در حسرت یک فرزند
باید میرفتم. دیگر هیچ چیزی نمیتوانست مرا به آن زندگی وصل کند. از گوشه و کنار میشنیدم: «اگر بچهای در کار بود، زندگیشان به اینجا نمیکشید. شاید حضور کودکی زندگیشان را تغییر میداد.»
اما اینطور نبود. حتی حضور بچه هم نمیتوانست مشکلاتمان را حل کند. آخر مشکلی نبود. جز اینکه او مرا نمیدید. زهره را میگویم. همسر سابقم. مدتها بود که دیگر به او فکر نمیکردم؛ اما دیروز با شنیدن خبر مرگش دوباره به آن روزهای سخت پرت شدم. دوباره تمام فکر و ذکرم زهره شد. در تمام این سالها از زهره بیخبر بودم. عمداً نمیخواستم خبری از او بشنوم که خدایی نکرده از رفتنم پشیمان نشوم؛ اما حالا دیدن یک دوست در غربت، آنچنان ذوق زدهام کرد که یادم رفت به او بگویم اگر از زهره خبری دارد به من نگوید و او بی هوا گفت. بی هوا گفت که زهره مرده و یک … . دیگر اجازه ندادم ادامه بدهد. دوباره فرار کردم.
پیش خود گفتم شاید اگر میماندم اینطور نمیشد. تا خود صبح بیدار بودم و فکر کردم. فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که ماندنم هم هیچ فایدهای نداشت. او مدتها قبل از رفتن من مرده بود. تمام عمرش را به درگاه خداوند راز و نیاز کرد تا فقط یک بچه به ما بدهد؛ اما با سرنوشت که نمیشد جنگید. در طالع ما هیچ بچهای نبود؛ اما او لجباز بود. چقدر به او گفتم که: «درست است که بچه نداریم؛ اما میتوانیم باهم کل دنیا را فتح کنیم. میتوانیم به هرچه میخواهیم برسیم.»
او مرغش یک پا داشت. آن زمان تنها چیزی که میخواست یک بچه بود. هیچ چیز دیگری از خداوند نمیخواست. از اینکه همه اطرافیانش چندتا چندتا بچه داشتند و از او این نعمت، دریغ شده بود، ناراحت بود و مرتب کفر میگفت. اصرار کردم به دانشگاه برود شاید فکر بچه از سرش بیفتد؛ اما فایدهای نداشت. او بچه میخواست. برای من این همه علاقه و عشق بی منطق عجیب بود. زهره را نمیفهمیدم؛ اما دوستش داشتم و پا به پایش میرفتم؛ اما دیگر کم آورده بودم.
بهشت عشقمان را با گریهها و شکایتهای بیامانش به درگاه خداوند، به جهنمی بزرگ تبدیل کرده بود. مرتب شکایت میکرد که: « خدا مرا نمیبیند. اگر میدید یک بچه به ما میداد.» انگار که تنها او بود که در این کره خاکی بدون فرزند بود.
سالهای اول پیوندمان، همه چیز خوب و خوش بود؛ اما ناگهان طوفان شد. آن میهمانی کذایی شروع گردباد زندگیام بود، عمه خانم به او گفت:« چرا شما دوتا هنوز بچه ندارین؟ ها؟ نکنه اجاقت کوره؟ نکنه عیب و ایرادی داری؟ اگه الان دنبالش نیفتی دیگه بعید میدونم بچهدار بشی. آره جونم برو بیفت دنبالش تا حالا هم دیر شده.» بذر غم وغصه را عمه در قلب زهره کاشت. بعد آن کارمان رفتن به مطب انواع و اقسام پزشکان متخصص و دست از پا برگشتن به خانه شد. او اصرار داشت هر طوری هست، بچهدار شود. با اینکه دکترها به هردوی ما گفته بودند که هیچ مشکلی وجود ندارد و به وقتش بچهدار خواهیم شد؛ اما زهره ترسیده بود. هیچ درمان و راهکاری برایش فایده نداشت. نوزادی درکار نبود. او تمام وقت روی این مسئله تمرکز کرده بود. به طوری که کمتر با دیگران معاشرت میکرد. عصبی و بدخلق شده بود. به هیچ چیز دیگر توجه نمیکرد. اگر اصرار میکردم که از فکر بچه بیرون بیاید، با من هم قهر میکرد. باید صبر میکردیم. دکتر به من گفته بود باید کاری کنم که همسرم آرامشش را حفظ کند؛ اما تلاشهای من به در بسته میخورد.
