در یک کافه دنج کوچک دو دوست پشت میزی نشستهاند. چهار میز گرد با رومیزیهای سبز منقش به مربعهای سفید در کافه وجود دارد. غیر از آن میزی که دو دوست پشت آن نشستهاند، یک میز دیگر هم در کافه اشغال شده است. میز آن دو زن در سمت شیشهای است که منظرهای جز یک دیوار سبز بلند ندارد و میز دیگر که نزدیک پیشخوان است توسط مردی اشغال شده که به ظاهر در حال خواندن روزنامه است؛ اما تمام حواسش پیش میز آن دو زن است.
جلوی هر دو زن فنجانهای سفید مملو از قهوه غلیظ ترک است. یکی از زنها فنجانش را بلند میکند و به سمت لبش میبرد و بیآنکه جرعهای از آن را بنوشد، آن را پایین میگذارد.
- چرا قهوهات رو نخوردی؟
+ تلخه. طعمش رو دوست ندارم.
- خوب شکر بریز. با شکر شیرین میشه.
+ نه. بعضی چیزها با شکر شیرین نمیشه. شاید به ظاهر شیرین بشه؛ اما هنوز اون طعم تلخ رو داره.
- فکر میکردم طعم تلخ رو دوست داری.
+ نه. چرا باید طعم تلخ رو دوست داشته باشم؟ کدوم آدم عاقلی از طعم تلخ لذت میبره؟
- رفتارات این رو نمیگه. من همیشه از رفتارت اینطور برداشت کردم که تو تلخ رو شیرین جلوه میدی. حالا نمیدونم چرا سر این قهوه اینطور وسواس گرفتی. طعمش خیلی هم بد نیست.
+ من فکر نمیکنم خوب باشه. من دوست ندارم بابت یک فنجان قهوه که طعم خوبی نداره پولی بدم.
- اگه مشکلت پوله که من که گفتم مهمون من.
+ نه. مشکلم پول نیست؛ اما احساس میکنم اون آقایی که داره روزنامه میخونه حواسش پیش ماست.
- خوب. نگاهش تو رو معذب میکنه؟ میخوای برم بهش بگم که حواسش به روزنامش باشه؟ نگاهش باعث میشه قهوه تلختر بشه؟
+ نه. نمیخواد. فقط کاشکی زودتر از اینجا بریم. تو میخوای قهوهات رو همینجوری جرعه جرعه بخوری؟ اگه طعمش رو دوست داری زود تمومش کن دیگه.
- طعمش رو دوست دارم؛ اما از این جرعه جرعه خوردن لذت میبرم. دوست ندارم یهو تموم شه.
+ من اگه یه طعمی رو دوست داشته باشم، یکباره تمومش میکنم.
- درست مثل زندگیت.
+ چی گفتی؟ متوجه منظورت نشدم.
- رابطههات رو میگم. گاهی به قدری سریع جلو میری که حتی فرصت فکر کردن هم پیدا نمیکنی.
+ خوب من اینجوریام دیگه. نمیخوام الکی وقت رو تلف کنم.
- به چه قیمتی؟ بعد هر رابطه بد تو بهم میریزی.
+ اینبار اینطوری نیست. این یکی با بقیه فرق داره.
- تو خیلی توی این رابطه جلو رفتی. چشمات رو بستی. تلخیش رو نمیبینی. نمیدونم چه جوری شیرینش کردی؟ چه جوری میتونی از یه طعم حقیقتن تلخ لذت ببری؟
+ وای باز تو شروع کردی. برای تو که بیرونی اینطوره. من که باهاش ارتباط عاطفی نزدیکی دارم این حس رو ندارم. اصلن قیاس خوبی نبود.
- سعی کن قهوهات رو یک نفس سر بکشی. خواهش میکنم.
+ چرا؟
- نمیتونم بگم چرا ولی تا اینکار رو انجام ندی متوجه نمیشی.
+ آخه طعمش رو …
- یک باره. به امتحانش میارزه.
