لیلا علی قلی زاده

کاش درخت بودم

پرنده‌ای را می‌بینی.

روی زمین با پرش‌های کوچک این سو و آن سو می‌رود.

و تو آرزو می‌کنی کاش درختی بودی که پرنده‌ها برشاخسارت می‌نشستند.

ولی تو درخت نیستی.

صدای گام‌های تو را پرنده می‌شنود و زودتر از آن ارتعاش گام‌هایت را بر روی زمین سرد، حس می‌کند.

و شاید تو را با آن چشم‌هایی که در دو طرف سرش است زودتر از آن که متوجه شوی ببیند.

پرنده با پرشی بلند به سوی نزدیک‌ترین درخت پرواز می‌کند.

تو درخت نیستی. شاخه‌ای نداری که پناهش باشی.

تو موجود متحرکی هستی که او را می‌ترسانی.

آه می‌کشی و افسوس می‌خوری.

و بعد گربه را می‌بینی. گربه‌ای سیاه و نزار که در جویی در دو قدمی پرنده بوده است.

پرنده او را ندیده بود.

گربه به قدری نرم و بی‌صدا درون جوی بی‌آب پاورچین پاورچین به پرنده نزدیک شده بود که کافی بود دستش را در حرکتی ناگهانی دراز کند و پنجه‌ بی‌جانش را به تن نحیف پرنده بکوبد

پرنده بی‌جان شود و

او

جانی دوباره بگیرد

اما حضور تو برای گربه ناخوشایند بود

تو درخت نیستی اما نجات دهنده پرنده بودی

و قاتل یک گربه که دیگر امیدی به یافتن غذا ندارد.

و گربه با چشمانی که حرف‌های زیادی برای گفتن دارد به تو خیره می‌شود

تو راز چشم‌های گربه را می‌دانی

گربه عصبانی است

گربه طلبکار است. حقش را می‌خواهد تو حقش را از او گرفته‌ای

گربه در عمق وجودش می‌داند خوردن پرنده‌ها کار خوبی نیست.

اما گرسنه است.

شرمگین است.

اما مثل بچه‌های خاطی طوری تو را نگاه می‌کند که تو شرمگین شوی از ارتعاش قدم‌هایت.

و تو همه این‌ها را خوب می‌دانی.

چون تو پادشاه گربه‌ها هستی.

و از روزی که آرزو کردی درخت باشی

دیگر هیچ پرنده‌ای را نخورده‌ای

اما پرنده‌ها هنوز هم از تو می‌ترسند

لیلا علی قلی زاده

8 پاسخ

  1. منم فکر کردم از زبان انسانه. انسانی که میتونه بخاطر کمکاش به گربه‌ها پادشاهشون باشه. این برای من ملموس‌تر بود. ولی پیام سپیده رو که خوندم متوجه شدم گربه‌ست.
    یه صحنه اینجوری از شکار گربه و زاغ ۶ سال پیش دیدم. اونقدر بی‌حرکت پیش میرفت که دهنم وا موند. گوشیمو درآوردم ازش فیلم بگیرم. فاصلم زیاد بود. چند قدم جلو رفتم. زاغه فهمید و پرید. واااای باید میدیدی گربهه چطوری نگاهم کرد. یعنی گفتم الان خودمو قورت میده جای زاغه :)))))) تا خونه دویدم و هی پشتمو نگاه کردم ببینم اعقیبم میکنه یا نه. گربه که ترس نداره. چرا اونجوری فرار کردم؟ چیه این آدمیزاد که از هرچیزی که شبیه خودش نیست میترسه؟!؟!؟!

    1. پس دیدی چه نگاهی بهت میکنن. واقعن با اون نگاه میخواهی اب بشی بری تو زمین
      منم دیروز همچین حسی رو داشتم.
      آره اولش انسان بود ولی من خودم پادشاه گربه ها هستم. مامانم میگه یه بار رفته بودیم مهمونی تو رو نبرده بودیم. چون خواب بودی. تعجب نکنی ها مامان از این کارا زیاد میکرد. بچه دو ساله رو گذاشته تو خنه رفته مهمونی
      میگه اومدیم خونه دیدیم در خونه بازه و یکه گربه بالا سرت نشسته و دستش رو گذاشته رو پیشونی تو
      مامانم تا مدت ها سر به سرم میزاشت که اون گربه تو رو نشون کرده بود چون شب های بعدم از پنجره می اومد تو اتاق بالاسرت می نشست.

    1. زیبا بود لیلاجان. یاد زمستونای شمال افتادم که پرنده‌های از شدت سرما به شاخه‌های درخت پرتقال پناه می‌بردن. من و خواهر برادرام اجازه نمیدادیم کسی پرنده‌هایی رو که به ما پناه آوردن شکار کنن.

  2. فکر میکردم از قول یه انسانه، چرا پادشاه گربه‌ها؟ پس چی بخورن؟ دلم به حالش سوخت که برای دوستی با نوع پرنده از هم‌نوعش زد. اگه پادشاهها تصمیم اشتباه بگیرن یه ملت اسیر میشن که.
    این داستان، از هر وجهی که خوندم،غم‌انگیز بود‌.😔
    راستی قابل ذکر که بگم:
    دقایقی پیش لاشه یک جوجوی نیمه خورده شده توسط پیشیِ بارداری را در حیاط خانه‌مان مشاهده نمودم و دل و روده‌م حسابی بهم پیچید🥴🥴🥴

    1. به نظرم موش بخورن بهتره هم ما راحتیم هم اونا. امروز تو مسیر پیاده روی یه بچه گربه دلم رو برد. تا اومدم نازش کنم اومد رو دستم و یه مسیری هم با من اومد بعد فهمیدم میخواد بره و گذاشتمش زمین و رفت.
      من به گربه ها فکر نکرده بودم به نظرم فقط از این وجههش که گنجشک ها ازش میترسیدن غم انگیز بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.