تمام تلاشم را کرده بودم که او را از فکر بچه منصرف کنم. میخواستم با جوهره عشق روزهای اول، کامش را شیرین کنم. هر کاری بلد بودم، انجام دادم. برایش همیشه هدایایی کوچک و بزرگ میگرفتم. برنامه های مهیج برای گشت و گذار میچیدم؛ اما کام تلخ زهره با هیچ شهدی شیرین نمیشد. هیچ کدام آنها زهره را راضی نمیکرد. زهره از زمین و زمان و خدا، بابت نداشتن فرزند طلبکار بود.
بعد از ده سال هنوز از صدای بچه در زندگیمان خبری نبود. زهره بدخلقتر شده بود. زخم زبانهای اطرفیان و نیش و کنایههایشان هردویمان را به ستوه آورده بود. زمزمه هایی از همه طرف شنیده می شد که عمرت را به پای این زن تباه کردهای. من با تمام بدخلقیهایش دوستش داشتم. او را از همه دور کردم. شاید فکر بچه از سرش بیفتد؛ اما فکر بچه مانند خوره به جانش افتاده بود و این تنهایی مزید بر علت شد. هیچ راه نجاتی برایش نبود.
چند باری به او پیشنهاد دادم که بچهای را به سرپرستی قبول کنیم؛ اما زهره راضی به این کار نبود. او بچه خودش را میخواست. هربار که پیشنهادم را مطرح میکردم، زبان به فحاشی، بد و بیراه میگشود. در این بین به آن بچههای یتیم هم رحم نمیکرد. از قهر خدا نمیترسید.
بعد از گذشت پنج سال دیگر به این نتیجه رسیده بودیم که خدا با هردویمان قهر کرده است. تحمل این وضعیت برایم سخت شده بود. زهره را پیش روانشناس بردم؛اما به محض ورود به مطب جیغ و داد راه انداخت. دیوانه شده بود. به زمین و زمان ناسزا میگفت.
دیگر هیچ دلخوشی در آن زندگی نداشتم. وضع مالیم روزبهروز بدتر میشد. دل و دماغی برای کار کردن نداشتم. ورشکست شدم. من که در بازار شهره به خوشخلقی و مردم داری بودم، حالا حوصله هیچ کسی را نداشتم. بیشتر روزها کرکره مغازه را پایین میکشیدم و آن جا تک و تنها در سکوت محض میماندم و فکر میکردم. باید فکری برای مابقی زندگیام میکردم. پانزده سال از عمرم تباه شده بود؛ اما هنوز فرصت داشتم. میتوانستم زندگیام را از نو بسازم. نمیتوانستم تا ابد پاسوز زهره باشم. زهره خودش نمیخواست زندگی کند. گناه من چه بود.
بالاخره تصمیمم را گرفتم. زهره را در اوج بهت و ناباوری ترک کردم.
از دفتر خاطرات زهره
روز اول بعد از رفتن حمید
باور نمیکنم که حمید ترکم کرده باشد، دنیای تیره ام بدون حضور او باتلاقی است که هیچ روزنهی امیدی برای فرار از آن وجود ندارد. باور رفتن او با آن همه عشق و علاقه سخت است. نبودن خدا را راحتتر از رفتن او باور میکنم. انگار قرار نیست رنگ خوشبختی را ببینم. ناف مرا از ازل تا ابد با درد بریدهاند. کاش شانهای بود که اندکی از غصههایم را روی دوشش میگذاشتم یا آغوشی که کمی آرامم کند. در گرداب افکاری که راه به هیچ جایی ندارد، غرق شدهام. این فکر مثل خوره به جانم افتاده است که شاید نداشتن بچه را تاب نیاورده است؟ اما نه. نمی تواند چنین باشد. او خودش گفته بود که بچه کوچکترین اهمیتی برایش ندارد. شاید هم مراعات حال مرا می کرد. نه نه. نمی تواند این طور باشد. حتماً بیقراریم او را از من بیزار کرده است. چرا حواسم به او نبود. روزهای آخر بودنش، دیگر تلاشی برای تغییر احوالاتم نمیکرد. نسبت به اشکهایم بی تفاوت شده بود. اصلاً دیگر برایش اهیمتی نداشتم.
***
امروز با درد شدیدی در معده بیدار شدم. از شدت غصه، تمام محتویات معدهام را بالا آوردم. حالا که حمید نیست، چطور میتوانم ادامه بدهم. باید از این زندگی خلاص شوم؛ اما نه جرئتش را ندارم. گوشی را برمیدارم تا با تنها برادرم تماس بگیرم. آخرین بار این من بودم که با تندخوییام او را از خود رانده بودم. برادرم اما مهربان و بخشنده است. یادش رفته است که چطور موجب ناراحتی او و خانوادهاش شده بودم. هرچه باشد از یک خون هستیم و از یک پدریم. وقتی به او می گویم که حمید مرا ترک کرده است، به دیدنم میآید. حمایت و نگهداری از مرا وظیفه خودش می داند. میخواهد بار غصههای مرا به دوش بکشد.
