داستانک – تمرین رستاخیز کلمات
ماشین تحریر تند و تند کلمات را به بیرون می ریخت. برخی سوخته، برخی ناقص، برخی کوچک و به ندرت شکیل و پر طمطراق. عنان اختیار از دست او خارج شده بود. کاغذ بی جهت سیاه شده بود. کاغذ صبوری به خرج داده و سکوت کرده بود. ماشین تحریر بر نوشتن نامه هیچ تسلطی نداشت. یک نامه و یک دستگاه بی مایه و مستعمل که هیبت یک دستگاه چاپ را داشت اما چیزی جز نشخوار کننده کلمات بی قائده و کژدار و مریض نبود. کاغذ را در غل و زنجیر درآورده بود و بی آن که چیز موثری را بر روی صفحات کاغذ چاپ کند، قطار تخیلات و هذیان گویی های ذهن بیمارش را با تقلایی جان کاه می نوشت. کاغذ دیگر سرخورده شده بود. می دانست اگر خیلی خوش شانس باشد میان صفحات یک کتاب مدفون خواهد شد. صابون عصبانیت ماشین تحریر به تنش خورده بود و میل به زندگی را در او کشته بود. کاغذ می خواست سرخوردگی اش را فراد بزند. اما تمام تنش درد و زبانش پیش تر از همه قطع شده بود. کاغذ ارام ارام شکیبایی اش را از دست می داد. جرعه جرعه خشم فروخورده اش را بالا می کشید و منتظر لحظه فوران بود. نامه به انتها رسیده بود، به انتهای جمله محبت امیزی که از سر صدق نوشته نشده بود و فقط از روی ادب آمده بود تا شاید کمی نامه را تلطیف کند. کاغذ از تمام این ریاکاری ها بیزار بود. به یکباره تمام خشمی را که نوشیده بود بالا آورد و با زدن اخرین دکمه، کاغذ به یکباره در خودش جمع شد. پیج خورد. رنجور و نحیف و پر انحنا شد. ماشین تحریر مرگ کاغذ را به پیش رویش می دید اما قادر نبود کاری کند. تن کاغذ چنان در هم پیچید که جز چندتایی از کلمات ساده هیچ چیز دیگری رویش نماند و همه خاکستر شد. استخوان هایش درهم شکست. وجودش تکه تکه شد و دیگر هیچ.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
4 پاسخ
عالی بود دوست عزیز. دربارهٔ منِ شما شباهت زیادی به من داره. مسیر اشتباهی که انتخاب کردم و مدت زیادی غرقش شدم. براتون آرزوی موفقیت دارم.
چه جالب حتما به سایتتون سر می زنم. مرسی دوست عزیز
خیلی خوب نوشتید.
حس جذاب و متفاوتی داشت داستانکتون.
سپاس از نگاهتون و نظرات مثبتتون به داستانم