یک روز عادی زندگی
یکی از دوستام میگه من مستقیم توی وبلاگم مینویسم که بعدش دچار کمال گرایی نشم. من امروز هزار بار خواستم فعل نوشتن رو در زمانهای کوتاهی که نصیبم شده بود، انجام بدم؛ اما عجیب دچار کمال گرایی شده بودم. این کمال گرایی اولش از درد زانوم شروع شد. درد زانوم به حدی زیاد بود که دیگه نمیتونستم پشت میز خودم رو با نوشتن محتویات ذهنم مشغول کنم. انواع پمادهایی که تو خونه داشتم رو روی زانوی بیچاره خالی کردم تا دردش یکم تخفیف پیدا کنه. بعد برای اینکه در همون حالت بمونم و خیلی از زانوم کار نکشم به دخترم گفتم اون کتاب ونگوگ رو بردار بیار تا ببینم باز چه رنجی رو میخواد به خودش تحمیل کنه. ونگوگ بعد از اینکه شکست عشقی خورد، کارش در مغازه فروش تابلوهای هنری رو از دست داد و به توصیه پدرش که یک روحانی بود، تصمیم گرفت که مبلغ مذهبی بشه؛ اما تو کار تبلیغ هم نمیتونست یک خطابه رو راحت از حفظ بخونه و میخواست خطابه خودش رو اجرا کنه که مورد خشم و عتاب معلمش قرار گرفت و اون رو به یک جای وحشتناک فرستادن. باید برای معدن گران موعظه میکرد و اونجا هم با دیدن وضع بد اون معدنگران، تصمیم گرفت که به خودش ریاضت بده. دیگه همینجوری شرح ریاضت هاش رو میخوندم که معدن خراب شد و کلی ادم زیر اوار موندن و من هم خوابم برد.
از خواب که بیدار شدم، دیدم درد زانوم خوب که نشده هیچی مغزم رو هم تحت تأثیر قرار داده و به من میگه حالا چی میخوای بنویسی که باید حتماً بنویسی. اصلاً ننویسی کسی مگه ناراحت میشه. بعد یاد حرفهای استاد افتادم که میگفت وقتی مینویسی خیلیها ناراحت میشن. پس ننوشتن من اصلاً باعث ناراحتی کسی نمیشه. خیلی خودم رو جدی گرفتم. درد زانوم شدیدتر شده. حوصله آشپزی ندارم؛ اما به دختر قول دادم براش مرغ سوخاری درست کنم. بلند میشم و تکههای مرغ رو که از صبح مزه دار کرده بودم تو پودر سوخاری می غلتونم و بعد تو روغن داغ سرخ میکنم و براش میارم. از دیدن غذای مورد علاقه اش خیلی خوشحال میشه. بهم قول میده بعد خوردن غذاش کمکم کنه تا خونه رو تمیز کنم تا درد زانوم کمتر بشه. به قول هایی که از سر خوشحالی میده عادت دارم. تا غذاش رو بخوره، ادامه فیلم رو میبینم؛ به خودم دارم زور میگم که این فیلم رو دوبله نبینم و هر طوری هست با زبان اصلی ببینم. تا نصفه که میبینم خسته میشم و برمیگردم از اول، ده دقیقه اول فیلم رو برای بار دوم که میبینم معنی لغتهایی که دفعه اول ازشون رد شده بودم رو متوجه میشم و دیدن فیلم به من بیشتر لذت میده؛ اما حوصله نوشتن ندارم.
به خودم میگم امروز ظرف نشستم. ظرف که بشورم، بالاخره کلمهها راه خودشون رو پیدا میکنن و میان میشینن بین سطرهای نوشتههام. میخوام تا وقت شام صبر کنم؛ اما بعد کلاس نقاشی وقتی شاگردام رو بعد چند هفته دیدم، احساس کردم که باید بنویسم و به محض رفتنشون نوشتم.
امروز کار یکی از شاگردام خیلی خوب شده بود، بالاخره اون صبر و حوصلهای که اوایل در کارش نبود رو در کارش دیدم. راستش نقاشی اون سر ذوقم آورد و فهمیدم که باید کاغذم رو خط خطی کنم. وقتی نقاشی میکنم، نویسنده حسود درونم داد میزنه بیخیال نقاشی بشو و بیا بنویس؛ اما وقتی مینویسم، نقاش مظلومم فقط اون گوشه میشینه و نوشتن من رو تماشا میکنه. خلاصه که تا مداد آبی رو در آوردم که آسمون نقاشیم رو به سبک ونگوگ رنگ کنم، نویسنده درونم، دفترم رو محکم بست و مداد رو از دستم گرفت و گفت بشین پشت این رایانه و بنویس و من حرف گوش کن نشستم پای نوشتن و شام شبم سوخت. حالا کلی ظرف دارم که بشورم و شوق نوشتن دوباره تو وجودم بیدار بشه.
2 پاسخ
نوشتن و نقاشی، چه ترکیب قشنگی
سپاس ازتون بابت وقتی که گذاشتین