جایی خوانده بودم که خوابهایی که در طول شب میبینیم برگرفته از اتفاقات و تنشهایی است که در طول روز تجربه میکنیم؛ اما گاهی خوابها چنان عجیب و غریب هستند که نمیتوانیم آن را به هیچ اتفاقی در طول روز ربط دهیم. خوابهایی کاملن تیره با نقاط رنگی محدود، خواب افرادی که سالها ندیدهایم و تقریبن فراموششان کردهایم. خواب کودکی، خانه قدیمی، خواب مردان و زنانی که سعی در فراموشیشان داریم.
در کتاب دروغگویی روی مبل، ارنست یکی از شخصیتهای اصلی کتاب که درمانگر و روانشناس است، خوابهای بیمارانش را به دقت ثبت میکند و آنها را تفسیر میکند و از طریق خوابهایشان سعی در درمانشان دارد.
در کودکی هر وقت خوابم را برای مادرم تعریف میکردم میگفت که خیر است و اگر اصرار برآشفتگی خوابم داشتم، میگفت برای پرخوری بوده است و هزاران دلیل میآورد که خوابهای آشفتهام را تعبیر نکند.
ایدههایی برای نوشتن
خوابها برای یک نویسنده میتواند منبع الهام خوبی باشد. فرقی ندارد کابوس باشد یا یک رویای شیرین. او همواره میتواند از خوابها داستانهای زیادی را خلق کند.
داستان دکتر جکیل و آقای هاید اثر رودبرت لوییس استیونسون برگرفته از یک خواب و رویا بود. همچنین مری شرلی خالق کتاب فرانکشتاین هم با یک خواب نوشتن ان کتاب را شروع کرد.
جواب سؤالها را در خواب بیابید
با اینکه خوابها از ضمیر ناخودآگاه ما نشئت میگیرند و خودآگاه ما تأثیر چندانی روی کنترل خوابهای ما ندارد؛ اما این روزها راهی را پیدا کردهام که تا حدودی روی بخش کوچکی از خوابهایم کنترل داشته باشم.
در مصر باستان هم به افرادی که خوابهای شفاف و واضح میدیدند احترام فراوانی میگذاشتند و چون اعتقاد داشتند که خداوند از طریق خواب با انسانها ارتباط برقرار میکند، رویا بینی در مکاتب خاصی آموزش داده میشد.
برای من زندگی کردن با سؤالهای مشخص باعث میشود که به خوابهایم راه پیدا کرده و پاسخم را در خواب پیدا کنم.
هر بار که به موضوع خاصی فکر میکنم و در طول روز در اطراف آن موضوع میمانم، همان شب یا چند شب بعد در خواب به جوابی که میخواهم میرسم. راه دیگر مطالعه کتاب است. همیشه قبل از خواب ساعتی را به خواندن و مرور نکات مهم کتابهایی که در طول روز خواندهام اختصاص میدهم و در خواب میبینم که بعد از خواندن کتاب وارد هزارتوهای خواب میشوم و افرادی را میبینم که راهنمایم میشوند.
این شیوه خواب دیدن برایم بسیار لذت بخش است اما از آنجایی که کنترل کل خواب در دستم نیست گاهی در یکی از این هزارتوها گم میشوم. هزار توهایی که ماجراهای تازهای را برایم رقم میزند.
به محض بیدار شدن چند ثانیه دوباره چشمانم را میبندم و سعی میکنم که خوابم را به طور کامل به یاد بیاورم و بعد از به یادآوردن جزئیات، آن را روی کاغذ مینویسم. بعد از درون آن خوابهای آشفته، داستانم را بیرون میکشم.
رابطه خواب با چیزهایی که در طول روز میبینیم و میخوانیم
چند روز پیش در میان سطرهای کتاب دروغگویی روی مبل، با ماشین آتشنشانی قرمز رنگی مواجه شدم که نشان خرس آتشنشان داشت. روی این بخش مکث کردم. نمیدانم چرا ولی این پاراگراف را چند بار خواندم تا روز قبل. روز قبل به خاطر یک اشتباه پزشکی روز وحشتناکی را از سر گذراندم. درد شدید دندان رهایم نمیکرد. به قدری این درد شدید بود که قوه تفکرم را به طور کل از کار انداخته بود. هیچ مسکنی دردم را تسکین نمیداد. این درد طبیعی نبود. به دندان پزشک زنگ زدم و متوجه شدم که عدم شستوشوی دندان خالی و پر کردن بد دندان منشأ درد است. اما خودم قادر نبودم که دوباره مسیر دندان پزشکی را بروم. یک روز تا موعد درست کردن دندانم مانده بود. شاید میتوانستم با مسکنهای بیشتر دردش را تخفیف بدهم؛ کسی در خانه نبود و تنها بودم. همسرم که رسید و حالم را دید مرا به درمانگاه برد و از آنها خواست که اشتباهشان را خیلی زود برطرف کنند. به محض خوابیدن روی صندلی دندانپزشکی و تزریق سر کننده، دردم از بین رفت. کاری که به خاطر سادگی به دستیار پزشک سپرده شده بود، با سهل انگاری دستیار، برای پزشک یک کار دوباره شده بود. دندانم را خالی کرد، شست و شو داد و دوباره پانسمان کرد و بعد دو مسکن قوی عضلانی داد تا درد بیشتری نکشم.