سعی میکنم بیقراریام را کم کنم؛ اما انگار ناف مرا با حسرت و غم بریده اند. تمام شبها دور از چشم برادر و زن برادرم مرثیه خوان عشق از دست رفتهام هستم. دیگر بچه نمیخواهم. حمید را میخواهم. تا وقتی پیشم بود، قدرش را نمیدانستم.
زن برادرم و بچههایش از رفتارهایم به تنگ آمدهاند؛ اما چارهای ندارند. به خاطر برادرم مرا تحمل میکنند. بعد رفتن حمید، جز اینجا، جایی را نداشتم. خانه استیجاری را نمیتوان بدون پول و درآمد نگه داشت. کار هر شبم گریه است و صبحها با حالت تهوع از خواب میپرم. اوایل این احوالات تازه را به غصههایم ربط میدادند؛ اما بعد از مدتی و درست نشدن وضع موجود، زن برادرم حرفی زد که همه ما را شوکه کرد. با او به مطب دکتر رفتم. من باردار بودم. با خوشحالی برای بار هزارم شماره حمید را گرفتم. معجزه رخ داده است. حمید باید برگردد.
“مشترک مورد نظر پاسخگو نمیباشد.”
هیچ کسی از حمید خبرنداشت یا اگر هم خبری بود، لایق شنیدنش نبودم. خبر بارداریام به کل شهر رسیده بود؛ اما حمید برنگشت. ایمان داشتم که حمید خبر بارداریام را نشنیده است. مگر میشد همه بدانند و او نداند. او آب شده بود و به زمین فرو رفته بود.
بالاخره مادرش آب پاکی را روی دستم ریخت: «زندگی پسرم را سیاه کردی. فکر میکنی خبر بارداریات را بشنود، برمیگردد. به هیچ وجه. به ما سپرده که دیگر هیچ خبری از تو به او نرسانیم. او برای همیشه تو را ترک کرده است. شاید خوشبخت شود. تو بیماری. بیماریات با آمدن بچه هم درست نمیشود.»
با آن حرفها فهمیدم که هیچ وقت، هیچ خبری از من به حمید نخواهند داد. حمید رفته بود و میخواست زندگیاش را در فضایی شروع کند که هیچ نشانی از من نباشد. چرا باید میماند. ما با هم تمام خیابانهای شهر را به دنبال کورسوی امیدی طی کرده بودیم. او از من، این شهر و تک تک خیابانهایش خسته بود؛ اما من هنوز هم امید داشتم. او اگراین خبر را میشنید، برمیگشت.
***
شب است. هیچ ستارهای در آسمان نیست. ماه هم پشت ابرها پنهان شده است. هیچ آوازی حتی از دور دستها هم به گوش نمیرسد. کاش حداقل صدای سگهای ولگرد شنیده میشد؛ اما امشب شب غریبی است. من با نوزادی در بطنم تنها موجودات روی زمین هستیم. تو که نیستی، هیچ کس دیگری هم وجود ندارد. در تنهایی و غم نبودن تو، با نوزادی بیپناه چه میخواهم بکنم. حالا بچه هست؛اما تو نیستی. حکمت خدا چیست. بچه را زمانی به من داده که تو کنارم نیستی.
***
این روزها با وجود بچه بازهم زندگی سخت است. گاهی زمزمههای شکایت زن برادرم را میشنوم. او نگران به دنیا آمدن بچه است. اگر بچه به دنیا بیاید، برادرم باید بیشتر کار کند. برادرم هربار او را به سکوت دعوت میکند؛ اما زن برادرم بدخلقی میکند تا مرا از آن خانه دور کند.
برادرم برای حفظ زندگی خودش از من خواسته است که پیش نامادریام بروم. هیچ چارهای ندارم. باید پیش زنی بروم که بعد مرگ پدر از او سراغی نگرفتهام. چگونه میتوانم پیش او بروم. او که تقصیری نداشت؛ اما من او را آزار دادم. همان طور که مادرم او را آزار داد. او هم مثل مادرم قربانی تقدیر بود. او هیچ تقصیری نداشت.
