شهری که قشنگ بود
چند ساعت قبل از کلاس دختری در فرصتی که او به خواب رفته بود، کتاب واقعیت از هانس رزلینگ را میخواندم. هانس روزلینگ با ارائه دلایل علمی و آماری ثابت کرده بود که اکثر آدمها دچار خطای شناختی هستند و تصورشان از وضعیت جامعه بسیار وحشتناک است. اطلاعاتی که از جامعه دارند پر از خطاست و متوجه نیستند که وضعیت سلامت، رفاه و ثروت افراد نسبت به گذشته بهتر شده است.
این خطا و اشتباه نه تنها در افراد عادی بلکه در قشر تحصیل کرده با تحصیلات بالای دانشگاهی هم وجود دارد. بعد اتمام کتاب در مورد این خطاهای شناختی در پستی جداگانه بیشتر مینویسم. با دیدی که بعد از خواندن فصل اول کتاب پیدا کرده بودم، تصمیم گرفتم فکر کنم اوضاع به آن بدیهایی که در رسانهها گفته میشود نیست و خیلی زود نتیجه این دید تازه را دیدم.
توی شلوغیهای این روزهای شهر، هنوز هم هستند آدمهایی که دل خوش دارند. امروز با دختری موقع برگشت از کلاس، سوار تاکسی یکی از همین آدمها شدیم. در و دیوارههای ماشین را پر کرده بود از کاستهای شجریان، معین، تاج اصفهانی و چند خواننده زن قدیمی. آهنگ معین از ضبطش پخش میشد. داشتم با دختری درباره ماشین قشنگش حرف میزدم که مهتابیش رو روشن کرد تا بهتر ماشینش رو ببینیم. ماشینش مثل موزه بود. انگار که بلیط موزه را خریده بودیم. برای ما یکی از آهنگهای عهدیه را گذاشت. مسیرمان کوتاه بود که اگه کوتاه نبود، تمام کاستهایی که داشت را برای ما پخش میکرد. از میان حرفهایش فهمیدم که خانوادگی ارادت خاصی به استاد شجریان دارند و اهل ساز و آواز هستند.
این که چه اتفاقی افتاده است که پیرمردی با این سن و سال محبور است برای کسب معاش کار کند و ماشینش را تبدیل به اتاقکی سیار کند که یادگار روزهای جوانیاش است برایم اهمیتی نداشت. مهم این بود که با وجود تمام مشکلاتی که در سطح شهر وجود دارد و صد البته که برای او هم هست، تصمیم گرفته است که تمرکزش را روی مسائل خوب بگذارد.
از آن تاکسی و پیرمرد مهربانش که بگذریم، هرجا رفتیم لبخند شکار کردیم. انگار مردها بعد از این شلوغیها مهربان تر شده بودند و به قول یک دوست فارغ از جنسیت زن و مرد، انسانها بیشتر شده بودند. پلیسی با دست و سری شکسته به دخترک لبخند زد. پلیس راهنمایی رانندگی هم به دخترک لبخند زد. ماشینهای پشت چراغ قرمز چهار راه یکسره بوق عروس کشان میزدند و دو پلیس سر چهار راه که جوان بودند با مهربانی آنها را هدایت میکردند. امشب بعد از سی و پنج شب اولین شبی بود که یگان ویژه را در خیابان ندیدیم. فکر کنم برای همین بود که در خیابانمان عروسی برپا شده بود یا شاید هم خطای شناختی یک نویسنده بود که به عمد خواسته بود تنها روی خوبیهای دنیا تمرکز کند.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
4 پاسخ
جالب بود لیلون جان
ضربه آخر رو دوست داشتم.
مرسی که خوندی منم خط اخر رو دوست داشتم
لیلا جون اول از همه بگم خیلی خوشحالم که روز خوب و شیرین و پر از عشقی رو تجربه کردی خیلی چسبید.
دوم اینکه اگه دلت براشون تنگ شده میتونی پاشی بیای تبریز ببینی، اون هم نه یکی دوتا، بلکه علاوه بر ده دوازده تا نفر بر ده پونزده نفری که جمع شدن توی چهارراه مذکور، در سطح شهر، لای شمشادها، زیر پل، بالای پل و همه جا میتونی ببینیشون.
سوم اینکه منم باهات هم عقیده ام و دم راننده تاکسیه گرم. کاش سفارش می دادین آهنگ اوستا کریمه عهدیه رو هم پخش می کرد و شما جای من گوش می کردین.
رفتم گوش دادم قشنگ بود