قبل از تولد و زندگی دوباره در خیالی دیگر، قارچی بودم که از زمین خیس و مرطوب بعد از یک باران تند روییده باشم. قارچی سمی که اگر لمس میشد، سم را از طریق پوست به خون انتقال میداد. مراقب بودم که به جایی اصابت نکنم.
اما نه حالا که فکرش را میکنم مثل تکه گوشتی فاسد از تجاوز دسته جمعی طبیعتی درنده خو، به شکاری اهلی و رام روی زمین باقی مانده بودم.
و شاید هیچ نبودم.
اما سنگینیام را احساس میکردم. نمیشد هیچ باشم ولی وزن داشته باشم. حجم و وزنم را احساس میکردم. نمیدانم به هرحال روی زمین مانده بودم. انگار که تکتک سلولهایم فلج شده باشد. شاید گاز اعصابی در هوا پخش شده بود و من با استنشاق آن به این صورت درآمده بودم. زنده بودم حداقل هوایی بود که در ریههایم فرو میرفت و بیرون میآمد؛ اما جسمی که تحرکی جز بالا و پایین شدن سینهاش در اثر دم و بازدم نداشت، چطور میتوانست زنده باشد.
در انتظار دم مسیحایی
گلها چند روز بود که رنگ آب را ندیده بودند. چند روز بود که کویر به خانهمان آمده بود و خشکسالی بلای جانمان شده بود. چرا هیچ سبزی و نشاطی نبود.
چرا؟ چرا داشتم از درون نابود میشدم و نمیتوانستم کاری کنم؟ چرا هیچ کسی این مرگ تدریجی را نمیدید؟ چرا کسی متوجه عدم حضورم نشده بود. شاید هم بودم؛ اما خودم نبودم. شاید به صورت دیگری در کالبد دیگری زندگی میکردم و این کالبد بیجان افتاده روی زمین تنها برای من مرئی بود و کسی آن را نمیدید.
این بیتحرکی مثل خوره به جانم افتاده بود و نمیدانستم منتظر چه هستم؟ منتظر آفتابی که دیگر طلوع نمیکرد؟ یا منتظر دمی مسیحایی که حیات را هبه جانم کند؟ در انتظار چه چیزی بودم؟
گمشده در زمان
زمان طولانی شده بود یا خیلی کوتاه؟ در هزارتو و سیاهچالههای زمانی شوم و تاریک گیر افتاده بودم. زمانی که به درازا میکشید و هر وقت که میخواستم درکش کنم کوتاه میشد. آنقدر کوتاه که دیگر به آن نمیرسیدم. زمان بود یا توهمات زمان؟ نمیدانم هرچه بود مرا رها نمیکرد. حقیقت گم شده بود. حقیقت در انبوهی از خیالهایی که خودمان بافته بودیم گم شده بود. هیچ چیز واقعی نبود. حتی من هم واقعی نبودم. کلمههایی که روی صفحه مانتیتور هم مینشستند واقعی نبودند. جادویی مرموز همه را به یکباره دود میکرد. حتی صفحه مانیتور و کلیدهای رایانه هم واقعی نبودند. انگشتهای من هم واقعیت نداشتند. این تردیدهایی که تمامی نداشت مثل ویروسی به جان تک تک سلولهای مغزم افتاده بود و تمام انرژی نداشتهام را میمکید. چه کسی میتوانست به من کمک کند؟ باید سراغ چه کسی میرفتم؟ مدام یاد فیلم روز واقعه میافتادم و جملهای که مدام تکرار میشد. کیست که مرا یاری کند؟ کیست که مرا یاری کند؟
و
درد، درد واقعی بود.
دردی که تمامی نداشت و با هیچ دارویی آرام نمیشد. درد مرا از هزارتوها بیرون کشید. دردی که حقیقت داشت و با عیان شدنش به یاریام آمده بود. دردی که نشان میداد فرصتی نیست و این کرختی و لختی باید تمام شود. دردی که شده بود دم مسیحایی و مرا از زمین بلند کرده بود. پیچیده در خودم. پیچیده در کالبدی که میخواست دوباره به زندگی بازگردد، درد کشیدم و درد کشیدم تا پوسته ترک خورد و دوباره جوانه زدم و زاییده شدم از دردی که تمامی نداشت. دردی که تمامی نداشت مرا به زندگی بازگردانده بود و من میدیدم. حالا قطرات باران پشت پنجره را میدیدم. حالا میدیدم که زمین در حال سبز شدن است. دیگران در تکاپو هستند که مرا به زندگی بازگردانند.
دردی که تمامی نداشت مرا به زندگی بازگردانده بود و حالا همه چیز را میدیدم. زندگیم که زیبا بود و حقیقتی که وجود داشت. عشقی که در بستر خانه رشد یافته بود و من در کشمکش تردیدهایم ندیده بودم و حالا درد همه چیز را برایم شفاف و عیان کرده بود. دستش را گرفتم. دستم را گرفت و بعد آرامش. آرامش و من بعد از مدتها در کالبدی تازه به خواب رفتم تا در طلوع آفتابی دیگر دوباره به زندگی سلام کنم.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
4 پاسخ
خیلی زیبا و خلاقانه بود لیلاجان. چه زیبا خودت رو تشبیه و تفسیر کردی. بین واژها تو رو تصور کردم که داری رنج میکشی خوشحالم که به حال خوب رسیدی. کمکم داشتم نگران میشدم آخر متن رو که خوندم خیالم راحت شد. واژهها همیشه حالت رو خوب میکنن و این خیلی خوبه لیلای عزیزم.
ممنونم عزیزم. واقعن واژه ها معجزه میکنه
دیدی گفتم خودت خلاق ملاقی خواهر
چقدر خوب خودتو با حالات مختلفی که از سر گذروندی تشریح کردی
امیدوارم همیشه حال دل و جسمت کوک باشه
اونم کوک روی روشنی، زیبایی، احساس خوب و خدا
مرسی عزیزم. عیان شده بودم توی نوشته و تو خوب من رو توی این نوشته تشخیص دادی