لیلا علی قلی زاده

یک روز لواشکی

تجربه یک کار جدید

تا به امروز سمت درست کردن لواشک نرفته بودم.

بعضی‌ها لواشک ترش دوست دارند. بعضی‌ها شیرین و من دوست‌دارم لواشک ملس باشد. لواشک شیرین هم خوب است اما لواشک ترش را اصلن دوست ندارم. فشارم سریع می‌افتد. این فقط مختص به لواشک نیست. هرچیز ترشی حالم را خراب می‌کند. مثلن قره‌قورت که در بچگی عاشقش بودم حالا کافی‌است بویش به من بخورد که نقش زمین شوم.

پشت‌بام خانه‌ی خاله‌ی مادربزرگ پر از لواشک بود.

برای رفتن به پشت‌بام تنها راه، بالا رفتن از یک نردبان چوبی بود که سگی بزرگ و قهوه‌ای زیر آن خوابیده بود.

سگ  آنقدر مهربان بود که آغوشش برای بچه گربه‌ها باز باشد؛ اما نزدیک شدن به آن نردبان خط قرمزش بود.

سه روز آنجا بودیم. دست و دلبازی روستایی‌ها را شنیده بودیم. منتظر لواشک بودیم؛ اما

انتظار بیهوده‌ای بود.

خاله‌ی مادربزرگ بر خلاف شاباجی که شهرنشین بود، اصلن دست و دلباز نبود.

شاباجی با اینکه زنی تنها بود، هرچه در خانه داشت، برای ما می‌آورد. شاباجی مادربزرگ مادربزرگم بود.

مامان لواشک درست می‌کرد. تا خشک شدن لواشک‌ها، ما مدام به آن‌ها ناخنک می‌زدیم.

دلم لواشک می‌خواست. از همان لواشک‌های خانگی؛ اما حوصله درست کردنش را نداشتم.

به مادر گفتم لواشک درست کند. حوصله‌اش را نداشت.

اما بعد لواشک درست کرد؛ اما همان روز حالم خوش نبود. اصلن دلم لواشک نمی‌خواست.

مادر همسرم لواشک درست کرده بود؛ اما کم بود و به عروس‌ها نرسید.

دیروز خواستم آلو بخرم و خودم لواشک درست کنم.

فکر کردم نباید کار سختی باشد.

آلوها را می‌پزی و از صافی رد می‌کنی و روی یک سفره نایلونی پهن می‌کنی.

کار سختی هم نبود.

اما حواسم به زمان‌بر بودنش نبود.

بعد پشیمان شدم. بعد از کلاس نقاشی لواشک درست کردن کار عاقلانه‌ای نبود.

امروز در مسیر پیاده‌روی، پیرمردی نذر آلوچه کرده بود.

آلوچه‌های باغش رو سبد سبد نذری می‌داد.

با مریم دو سبد را به خانه آوردیم. یکی برای من و دیگری برای او.

برای یک روز لواشکی

عطر آلوهای پخته مرا برد به روزهایی که زیر خانه‌مان لواشک درست می‌کردند و مادر ما را از لواشک گرفتن از مرد همسایه منع کرده بود.

کارم زیاد شده بود. شب قبل بازهم خوب نخوابیده بودم. خوابم هم می‌آمد.

از لواشک درست کردن پشیمان شده بودم.

نتوانستم بنویسم.

ایده بود؛ اما کار پختنش برای من سخت بود.

خواب و کار اضافی پختن ایده را غیر ممکن می‌کرد.

کار را نصفه و نیمه رها می‌کردم که کمی بنویسم؛ اما نوشتن هم سخت شده بود.

دیدم من آدمی نیستم که کار خانه بماند و دست و دلم به نوشتن برود.

یا علی گفتم و کار لواشک‌ها را به انتها رساندم.

سینی لواشک را که روی پشت بام گذاشتم، ناهار را که بار گذاشتم، توانستم آزادانه به گوشه دلبرم بروم و بنویسم.

مشغول نوشتن بودم که صدای پاهای مریم را شنیدم که داشت سینی خودش را به پشت بام می‌آورد.

بالاخره روز لواشکی او هم به انتها رسید.

 

لیلا علی قلی زاده

6 پاسخ

  1. خیلی زحمت داره، خیلیییی. من ومامانم امسال از کمر افتادیم، البته مامانم بیشتر😂از دور فکر میکنیم که یه آلوی پخته اس که هسته گیری میشه و پهن میشه تو افتاب و تمام.
    اما خییییر…
    ولییی بوی آلوی پخته که پخش میشه تو خونه؛ همکاری بچه‌ها برای سینی آوردن و کشیدن سلفون رو سینی‌ها، آفتاب دادن به آلوهای پخته، قد خوردنش به من مزه میده، شاید هم بیشتر.

  2. گاهی زمانبر بودن کارها مانع انجمشون میشه. چند روز پیش که خاله‌جان از شمال برگشت برام آلو قرمز آورده بود. حسابی رسیده بودن. کسی تمایلی به خوردنشون نشون نداد. پختن مربای آلو زمان بر بود و حوصله‌اش رو نداشتم. آلوها رو تو قابلمه ریختم و زیرش رو روشن کردم. یه سس که خودم دوست دارم ماحصل کارم بود.

  3. تا آخر متن هی مراقب بودم آب دهنم راه نیوفته‌.
    شاباجی رو که دیدم یاد سرگذشت کندوهای آل‌احمد افتادم. چه جالب بود. من به مادربزرگ مامانم بی‌بی می‌گفتم. خیلی بامزه بود اونم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.