نزدیک ساعت هشت شب بود که دردم از بین رفت؛ اما از ترس برگشتن درد، ترجیح دادم که چیزی نخورم. بعد از کمی مطالعه به رختخواب رفتم و خواب ماشینهای قرمز آتشنشانی را دیدم. بارانی که از پشت شیشه مطب دندانپزشکی میدیدم، کل شهر را خیس کرده بود و من کفشهای سبزی را به پا داشتم که آرزوی داشتنشان را داشتم؛ اما هیچ وقت پیدایشان نکردم. هر وقت که در ویترین مغازهای آن کفشها را دیدم و جلو رفتم تا بخرمشان برای پایم کوچک بود. همان کفشها با همان رنگ سبزی که دوست داشتم در پایم بود. خیابانی پر از کتاب، عهدیه را دیدم که از کتاب فروشی بیرون آمد و با او قدم زنان رفتیم و بعد او دیگر نبود و من بودم و ماشینهای قرمز آتشنشانی و بارانی که بیوقفه میبارید.
خوابهای رنگی
کل فضای خواب سیاه و سفید بود و تنها چند نقطه قرمز و یک نقطه سبز در خواب وجود داشت. دوازده درصد افراد بینا خوابهای سیاه و سفید میبینند و بقیه افراد خوابهای رنگی هم میبینند. جایی خوانده بودم که زمانی که فشارهای روانی و هیجانهای زیادی به افراد وارد میشود، خوابهای رنگی میبینند؛ اما علت آن مشخص نیست.
میگویند خواب دیدن از بروز جنون جلوگیری میکند. اگر فردی را به هنگام دیدن خواب، از خواب بیدار کنیم، کل روز تمرکزش را از دست میدهد تا زمانی که دوباره به خواب برود و بتواند با دیدن خواب دیگری به آرامش و تمرکز لازم برسد.
صبح که بیدار شدم، متوجه تمام آن علامتها در خوابم شدم. قرار بود دوستم به خانهمان بیاید که نتوانست و درد دندانم که به مغز استخوانم رسید، فکر کردم خوب شد که نشد که بیاید و گرنه با این درد چطور میتوانستم میزبان خوبی باشم. باران رویای من بود. در مطب دندان پزشکی باران را که دیدم آرزو کردم که در شهری باشم که نرم نرمک باران ببارد و آسمان همیشه ابری باشد و من از پشت پنجره رقص باران و لطافت برگها را تماشا کنم.
به هر حال تصمیم گرفتهام که خوابهایم را جدی بگیرم و شخصیت تازهای را از دل خوابها بیرون بکشم و داستان جدیدی را با آن بنویسم. شاید من هم شخصیتی مثل دکتر جکیل و آقای هاید را پیدا کردم. یا مثل آلیس در یک رویا به سرزمین عجایب رفتم.
4 پاسخ
پست خیلی قشنگی بود لیلاجان. منم قبلن از خواب دیدن میترسیدم. شاید یکی از دلیلهاش این بود که از تعبیر خوابها میترسیدم. ولی آلن هر وقت خوابی میبینم به منبعی برای نوشتن صفحات صبحگاهیم میشن و این موضوع من رو خوشحال میکنه.
خیلی خوبه که ادم زاویه دیدش رو عوض کنه اون وقت کابوس هم براش شیرین میشه
آره لیلون خواب عالیه
من هر شب به ذوق خواب دیدن میخوابم
موافقم اگه روی یک موضوع متمرکز بمونیم حتمن توی خواب دربارش به جواب و یا راهنمایی می رسیم
من هر روز تو صفحات صبحگاهی خوابهام رو مینویسم
هر خواب میتونه یه ایده خلاقانه باشه برای نوشتن و داستان پردازی و …
عزیزم چه خوب که نگاهت به خواب اینجوریه. من بچه بودم خواب رو دوست نداشتم. پر از کابوس بود اما حالا حتب کابوس ها رو هم دوست دارم چون منبعی برای نوشتن هستند