گلایه کرده بود که نه داستانم را مینویسی و نه طرحی از من میکشی. راست میگفت از بس به حضورش انس گرفته بودم که او را جزئی از خود میدیدم و یادم رفته بود که او جدای از من است. چند روزی بود که بیمار بود و حوصله هیچ کاری نداشت. من هم بی حوصله تر از او، قادر به نوشتن نبودم و بالاخره امروز درباره او نوشتم.
دخترک بیحال است
چهرهاش سرخ و کمی تب دار است
گوشهای کز کرده
لب او خاموش است
برق چشمانش رفته
من نگران
پدرش دلواپس
دخترک بیمار است
خانه بیصدای او زندان است
او که میخندد
دیوارها فرو میریزد
خانهام
به وسعت تمام دنیا میشود
نغمهاش
نغمه مرغان حواسیری است
خندهاش
اکسیر شفاست
جاودانگی میبخشد
او که میخندد
همه جا نورانی است
او که میخندد
قلب من آرام است
پدرش شاداب است
او بخندد
دیگر احتیاج به چیزی نیست
او بخندد
دنیا میخندد
او بخندد
همه چی خوب است
آرام است
یک جهان آباد است
8 پاسخ
ای جانم لیلون
چه شعر زیبا و دلنشینی
الهی که هستی جان دختر مهربون مثل مامانش، هیمشه سلامت باشه و در کنار هم همیشه خوش و خرم باشین عزیزم
مرسی عزیز دلم. نمیدونم میشه بهش شعر گفت یا نه ولی دیگه دلی بود دیگه و فقط با این قالب میشد نوشته بشه
خیلی قشنگ بود لیلا جان. امیدوارم جهانتون همیشه آباد باشه عزیزم. با خوندن شعر دلم برای هستی تنگ شد.
خوشحالم که دوستش داشتی. دل ما هم برای شما تنگ شده بود. امروز با دیدنت حسابی دلم وا شد
مگه میشه یه مامان، این ترکیبِ واژهها رو بخونه و چشماش پر اشک نشه🥺😢
سلام مامانِ دخترک
امیدوارم که همیشه سلامت باشید و خندون❤️
ممنون سپیده جان. خوشحالم که شما رو اینجا میبینم.
چه شعر جذاب و زیبایی بود. لذت بردم.
خوشحالم که خوشتون اومد