رنج دوران
گذشته هیچگاه دست از سر انسان بر نمیدارد. هرچه تلاش میکنم که انسان دیگری باشم؛ اما آن هزار سالی که در رنج و محنت گذشت مثل پتک برسرم کوبیده میشود و تمام آرزوهایم را بر سرم آوار میکند.
پدر میگفت: «کاش میتوانستم بنویسم که اگر میتوانستم رنج نامهام کتابی قطور میشد.» و من گفتم که رنج نامه همهمان قطور است. رنج نامهای که همه از سر نا آگاهی بوده است.
امروز برای جلسه انجمن اولیا و مربیان به مدرسه دخترک رفته بودم و با آنکه تواناییهای زیادی داشتم که بتوانم از آنها در جهت کمک به مدرسه استفاده کنم؛ اما ترسیدم. ترسیدم از ابراز وجود در میان جمع معلمین و مدیران که من همیشه در دوران تحصیل از آنها ترسیده بودم. تنها همان دو سالی که خانم حسینی و خانم ناصح مدیر مدرسهمان بودند، ترسی نداشتم. ترس نداشتم و در همان دوسال درخشیده بودم. ترس که نباشد فکر آدمی پرواز میکند. تقصیر من نبود که روحیهام با دیگران فرق داشت و هر توهین برای دیگران مثل شوخی بود و به خنده میگذشت و برای من تحقیری بود نا بخشودنی. ترس نبود و در آن دو سال چنان کتابهای ریاضی دانشگاهی را بالا و پایین میکردم که دیگران مرا نابغهای میپنداشتند؛ اما نبوغی در کار نبود فقط ترس از بین رفته بود و اوقات فراغت از بودن در میان کتابها لذت میبردم و کمی بیشتر بیدار میماندم تا مسئله دیگری را هم حل کنم.
آن دو بهترین مدیرانمان بودند و البته بدترینشان را هم که مدیر دبیرستانم بود را به یاد دارم. مدیری که تمام استعداد تازه شکوفا شدهام را به راحتی به آتش کشید. مگر میتوانم مدیری که به زعم خودش در حال خدمت به ما بود را فراموش کنم. میگفت بعدها میفهمید که من به شما چه خدمتی کردم و من بعدها فهمیدم که چه بلایی سرم آورده است و این بلا مختص من نبود که مختص همهمان بود و همهمان را به نوعی گریزان از جامعه کرد.
تلاش میکنم که خودم را پشت ترسهایم پنهان نکنم؛ اما هنوز میترسم. من که تمام تلاشم را کرده بودم که بهترین باشم که همه جا بگویند فلانی شاگرد خوبی است. پس چرا هر وقت که اشتباه میکردم مرا پای چوبه دار میکشاند. گناه من چه بود که دبیر دیفرانسیل را دوست نداشتم و فکر میکردم که رفتار عجیبی دارد و به جای گوش دادن به درسش سرم را پایین می انداختم که چشم در چشم نشویم که نتواند با چشمهای هیزش تمام وجودم را عریان کند. گناه من چه بود که از درس دیفرانسل هیچ نفهمیدم جز اینکه دبیرش موجب ناراحتیام میشود. مگر من در درس شیمی و فیزیک که دبیرانش زن بودند، بهترین نبودم. اصلاً برای چه در آن مدرسهای که بذر عقاید مذهبی را کاشته بودند، دبیر مرد آورده بودند. نکند میخواستند ایمان ما را محک بزنند.
به مدرسه میروم و میان چندخاله زنک امروزی قرار میگیرم و سهواً کلاس دخترم را اشتباه میگویم و بعد فکر میکنم که شاید آن نباشد و به گوشیام نگاه میکنم و میگویم اشتباه شده شمارهاش را اشتباه گفتهام و بعد میبینم آن زن به همکارش اشاره میکند. حرف نمیزند. اما من استاد لب خوانی و بازی اشارات شدهام. که چه مادرهایی پیدا میشوند و نگاه خیرهام را که میبیند حرف را عوض میکند. مگر نمیشود مادری به خاطر دل نگرانیاش چیزی را فراموش کرده باشد. مگر هیچ کسی در این دنیا فراموش نمیکند. مگر نمیشود مادری حتی یادش برود که فرزندش را از مدرسه بیاورد. مگر نمیشود زنی کتک خورده باشد و حتی خودش را هم فراموش کند. مگر نمیشود زنی فراموش کند که…
بعد شرمنده میشوند از نگاه خیرهای که پایانی ندارد. خوشحالم از این شرمندگی. باید تمام زنانی که بر علیه زنان دیگر میشورند، شرمنده باشند. همه زنانی که تاب دیدن گیسوان مشکین دخترکان را ندارند، باید شرمنده باشند. همه زنانی که این دخترکان شاد را نفرین کردند، باید شرمنده باشند.
پدرم داستان ملک محمد را هزار بار گفته است. باز هم میگویم برایم تعریف کن. پدر ملک محمد را دوست دارم. دختر زشت رویش را از پسرانش عزیزتر میشمارد. ملک محمد به زندان میافتد. ملک محمد نوری میبیند و آن را دنبال میکند. به سه درخت میرسد. میوه درخت یک دختر زیبا رو است. آب میخواهد، نان میخواهد و تا ملک محمد به آن برسد، از دست میرود. برای میوه درخت سوم زودتر چاره میکند. دختر زنده میماند؛ اما زن کچل که تاب دیدن زیباییاش را ندارد او را از بین میبرد.
همان زنها میآیند و میگویند که عضو انجمن بودند و التماس میکنند که دوباره به آنها رای بدهیم و ما هم که میرزا بنویسان مکتب ترس هستیم بی آنکه اظهار وجود کنیم به همانهایی رای می دهیم که دوست دارند در مدرسه خودی نشان بدهند و چقدر همسرم دلش میخواست من در انجمن مدرسه فعال باشم و نمیدانست که من هنوز هم از مدیران مدرسه میترسم و تنها مدیری که با تمام وجود دوسش داشتم همان بود که همسر شهید بود و میگفت: «من فکر میکنم همه شما دختران من هستید.» و آن شبی که در جمکران از بوی بد زائرسرا خوابم نمیبرد به او گفتم که نمیتوانم این فضا را تحمل کنم. بویش دیوانهام میکند.
گفت: «راستش را بخواهی مرا هم دیوانه میکند.»
بعد به بچهها گفت: «هر کسی نمیتواند این بو را تحمل کند بیاید برویم به صحن مسجد. فقط پیه سرما را باید به تنش بمالد.»
و در حیاط مسجد همه دور او جمع شدیم و من گفتم خوابم میآید و او رانهای پرگوشتش را نشانم داد و گفت: «سرت را بگذار همین جا و بخواب.» و بعد چادرش را همان چادر سیاه مشکیاش را روی بدنم انداخت که از سرما در امان باشم و نگفت دختر به این بزرگی که در میان این همه نامحرم نمیخوابد و بعد دخترهای دیگر هم خودشان را آرام آرام در آغوش او جا کردند و چادر سیاه او برای همه ما لحافی گرم بود.
و بعد از آن سال به مدرسه دیگری رفتم چون خانم حسینی را به مدرسه دیگری منقل کردند. گفتند برای این منطقه محروم زیادی است. زیادی به بچهها محبت میکند. در همان مدرسه معلم پرورشی که دلش میخواست جای مدیر را بگیرد، مرا به خاطر چادر سر نکردنم دعوا کرده بود و بعد هر دفعه به نوعی مرا آزار داده بود و من دیگر نمیخواستم او را ببینم. چون فکر میکردم نباید انسانهایی که دم از خدا و پیامبر میزنند، دیگران را اذیت کنند. او را از همه بیشتر دوست میداشتم و از اینکه مرا آزرده بود بیزار بودم و چرا نامش یادم نیست. تا بیست سال پیش که یادم بود؛ اما حالا هرچه فکر میکنم یادم نمیآید. چرا همه چیز را فراموش کردهام. یک بار غریبه آشنایی به من گفت مرا به یاد داری و من به او گفتم که یادم نمیآید و در حالی که به یادش داشتم و بعد او را واقعا از یاد بردم. مگر نمیشود که انسان مثل کامپیوتر دکمه شیفت و دلیت داشته باشد که هرچه را که نخواست برای همیشه از یاد ببرد. مگر نمیشود که حافظه انسان تا این حد قدرتمند باشد. یادم نمیآید. دکمه شیفت و دلیت را زدهام ولی چرا چهرهاش همانی که آخرین بار قبل از آخرین خداحافظی دیدم را به یاد دارم. کاش حافظه تصویری هم نداشتم. نامش را به یاد نمی آورم و اما به یاد دارم که آخرین بار کی بود که دکمه شیفت و دلیت را زدم. همان روز کنکور بود که او را دوباره دیدم. از دیدن کسی که به زور میخواست مرا به بهشت ببرد، ترسیدم. به خاطر دیدن او امتحانم را خراب کردم و همان روز تمام راه جلسه تا خانه را پیاده آمدم و هزار متلک وقیحانه را نوش جان کردم که بیایم و سرم را زیر پتو فرو ببرم و هایهای اشک بریزم که چرا دوباره آدمی را دیدم که این همه باعث آزارم شده بود. فکر کنم همان روز او را فراموش کردم و کاش او را ندیده بودم.
