در آن صبح، هوای خانه برایش سنگین و خفقان آور بود. مسافران که کیپ تا کیپ هم، داخل ان اتاقک کوچک، روی زمینی سرد و نمور خوابیده بودند. سحرخیزان ان گروه او و همسفر کوچکش بودند. دلش نیامد همسفر کوچکش را تنها درمیان انسانهای خواب و بیخبر از دنیا باقی بگذارد. همسفرش را در آغوش کشید. همسفر کوچکش خودش را در پناه بالاپوش و سربندهاش پنهان کرد. زن به همراه همسفر کوچک در هوای سرد صبحگاهی در باغی سبز و رویایی به گردش برخاست. عطر گلها مدهوشش کرده بود. همسفر سردش بود و از پناهگاه امنش بیرون نیامد. ساعتی را روی تابی به خواندن کتاب و نوشتن پرداخت. همسفر جایش امن بود و خبری از او نبود. مسافران هنوز در خواب بودند و هیچ کسی قصد بیداری نداشت. حوصله زن سر رفته بود. از جایش بلند شد و به انتهای باغ رفت و در آن صبح دل انگیز با صدای بلند چند بیتی خواند که این صدا، همسفر را بیدار کرد.
همسفر آرام آرام از پناهگاهش بیرون آمد و نگاهی به دور و برش انداخت. زن فراموش کرده بود که همسفرش گریز پا است. همسفر کوچک، صدای نغمه پرندگان را بر بالای شاخساران شنید. از عطر هوا مست شد و به طرفۀ العینی پرواز کرد و روی تیرک چوبی نشست. زن خودش را به او رساند؛ اما قدش کوتاهتر از آن بود که دست دراز کند و پرنده را بگیرد. با هر تقلا دستش را به پرنده رساند و پرنده به روی تیرکی دیگر. زن ترسید برود، همسرش را بیدار کند و مرغ از قفس پریده باشد. خواست خودش پرندهاش را اسیر کند که این بار پرنده طوری پرواز کرد و در آسمان گم شد که دیگر هیچ نشانی از او نبود.
ساعتی بعد تمام مسافران در جستجوی او بودند و زن برای حفظ ظاهر، برای اینکه در دل دخترکش غمی پدیدار نشود، آشوب دلش را پنهان میکرد. در آن جنگل به دنبال پرندهای کوچک در میان انبوه پرندگان آوازه خوان به هر کلبهای سر زد. هیچ کس پرنده را ندیده بود. خودش را فریب میداد که پرنده جایش خوش است. خوب شد که پرواز کرد و حالا در پناه درختان و میان همنوعان خود زندگی سراسر شادی را تجربه خواهد کرد؛ اما ندایی در درون قلبش میگفت چه خوش خیالی زن از فردا که به خانه برگردی جای خالی پرنده، تو را دیوانه خواهد کرد. حفرهای که در قلبت با پر کشیدن او ایجاد شده است را چگونه پر خواهی کرد. جواب بچه را چه خواهی داد. او تو را بابت این مبالاتیات برای تمام عمر سرزنش خواهد کرد. دوباره میگفت پرنده دیگری جایگزینش میکنی. همه شان مثل هم هستند. دوباره با پرنده دیگر اخت میگیری؛ اما بازهم دلش آشوب میشد و میگفت اگر گرسنه بماند چه ،اگر خوراک کلاغها شود چه و دوباره به هم میریخت. مسافرت اجباری کار دستش داده بود.
اصلاً دلش نمیخواست به سفر بیاید. بالاجبار برای این که روی همسرش را زمین نیندازد تن به این سفر داده بود. سفری که از همان ابتدایش برایش زجرآور بود و تنها لحظه قشنگش سکوت صبح در باغی زیبا بود. پرنده پر کشیده بود. دیگر مسافران نمیتوانستند بیش از این معطل کنند. همه بار و بنهاش را جمع کرد و پشت ماشین گذاشت تا دیگر به اقامتگاه برنگردند. قرارشان از ابتدای سفر همین بود. سفر یک روزه باشد. میخواستند شب نشده بعد از گشت و گذار در شهر به سمت خانه خودشان راه بیفتند.
اولین جایی که رفتند، ساحل دریا بود. باد سردی میوزید. مسافران در پوشش پتو روی حصیری نشسته و چای داغ می نوشیدند و او در ساحل دریا بغضش را پنهان میکرد. جایی خوانده بود غصهها را که به آب بسپاری، سبک میشوند. روی ساحل نوشت پرنده ام رفت. تاریخ را اما اشتباه نوشته بود. آب آمد و همه ساحل را خیس کرد؛ اما شن نوشتههای او را با خود نبرد. همسرش برایش تاریخ را خواند و او تازه به اشتباهش پی برد. نوری در دلش روشن شد که پرندهاش باز میگردد.