زن قهوه را با ترس بر میدارد. مرد روزنامه را پایین میگذارد به او خیره میشود. زن هول میکند. چند قطره قهوه روی رومیزی میریزد. مربعهای سفید تیره میشوند. زن قهوه را به لبهایش نزدیک میکند و یک نفس سرمیکشد. صورتش در هم میرود. چند خط عمیق در پیشانیش میافتد و با حسی از انزجار قهوه را روی میز میگذارد.
مرد دوباره روزنامه را برمیدارد.
+ مزخرفترین طعمی بود که تا حالا تست کردم.
- واقعن یعنی تا این حد بد بود؟
- راستش الان به نظرم تلخیش کم شد. انگار هرچی میگذره کمتر میشه. میدونی یه جور خاصیه. انگار تلخیش رو بعد یه مدت از دست میده و یه طعم دلپذیر میشه. انگار بدم نبوده. نمیدونم شاید بازم قهوه تلخ سفارش دادم.
+ میدونستم اگه یک نفس سر بکشی همین حس رو بهش پیدا میکنی. مثل زندگیت.
- باز که رفتی سراغ زندگی من. آخه این زندگی چه ربطی به قهوه داره؟
+ تو متوجه نیستی. تو یک نفس میخواهی این رابطه سراسر اشتباه رو جلو بری. دیگه متوجه تلخیش نیستی. یه بیحسی خوشایندی بهت دست داده. من که بیرون این رابطه هستم و ذره ذره آب شدنت رو میبینم بهت میگم که این رابطه اشتباهه و باید تمومش کنی.
- نه تو متوجه نیستی. تو دوستمی ولی حق نداری به جای منم فکر کنی. من دوستش دارم. قول و قرارامون رو باهم گذاشتیم. تابستون که بیاد ازدواج میکنیم.
+ امیدوارم خوشبخت بشی. ولی کاش بیشتر در مورد این رابطه فکر میکردی.
- تو فکر میکنی من بعد از این همه تجربه بچهام که نفهمم چی برام خوبه یا بده. اون واقعن مناسبه. اون رفتار با یک زن رو خوب بلده. نیازهای یک زن رو خوب میدونه. تو از اینکه رابطهام با اون باعث شده که کمتر ببینمت ناراحتی. برای همین این حرفها رو میزنی.
+ نه. تو دیگه هیچکس رو نمیبینی. تو دیگه سرکارت هم نمیایی.
- اون کار مناسب من نبود. سروش هم همین نظر رو داره. واقعن به پرستیژ من نمیخورد.
+ سروش اجازه داره به جای تو فکر کنه؟
- اَه. تو میخوای یه کاری کنی رابطه من و سروش خراب بشه. بیخود نیست که سروش میگه دور دوستایی که ادای آدم حسابیها رو درمیارن خط بکش.
+ سروش بهت گفته دور من رو خط بکشی؟
- خوبه خودت متوجه شدی که داری ادای آدمهای همه چیز دون رو درمیاری.
+ سروش واقعن نیازهای یک زن رو خوب میدونه. اون حتمن ازت میخواد که تمام وقتت رو به اون اختصاص بدی چون اون از تماشات سیر نمیشه و همیشه خدا دلتنگته.
- از اینکه علی حتی روز تولدت هم سرکار بود حرص میخوری. تحمل این همه توجه سروش به من رو نداری.
+ نسترن همه چیز رو قاطی نکن. ما دوتا ادم بالغیم. من وقتی با علی ازدواج کردم همه این چیزا رو دربارهاش میدونستم. میدونستم که کارش طوری نیست که هر وقت اراده کنه بتونه کنارم باشه و این رو قبول کردم. پس ناراحت نیستم.
- ناراحتی. مگه میشه ناراحت نباشی. تو فقط ادای آدمهایی رو در میاری که خیلی باشعورن و همه چیز رو درک میکنن. واقعن سروش حق داره.
+ امیدوارم خوشبخت بشی. اون مردی که روزنامه میخونه انگار غریبه نبود. منتظرته.
- خوب راستش سروش نمیتونه دوریم رو تحمل کنه.
+ میدونم. اولش تعجب کردم چطور اجازه داده بدون اون جایی بری.
- فکر میکنی من اختیار خودم رو ندارم.
+ چرا مطمئنم که داری. اگه دوست داشتی کارت عروسیت رو برام بفرست. اگه یه وقتی هم دلتنگ شدی و سروش نخواست باهات بیاد میدونی که من رو کجا پیدا کنی.
- سروش از شلوغی خوشش نمیاد. قرار نیست عروسی بگیریم. یه عقد کوچیک و بعدم میریم سر خونه زندگیمون.
+ باشه عزیزم. خوشبخت بشی.
زنی که قهوه تلخ دوست ندارد به سمت مرد پشت میز میرود. دوستش به اندازه پول دو قهوه چند اسکناس سبز رنگ ده تومانی از کیفش بیرون میکشد و روی میز میگذارد و از پشت میز بلند میشود و بی آنکه نگاهی به آن زن و مرد بکند از کافه بیرون میرود.
مرد به زن لبخند میزند و میگوید: «باید رهاش میکردی. اصلن مناسب تو نبود. در عجبم این همه سال چطور باهاش دوست بودی.»
- دوست خوبی بود ولی نمیدونم چرا به رابطه من و تو حسودی میکرد.
+ دوست خوب حسودی نمیکنه. این مدت چشمات رو بسته بودی و حواست نبود که چه جوری کنترلت میکنه. دیگه نمیزارم همچین آدمهایی بهت آسیب بزنن عزیزم.
- ممنونم. خیلی خوبه که تو رو دارم.
+ من از تو ممنونم که اینقدر خوبی و درک بالایی داری و میفهمی که چه کسی خیر و صلاحت رو میخواد. حالا موافقی یک فنجون قهوه تلخ هم با هم بخوریم؟
- اوهوم. از طعمش خوشم اومد.
+ جدی. من شوخی کردم. قهوه تلخ خیلی هم خوب نیست. چرا اصلن باید کاممون رو با قهوه تلخ کنیم. اصلن از این به بعد قهوه رو حذف کن. یاد اون دختره از خود راضی میافتم.
- باشه. آره چرا خودم حواسم نبود. اصلن هر چی تو بگی.
+ به نظرم اصلن دیگه به این کافه هم نیا. بیا بریم یه جای دیگه.
- باشه منم اینجا رو دوست ندارم. نمیدونم چه جوری این همه سال این رومیزیهای زشت و بد ترکیب رو تحمل کردم.
هر دو دست در دست هم از کافه بیرون رفتند. باد بهاری وارد کافه شد. اسکناسها روی میز پخش شدند و روی لکههای قهوهای را گرفتند. مردی از پشت پیشخوان با صندلی چرخدار و یک سینی به سمت میز آمد. اسکناسها را که برداشت چشمش به لکهها افتاد و با خودش گفت:«خوب شد لکه دار شد. وقتش بود که رنگش را عوض کنم. کاش حداقل میدانستم چه رنگی را دوست دارد.»
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
22 پاسخ
چقدر داستان عجیبی بود لیلاجان.
عجیب و البته تلخ…
دوستش دارم.
خسته نباشی😃🌱
خدا رو شکر که دوستش داشتی
آفرین لیلون
خیلی خوب بود
ناظر بیرونی بودن خیلی کمک میکنه ایراد کارمونو ببینیم.
آخر داستان، اون مرد هم از این دختره خوشش می اومد؟
پایانش بازه دیگه شاید نمیدونم. میدونی گاهی اصلن داستان رو من نمی نویسم شخصیت ها خودشون داستان رو پیش میبرن. تنها کسی که من اول داستان میدونستم کیه همون دختری بود که طعم قهوه رو دوست نداشت
داستان قشنگی بود لیلا جان. خیلی خوب بود. لذت بردم و سراسر غم شدم. ماجراهای واقعی زیادی در ذهنم گذشت موقع خوانش. ❤❤❤
راستش با الهام از واقعیت بود. خوشحالم که دوستش داشتی
داستان زیبایی بود. درود بر قلمت لیلاجان. همیشه وقتی از بیرون به رابطه نگاه میکنیم درستی و اشتباه بودنش رو بهتر درک میکنیم.
