وقتی صفحه ۱۵ کتاب را باز کرد
وقتی صفحه ۱۵ کتاب را باز کرد با دیدن جملهای از نیچه دلش آشوب شد. چرا درست همان روز که این مصیبت سرش نازل شده بود، نیچه به کمکش آمده بود. انگار میخواست عمق دوستیاش را به او نشان دهد. یا خیانتی که او در حق نیچه کرده بود. نمیدانست منظور نیچه چه بوده است روزی که نیچه به کمک احتیاج داشت اواز لوسالومه خواسته بود نیچه را ترک کند. نیچه این جمله را خطاب به او گفته بود یا خودش، تلفن را برداشت باید به نیچه زنگ میزد و از او عذرخواهی میکرد؛ اما یادش افتاد تلفن نیچه را ندارد. همان موقع که از لوسالومه خواسته بود، نیچه را ترک کند، شماره او را از دفتر تلفنش پاک کرده بود. باید به دیدارش میشتافت باید قبل از مرگ نیچه به دیدنش میرفت؛ به لو زنگ زد. چنین شمارهای وجود خارجی نداشت. همین دیشب با او حرف زده بود؛ اما حالا کسی آن ور خط میگفت: «شماره را اشتباه گرفتهاید و چنین شمارهای وجود ندارد.»
دوباره شماره را گرفت. هیچ کسی پشت خط نبود. انگار تمام اتفاقات شب گذشته خیالی بیش نبود. کتاب را بست. دوباره صفحه ۱۵ را باز کرد. دوباره همان جمله در برابر چشمانش رژه رفت. نیچه بر خلاف او مردی اخلاق مدار بود. به جای رها کردن او به او امید زندگی دارده بود. حالا که همسرش و فرزندش او را ترک کرده بودند، او نباید خودش را میباخت. این پایان کارش نبود. باید قویتر میشد تا بتواند دوباره آنها را بازگرداند. او با رفتن همسر و فرزندش تا دو قدمی مرگ رفته بود؛ اما هنوز زنده بود. پس باید قویتر میشد. دنیا که به انتها نرسیده بود. باید به دیدار نیچه میرفت. هنوز هم آدرس نیچه را بلد بود. راه قبرستان را پیش گرفت. همان جایی که از لو خواسته بود، نیچه را ترک کند. حالا لو آنجا بود با گلهای سفیدی در دست کنار مزار نیچه و به او میگفت:«هیچ وقت نمیتوانم تو را ترک کنم.»
نئشته شده توسط لیلا علی قلی زاده