در میان انبوه مقالههایی که در اینترنت بود، به دنبال راهی برای پیدا کردن پرنده اش گشت. صدای پرندهاش را ضبط کرده بود. در اینترنت نوشته بود، طوطیها بیشتر از یک مایل از محوطهای که در آن گم شدهاند دور نمیشوند. همچنین نوشته بود که به صدای همنوعانشان واکنش نشان میدهند. راهکارهای زیادی برای پیدا شدن آن پرنده ذکر شده بود؛ اما چیزی که او را نگران کرد این بود که پرندههای دستی در طبیعت از گرسنگی خواهند مرد. به این سطر که رسید دیگر قلبش در سینه آرام نگرفت.
بغض فرو خورده مثل سیلی از چشمانش جاری شد. دیگر نمیتوانست در ساحل بند شود. دیگران که از پیوند و انس او با آن پرنده آبی خبر نداشتند به گمانشان او دیوانهای بیش نبود. تنها همسرش میدانست چه آشوبی در دلش است. او میدانست زنی با آن روحیات، حالش به این زودیها خوش نخواهد شد. بارها عاشقی و دلبستگیاش را به موجودات دیگر دیده بود.
چند ساعتی دیگر در میان جمع بودند. همسفران دو دسته بودند. عدهای که با سوار بر مرکب آنها و با آنها آمده بودند، بنای رفتن به شهرشان را گذاشته بودند و عدهای دیگر قصد داشتند که به اقامتگاه برگردند. نمیتوانست بد عهدی کند. میان دل آشوبش و فرمان همسر، فرمان همسر را برگزید و دندان روی جگر سوختهاش گذاشت. در دل نذر و نیاز کرد و به هر امامزادهای که میشناخت برای پیدا شدن پرندهاش که دیگر جزئی از وجود او بود متوسل شد. تا برگشتشان از آن شهر کذایی دقیقهای بیشتر نمانده بود. چشمان نگرانش را به همسرش دوخت و گفت:«اگر برگشته باشد و به انتظارمان روی شاخهای نشسته باشد چه؟» همسرش دیگر طاقت نیاورد. به یکباره ورق برگشت. همسفران رضایت دادند به برگشتن به اقامتگاه و استراحت چند ساعته و آنها. زودتر از دیگران به اقامتگاه برگشت و پای هر درختی با همسرش به جستجوی پرنده بودند.
دلش اشتباه کرده بود، پرنده برنگشته بود. کم کم خورشید از آسمان رخت بر بست و شب چادرسیاهش را بر روی آسمان جنگل کشید. سکوت برای دقایقی برقرار شد و تنها صدای خواندن دخترک میآمد که روی تاب نشسته بود و ترانهای از دلتنگی برای پرنده گمشده سر داده بود. بعد فریاد شادی:« مادر مادر صدای پرنده آبی می آید.»
همگان دخترک را به سخره گرفتند. چطور توانسته بود صدای او را در جنگلی که پر از آواز پرندگان نعمه سرا بود، تشخیص دهد. دخترک اما اصرار داشت. زن خودش را پای درختی رساند که دخترک صدا را از آنجا شنیده بود. در آن تاریکی چشم دوخت گنجشکی از شاخهای به شاخه دیگر پرواز کرد و در آن میان روی بالاترین شاخه درخت، همان جا که آسمان شب از میان شاخههای پوشیده از انبوه برگهای درخت گردو، پرنده زیبای خوشبختیاش را دید. دلش به سوی او پر کشید. تمام وجودش چشم شد و او را تا آن بالا دنبال کرد. همسرش دیگر صبر نکرد.
همگان فریاد میزدند: «پرنده را رها کن. جانت مهمتر است.» زن حرفی نزد. در این میان این مرد بود که عاشقتر بود. برای محبوبش از قله قاف آنچه را که طلب کرده بود، میآورد. بالا رفتن از یک درخت که چیزی نبود. زن از شوق اشک میریخت و مرد یکی یکی از شاخهها بالا میرفت. شاخهها نازک و شکننده شده بودند. شاخهای زیر پایش شکست. فریادها دوباره بلند شد. زن به مرد ایمان داشت یا به خدای خودش که اصلا نگران مرد نبود. شاید هم عاشق نبود؛ اما نه به خاطر او به سفری آمده بود که دلش با آن نبود و از همان ابتدای سفر نگران پرندهاش بود. پس او هم عاشق بود؛ اما نه ان طور که مرد را از رفتن باز دارد. شاید هم به مردش ایمان داشت. ایمانی که دیگران نداشتند. مردش بارها در تمام خطرها خودش را به او ثابت کرده بود. مرد که پرنده را در آغوش کشید، احساس کرد دوباره عاشق مردش شده است. پرنده که به دستش رسید، خودش را در آغوش مرد انداخت و بی توجه به دیگران صورتش را غرق بوسه کرد. مرد به او گفت: «اگر پای دل تو در میان نبود هیچ وقت بالای آن درخت نمیرفتم.»
و زن آن روز عشق گمشدهاش را در جان فشانی همسرش بالای شاخههای درخت یافت.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده