثیری سو بگذارد.
در موسسه ای آموزشی مشغول به کار بودم و رییس شرکت فردی متفکر و اهل علم و دانش بود. در پایان هر روز فرمی را در اختیارمان می گذاشت و از ما می خواست عملکردمان را بسنجیم و نقاط قوت و ضعف خود و سایر اعضای سازمان و شرکت را ذکر کنیم. و اگر پیشنهادی بابت بهبود اوضاع داشتیم آن را ارائه دهیم. این خودسنجی ها باعث شده بود که علاوه بر محل کار در خانه هم رفتار ها و در سایر کارهایم هم عملکردم را مدام مورد ارزیابی قرار دهم و به نوعی رفتارهایم آگاهانه تر و سازمان یافته تر شده بود. چیزی که همیشه به ان اعتقاد داشتند این بود که فرهنگ گفت و گو، باید در میان خانواده ها جا بیفتد تا مشکلات عدیده جامعه حل شود. همیشه از رواج فرهنگ تماشای تلوزیون به جای گفت و گو میان خانواده ها شکایت داشتند. همیشه هر وقت می خواهم تلوزیون تماشا کنم یاد حرف هایشان می افتم و ان وقت را به کار مهمتری اختصاص می دهم. ایشان در قرار گرفتن من در مسیر نوشتن تاثیر بسزایی داشتتند. اگر ایشان نبود شهامت چاپ اولین کتاب کودکم را هیچ وقت بدست نمی اوردم.
همسرم مهمترین هیئت مدیریه درونی من است. همیشه در برخورد با مشکلات یاد گفته های او می افتم که کار جهان را به هیچ می گیرد و اسیر غم ها و ناراحتی های پیش آمده نمی شود. بابت هیچ چیزی خودش را ناراحت نمی کند. انقدر این گفته هایش در من اثر کرده است که موقع جرو بحثی که طبعا در هر خانه ای پیش می اید زیاد جدی نمی شوم و به ثانیه نکشیده اتش خشم ام فروکش می کند و او می خندد و از من به مسخره تشکر می کند که برای حرف هایش به اندازه سر سوزنی اهمیت قائل نیستم و من رجوع می کنم به حرف های گهربار قبلیش و بعد با خنده همه چیز تمام می شود. او مهمترین مشوق من در مسیر رشد و تکامل بود. او وابستگی های درونی من به افراد را از بین برد و از من فردی مستقل تر نسبت به قبل ساخت که با تکیه برخودم در مسیر هدفم گام بردارم.
بعد آن دوستی بود که در مسیر رشد قرار گرفته بود و همیشه رشد دیگران را هم ستایش می کرد. دوستی با او باعث شد که مسیر راهم مشخص تر شود و از سر درگمی و از این شاخه به آن شاخه پریدن دست بردارم. و در مسیر نویسندگی ثابت قدم شوم.
همین چند وقت پیش با آشنایی با سایت مدرسه نویسندگی و ثبت نام در دوره های نویسندگی با آقای شاهین کلانتری آشنا شدم که با ایده ها و رهنمودهای روزانه و مستمرش همواره مسیرم را روشن کرده است و من بی انکه از قدم بر داشتن در این مسیر خسته شوم همیشه رهنمودهایشان را اویزه گوشم کرده ام و رو به جلو حرکت می کنم.
و آخرین نفر خانم میترا سالاری هستند که با گروه کتاب خوانی مهر و ماهشان دریچه عظیمی از رشد و تغییر را به سوی من گشودند.
اما در میان نویسندگان و شعرا من ارادت خاصی به حضرت مولانا، حافظ و سهراب و شاملو دارم و پائلو کوئیلو دارم و با خواندن نوشته ها و ابیات همین اشخاص بود که به راستی عاشق و شیدای ادبیات شدم و بر ان شدم که در مسیر نوشتن گام بردارم.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده