لحظه عاشقی
قرار بود صبح روز شنبه آفتاب نزده در خانه باشد، اما نزدیک ظهر بود که رسید. آفتاب همه جا را گرم کرده بود که زنگ در به صدا آمد. قرار بود از سفری طولانی برگردد. با دلم قراری گذاشته بودم. به او قول داده بودم این بار که به خانه برگشت مهربانتر باشم. حواسم باشد که موقع خستگی تن و روحش از خستگیام نگویم. حواسم باشد که با خستگیهایم باری اضافه نباشم بر شانههای خستهاش. حواسم باشد که کمی سیاست داشته باشم. حواسم باشد که خستگیهایم را پشت ناز و اطوار زنانهام پنهان کنم. حواسم باشد که او خدایم نیست. هرچند خانم جان به مادر گفته بود، مرد خدای دوم تو است. که دروغ بود. بزرگترین دروغی که مادر شنیده بود و به من هم گفته بود. در تمام این سالها فهمیدم او هم مثل من ضعیف است و نیاز به تکیهگاه دارد. چرا خانم جان این دروغ بزرگ را به مادر گفته بود. چرا مادر آن دروغ را باور کرده بود. چرا نگفته بود که مردش آنقدر ضعیف بود که ناملایمات را تاب نیاورد و کرش زیر بار غم خم شد. چرا نگفته بود که مرد و زن دوشادوش هم که باشند، نمیتوانند جای خدا را بگیرند. چرا؟
حواسم باشد که خستگیهایم، دلواپسیهایم و تمام خواستههایم را برای کسی بگویم که گوش شنوا دارد. آخر خستگیهایم که تمامی ندارد. گوشهای زمینی حوصله شنیدنشان را ندارند. از دیروز که خدایم را پیدا کردهام. از دیروز که برای او درد و دل کردهام، حال و هوام جور دیگری است. خانه را تمیز کرده بودم. حیاط را آب و جارو کرده بودم. به جان فرشها افتاده بودم و با فرچه و یک ظرف آب و شامپو حسابی از خجالتشان درآمده بودم. دستهایم تاول زده بود؛ اما اهمیتی نداشت. میخواستم خانه عطر خوشی داشته باشد. با اینکه میدانستم وقت برگشتن چنان خسته از راه است که حواسش به عطر خانه نیست؛ اما دوباره مثل روزهای اول، مثل اولین قرار عاشقانهمان پر از شادی بودم.
پارچی از شربت بهار نارنج و زعفران با یخ فراوان آماده کردم. هنودوانه را هم قاچ کردم و داخل اولین ظرفی گذاشتم که با هم از شاه عبدالعظیم خریده بودیم، چیدم. یک ظرف شیشهای سبز که قاچهای قرمز هندوانه در آن خودنمایی میکردند. قبل اذان بیدار شده بودم که غذای مورد علاقهاش را روی اجاق بگذارم.
قرار بود بیاید و من این بار معشوق بهتری باشم. وقتی آمد، دستهایش خالی بود. مثل بار پیش و بار قبلترش، اما این بار مثل کودکان به دستهایش خیره نشدم و لبخندی گرم و صمیمی به پهنای صورتم زدم. او هم خندید. شربت را به دستش دادم و هندوانه را جلوی رویش گذاشتم. به ظرف هندوانه خیره مانده بود. سالها بود که از آن ظرف استفاده نمیکردم. همان روزی که خریده بودمش میهمانی دادم. میخواستم آن ظرف شیشهای را به همه نشان بدهم. مادر گفت: «این ظرف عتیقه را از کجا پیدا کردی؟» و بعد خندیده بود. بعد رفتن میهمانها ظرف را در گنجه پنهان کردم. دلم نیامد آن را دور بندازم. منتظر ماندم تا خستگی از تنش در بیاد و نشستم جلوی رویش و زل زدم به او. گفت: «چی شده که اینقدر خوشحالی. چشمات داره می خنده.»
گفتم: «از دیدن تو. بدون حضور تو در و دیوارای خونه هم دلتنگن. من که هیچ این حیوونای زبون بسته هم مدام انتظارت رو می کشن. حتی ظرف و ظروف خونه هم بی قرار شدن.»
یک قاچ هندوانه را برداشت و در دهانش گذاشت. از طعم خنک هندوانه و حرفایی که زدم کیفور شد. خندید. غصه هایی که میخواستم پنهان کنم با آمدنش آرام و بیصدا پر کشید.
4 پاسخ
چقدر قشنگ بود. از خوندنش لذت بردم.
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم
چقدر مرز نجنگیدن و انفعال لغزنده است. این مطلب را روزهايي میخونم که خوب خوب خوب میفهممش. روزایی که بعد از مدتها تلاش برای عوض کردن طرف مقابل باور کردهام تنها ارادهای که در اختیار منه ارادهی خودمه.
روزایی که بلد شدهام عاشقی یه فعله یه کنشه و ارتباطی با توقع و انتظار نداره …خلاصه که لیلا خانم بزن قدش. زبونت را فهمیدم
نجمه جان این داستان یک جمله بود یک جمله که بهش چرداخته بودم که شما دقیقا همون جمله رو دریافت کرده بودید و چقدر بابت این که متوجه منظورم شدید و خودتون هم درکش کردید خوشحالم