پدر گفت: «این یک سال را تو را میآورم و میبرم اگر میخواهی همین جا بمان.»
گفتم: «نه برای یک دقیقه هم نمیمانم.» و به مدرسه جدید رفتم و آن مدرسه بهشت من بود؛ اما دوازه جهنم بعدی من هم شد. در آن مدرسه چنان خوش درخشیدم که برای مدارس نمونه قبول شدم و در آن مدرسه آن نگهبان جهنم را دیدم. همان که فکر میکرد در حال لطف کردن است و هیچ لطفی نکرد. اگر لطف کرده بود همان سال فارغ التحصیلی که پیشش رفتم و گفتم که به دنبال کار هستم به من لطف میکرد نه اینکه دوباره مرا نادیده بگیرد و بگوید برای یاغیها کاری نیست. من ترسهایم را در کوله پشتیام ریختهام و با خودم به این ور و آن ور میبرم و کسی نمیداند که شانههایم زیر بار این ترسها شکسته است.
من درد این دخترها را میفهم و در دلم آنها را ستایش میکنم که زیر بار حرف زور نمیروند و با ترس زندگی نمیکنند. با ترس زندگی کردن عین مردن است. در تمام این سالها مردهای بیش نبودم هرچند سعی میکردم که وانمود کنم که زندهام. کاش در خانهمان به من یاد داده بودند به جای احترام به هر زورگویی حرفم را بزنم. کاش پدرم هر بار که خواستهای داشتم در برارش مخالفت نکرده بود. من درد این دخترها را میفهمم و پدرانشان را ستایش میکنم که دختران ترسویی بار نیاوردهاند. کاش پدر من هم کمی دموکرات بود. اگر دموکرات بود حالا من مجبور نبودم با ترسهایم زندگی کنم.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
2 پاسخ
لیلا جان هنرمند روحیه ظریفی داره از همون ابتدا. همون عنفوان طفولیت. متاسفم گله گراز های سخت پوست که باید به خدمت ارتش نازی گمارده میشدن، اومده بودن و داشتن با معذب کردن، تحقیر و ناامید کردن بچه ها آینده اونا رو سیاه میکردن.
این تیپ آدم ها درکی از نحوه برخورد با روح حساس و لطیف کودک و نوجوان ندارن. شاید اونا هم همون روحیه هنرمند رو درونشون داشتن که به دست گله گرازهای نسل قبل خفه و سرکوب شده بود.
دوران ابتدایی حافظ جزء سی قرآن بودم و هر سال توی مسابقه رتبه میاوردم. در کل بچه ای بسیار سالم، پاک و دوست داشتنی بودم. یادم میاد عکس پوکوهانتس که فقط موهاش معلوم بود رو چسبوندم روی کتاب قرآنم. عاشق شخصیت پوکوهانتس بودم.
همون معلم قرآنمون که مثلن من رو خیلی دوست داشت، به محض اینکه اون برچسب رو دید طوری نگام کرد که انگار قتل زنجیرهای انجام داده بودم. بعد صداشو انداخت توی سرش که تو خجالت نمیکشی عکس زن لخت میچسبونی روی قرآن مجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید؟ (زن لخت! کلن این جماعت اشل درستی برای به کار بردن کلمات ندارن)
بعد پاروفراتر گذاشت و گفت تقصیر تو نیست تقصیر پدرومادرته. یادمه به حدی ازش متنفر شدم که سال بعدش که توی خیابون منو دید و لبخند ملیحی به من زد، مثل غریبهها نگاش کردم و گذشتم.
و بعللله. عمر تباه شده در مدارس کوفتی نمونه دولتی میبینم، بیا بغلم رفیق.😢
خوشبختانه انقدر راجع به اون مدرسه لعنتی حرف زدم که دیگه الان خودمم رغبتی ندارم تعریف کنم سه سال تو زندان آزکابان چیا کشیدم.
پس همدردیم رفیق. من خیلی تو رو خیلی جا ها شبیه خودم دیدم اما بهر حال تو یه نسخه قوی تر و بهتری . آپدیت شده. نرم افزار من ایرادای زیادی داشته. خوشحالم که تو و هم نسلای تو قوی تر شدن و امروز میبینم که نسل به نسلدخترا قوی تر میشن