از پیش عهدیه که برمیگشتم، یادم افتاد زردچوبهمان تمام شده است. برای خرید زردچوبه وارد مغازه عطاری شدم. پشت دخل هیچ کسی نبود. چند ثانیهای ایستادم شاید فروشنده بیاید؛ اما از فروشنده خبری نبود. برای همین به مغازه بعدی رفتم. هواسم پی خریدهایی بود که قرار بود انجام بدهم. اصلن حواسم به فروشنده نبود. صدایی به من سلام کرد و اسمم را صدا زد. سرم را که بلند کردم، همکار قدیمم را دیدم. فروشنده هم همان فروشندهای بود که سابقن از او رنگ مو میگرفتم. ضمن احوالپرسی از همکار قدیمی، کسب و کار جدید آن آقا را هم به ایشان تبریک گفتم.
بعد دهانم را باز کردم و خواستم حال و احوال سایر همکاران را بپرسم که آن همکار سابق شروع کرد به شرح بدبختی و مصیبتهایی که سر همکار مشترکمان آمده است. هیچ کسی مثل او قادر نیست اینطور شرح مصیبت بدهد. آنقدر این مصیبت را با سوز و گداز تعریف کرد که فکر کردم ماندنم در آنجا جایز نیست. پس به بهانه کارهای مانده خداحافظی کردم و به خانه برگشتم؛ اما در راه قلبم درد میکرد. مابقی خریدها را فراموش کردم. از اینکه بعد از این همه وقت که دوستی را ببینی و بهجای حرفهای قشنگ شرح بدبختی بشنوی قلبم درد گرفت. اصلن به خاطر همین همکارانی که عاشق تعریف کردن بدبختیها بودند، از کارم استعفا دادم.
بعضیها اصلن دوست دارند هرکه را میبینند از بدیهای زندگی بگویند. شاید فکر میکنند با شرح بدبختیهایشان عزیزتر میشوند. شاید هم دنبال جلب توجه هستند. یادم میآید همان همکار مشترکمان هم از بدبختیهای این و آن زیاد میگفت و اصلن به آدمهایی توجه میکرد که با شرح بدبختیهایشان روح و روان او را به هم میریختند؛ اما من حوصله شنیدن غم و غصههای دیگران را نداشتم. مگر خودم کم غصه داشتم. عادت کرده بودم که خوبیهای زندگیام را ببینم. چه کار داشتم که تمام هواسم را بدهم به گند و کثافت زندگی و مدام همش بزنم. قبلن اینطور نبودم؛ اما از وقتی فهمیده بودم که جذب انرژی بالایی دارم از آدمهای که اخبار منفی را پخش میکردند، دوری میگزیدم. با اینکه عمیقن دوستشان داشتم؛ اما نمیخواستم شریک بدبختیهایشان باشم.شراکت با آنها بدبختیهایم را جلوی چشمم میآورد. از طرفی بدبختیهایشان واقعی نبود. کافی بود زاویه دید و سبک زندگیشان را تغییر میدادند آنوقت این بدبختیها اصلن به چشم نمیآمد. اگر میخواستم با آنها همراه شوم، توجهم به کمبودهای زندگیام زیاد میشد و من نمیخواستم کمبودهای زندگیام را ببینم. مگر میشود که آدم تمام و کمال خوشبخت باشد. همیشه خدا یک جای کار میلنگد؛ اما وقتی میشود با کوچکترین چیزی احساس خوشبختی کرد، چرا باید روی غمها و ناراحتیها متمرکز ماند.
کرونا برای خیلیها روزهای غمباری را ایجاد کرد؛ اما برای من فرصتی شد برای بیشتر فکر کردن و تغییر سبک زندگی. با آمدن کرونا، من و عهدیه هر دو تصمیم گرفتیم که دیگر آنجا کار نکنیم و مدتی بعد هم با دنیای نوشتن آشنا شدیم.
محل کار سابق روزهای خوب زیادی داشت. خیلی از دوستیهای ماندگارم مثل دوستی با عهدیه از همانجا شکل گرفت؛ اما روزهای آخر فقط باعث ناراحتیام میشد. شرح غمها و حرفهای مایوس کننده، خستگی کار را چندبرابر میکرد. به خاطر وابستگی به محیط کار و همکارانم ترک کردن آنجا برایم سخت بود؛ اما به هرحال باید یک روز از انجا میبریدم و دوران قرنطینه زمان خوبی بود برای گرفتن تصمیمات مهم زندگیام.
و مهمترین تصمیم زندگیام وارد شدن به دنیای نویسندگی و نوشتن کتاب صد و یک ایده توسعه فردی بود. من با نوشتن هر بخش این کتاب، تغییراتی را در زندگیام ایجاد کردم. نمیخواستم کتابی بنویسم که خودم آن را زندگی نکرده باشم و همزمان با نوشتن کتاب رشد کردم. روابطم بهبود یافت و احساس رضایتم از زندگی بالا رفت. همه اینها را مدیون آن کتاب و شاهین کلانتری، استاد عزیزم هستم که در دوره توسعه فردی پیشنهاد نوشتن آن کتاب را داد.
نوشته شده توسط لیلا علیقلی زاده
2 پاسخ
وقتی به خاطرات دوران کار فکر میکنم خستگی و جو محیط کار ناراحتم میکنه. بعد با خودم میگم دوستی با لیلا بهترین اتفاقی بود که تو اون دوران برام اتفاق افتاد. به خودم میگم ارزشش رو داشت. برای به دست آوردن خواستههامون باید تلاش کرد. هر چند فکرشم نمیکردم دوستی رو که سالها آرزوی داشتنش رو داشتمو تقریبن ناامید شده بودم تو محیط کاری پیدا کنم. دوران سختی بود ولی دوستی با تو ارزشش این سختی رو داشت لیلای عزیزم.
قربونت برم. برای من هم بهترین اتفاق دوستی با تو بود