بله به نظرم تو مشکلاتی که برای خودمون هم به وجود میاد باید گاهی نقش ناظر بی طرف رو بگیریم و بعد بررسیش کنم. وقتی مرتب از دید خودمون به قضایا نگاه میکنیم نمیستونیم اون رو کامل درک کنیم
خوشم اومد از داستان شما، با اینکه تخصصی ندارم ولی از چیدمان قصه لذت بردم. هر چند حس میکنم به بازنویسی و توجه به اصول نگارش داستانی تا حدی نیاز دارد. ولی واقعن دست مریزاد.
ممنونم از نگاهتون. حتمن دوباره بازخوانیش میکنم و جاهایی که لازم باشه رو اصلاح میکنم
اول بگم به کسایی که قهوه دوست دارن حسودیم میشه. حس میکنم یه پرستیژ خاصی داره قهوه خوردن که من نتونستم باهاش کنار بیام. چندین بار سعی کردم باهاش کنار بیام، نشد. آخرین بار یدونه زدم تو سر خودم خب مگه مجبوریییی نخور، عطاشو به لقاش ببخش و بگذر😂و از اون روز هرجا اسم قهوه میاد، راهمو کج میکنم و میگذرم. اما داستان شما گذشتن نداشت، خوندن داشت. خیلی خوب بود لیلاجون😍 موفق باشی 🌱💐
سپیده جان به نظرم اگه خیلی دوست داری قهوه بخوری از قهوه فرانسه شروع کن روش دم کردنش اون رو رقیق میکنه و طعمش رو ملایمتر. من اولین بار قهوه ترک رو امتحان کردم که خوشم نیومد بعد یک بارم اسپرسو خوردم که وحشتناک بود و دیگه حاضر نشدم اسپرسو بخورم. ولی قهوه فرانسه رو که خوردم به قهوه علاقه مند شدم هرچند که زیادش خوب نیست ولی بعضی روزها واقعن حس خوبی میده و بعد اون بود که به قهوه ترک دوباره علاقه مند شدم چون قهوه فرانسه اصلن پیش بقیه مدل های قهوه بچه بازیه
قصه را با دیالوگ پیش برده بودید خیلی خوب بود موفق باشید بانو
ممنون و همچنین شما
ممنون از داستان زیباتون. به نظرم دیالوگها میتونست به صورت محاوره باشه نه رسمی.
ممنونم از شما. بررسی میکنمش
اول بگم که منم قهوه دوست ندارم چه تلخ چه شیرین. چرا من متوجه نشدم آخرش چی شد 😅.
حسم میگه دوستش خیرشو میخواسته و قصد دخالت نداشت ولی دختر قصه عاشق شده بود و چشم و گوشش بسته شده بود که هر چی به صلاحشم هست نشنوه😁
دقیقن همینی که حستون میگه درسته. به شهودتون اطمینان داشته باشین.
میدونی پسره در حال کنترل کامل دختره بود و دختره اینو نمیفهمید. حتی تو قرارش با دوستش هم حضور داشت
قصه ی تلخی که همه ی ما کم و بیش باهاش در گیریم .
قشنگ بود لیلا جان 🌹
بله واقعن گاهی کنترل گری رو با دوست داشتن اشتباه میگیریم و اجازه میدیم ادم ها به بهانه دوست داشتن ما همه جوره ما رو کنترل کنند
ما تلخی ها رو فقط تحمل می کنیم گاهی لازمه از تلخی هم یه حوری لذت ببریم
بله اگه بدونیم پایان تلخی یه درس خوب و شیرین هست میتونیم ازش لذت ببریم مثل طعم قهوه