داستانک
روی زمین یک یاکریم کوچک افتاده بود. رها با ساک نان در دستش آرام به سمت یاکریم رفت. یا کریم خود را به هر زحمتی بود از رها دور کرد. یا کریم پایش لنگ می زد. بال هایش هم انقدر کوچک بود که نمی توانست پرواز کند. رها ساک را رها کرد و او را گرفت. یا کریم در میان دست هایش آرام بود. قلبش اصلا نمی تپید.با آرامش به رها نگاه می کرد. رها حس خوبی داشت. دست هایش که از کار زیاد ضمخت شده بود موجودی لطیف را لمس می کرد. موجودی زیبا و آرام که از بابت شکستگی پایش نگران نبود. برای اولین بار احساس می کرد چیزی در دنیا به او تعلق دارد. پرنده کوچک را می توانست برای خود داشته باشد. اما به یک باره نگران شد. نگران مادری که فرزندش را گم کرده است. نگاهش را میان شاخه های درختان گرداند، به دنبال مادرش می گشت. پرنده کوچک پرواز کرد و دوباره از پیش او رفت. رها می خواست او را با خودش ببرد. اما کجا می برد. خودش هم جایی نداشت. او را دوباره گرفت و روی ارتفاعی قرار داد. ساعتی کنارش ماند. نمی توانست نگاهش را از او بردارد. یا کریم کوچک آنجا احساس امنیت می کرد. دیگر از چیزی فرار نمی کرد. رها با تمام وجود نگاهش کرد. نوک کوچک، چشم هایی بی نهایت کوچک با رنگ مشکی و پر و بال خاکی او را با تمام وجود به خاطر سپرد. اما بالاخره باید می رفت. پرنده را رها کرد، ساکش را برداشت. موقع رفتن تکه ای از قلبش را آنجا جا گذاشت. از بس قلبش را تکه تکه کرده بود، دیگر چیز زیادی برایش نمانده بود. وقتی به خانه رسید. خانم صاحبخانه طوری او را نگاه می کرد که انگار کار زشتی انجام داده است. بر سرش فریاد کشید. از دیر آمدنش شاکی و ناراحت بود. رها اما نتوانست بگوید که محو تماشای پرنده ای کوچک شده است. آن وقت علاوه بر دروغگویی به دیوانگی هم متهم می شد. به خاطر پول ناچیز و جای خواب که صاحبخانه می داد، مجبور بود همه توهین ها و تحقیرها را تحمل کند. بازهم از هیچ بهتر بود. حداقل صاحبخانه کاری با قلبش نداشت. اجازه داده بود آن تکه کوچک برای خودش بماند. هر چند که امروز بازهم تکه ای را بخشیده بود. قلبش خیلی درد می کرد. آن تکه کوچک تحمل این حجم از ناراحتی را نداشت. تاپ تاپ تاپ تاپ…
نوشته لیلا علی قلی زاده(توکا)