کاش آن موقع که حمید اصرار کرده بود که به دانشگاه بروم، لجبازی نمیکردم. تمام فکر و ذکرم بچهای شده بود که وجود نداشت. میترسیدم، بچه نباشد و حمید ترکم کند. همانطور که پدرم زنی دیگر گرفته بود تا برایش پسر بیاورد؛ اما حمید مانده بود. او قصد ترک کردن مرا نداشت. این من بودم که او را ترک کرده بودم. من بودم که او را نمیدیدم. او از این زنی که در حسرت نداشتههایش فرصتهای زندگیاش را از دست داده بود، خسته بود. او از زنی که در لاک نداشتههایش فرو رفته بود، ناامید شد و رفت.
در حالی این سطرها مینویسم که در خانه معصومه هستم. توافق کردهایم که در کنار هم باشیم و به هم کاری نداشته باشیم. معصومه حال و روز زیاد خوبی ندارد. پاهایش آب آورده است؛ اما هر طوری هست از پس کارهایش برمیآید. گاهی مهربان میشوم و در کارها کمکش میکنم؛ اما بیشتر وقتها اینطور نیستم. زن بیمار درونم، همان زنی که از مادر به ارث بردهام، به درونم نفوذ میکند و نسبت به درد او بیتفاوت میشوم. بچه که به دنیا بیاید خرج و مخارجم بیشتر میشود. باید سر کار بروم؛ اما چه کسی به یک زن باردار کار میدهد.
آشپزیام بد نیست. چند روز پیش، یکی از همسایهها میهمان داشت. از من خواست تا برایش غذا درست کنم. میهمانهایش از غذا خوششان آمده بود. همسایه از من خواسته همیشه در میهمانیها برایشان غذا درست کنم. کار بدی نیست؛ اما بوی غذا حالم را بد میکند.
***
این روزها نوشتن هم برایم سخت شده است. میخواستم بنویسم تا بدانی که چه رنجی میکشم. نمیدانم چه چیزی باعث شده است که فکر کنم بالاخره تو برمیگردی. بچه مرتب بزرگتر میشود. میدانی بچهمان پسر است. خوب وزن گرفته است. دکتر میگوید، بچه خوبی است. اگر به خودم برسم، بچه به راحتی به دنیا میآید. شاید وقتی بچه به دنیا آمد تو برگشتی. حال روحیام بهتر شده است. مرتب با پسرمان حرف میزنم. از او میخواهم که مثل من نباشد و قلبش را از بدیها پر کند. حالا میدانم که علت تمام بدبختیهایم چیست. من پر از خشم، کینه و نفرت بودم. این خشم خودم را از پا در آورده است. به پسرم عشق را می آموزم. کاری که مادر به من یاد نداد. به نظرم عشق هم آموختنی است. تو سعی کردی این عشق را به من بیاموزی؛ اما من کور بودم. شاگرد تنبلی بودم. بعد این همه سال، تازه آن را میفهمم. آن هم دست و پا شکسته. کیوان مرتب به ما سر میزند. همسایهها هم هوای ما را دارند. سعی میکنم کارهای معصومه را انجام بدهم. معصومه هم اصلاً حال خوشی ندارد. به من گفته که نمیخواسته زندگی ما را خراب کند. میدانم. او زن مهربانی است؛ اما یاد مادرم که میافتم باز حالم بد میشود. دیگر نمیتوانم بیش از این برایت بنویسم. شاید بتوانم پول پس انداز کنم و یک ضبط صوت بخرم. صدایم را برایت ضبط میکنم. نمیدانم شاید هم نتوانستم. باید برای خرید لباسهای پسرمان پول کنار بگذارم. نمیتوانم به خطوط کج و معوج کاغذ نگاه کنم. زیاد که مینویسم، سر گیجه میگیرم. بازهم چشمانم سیاهی میرود و همه چیز در برابرم به رقص درمیآید. باید بروم پیش…
از زبان کیوان برادر زهره
مهم نبود که زهره، خواهر ناتنیام بود. اهمیتی نداشت که او و مادرش چقدر باعث آزار من و مادرم شده بودند. باید از او حمایت میکردم؛ اما زندگی خودم روی هوا بود. نسترن کم آورده بود. حق داشت. خواهرم بیمار بود. قیافه بغ کرده خواهرم، هر آدم شادی را به مرز افسردگی میکشاند. تحمل سر و صدا و شادی بچهها را نداشت. نسترن راست میگفت، بودن او در خانهام، بیماریاش را تشدید میکرد. باید پیش روانپزشک میرفت؛ اما او مقاومت میکرد و سر من داد میزد: «من دیوانه نیستم. دیوانه هفت جد و آباداته.»
آنقدر اصرار کردم که راضی شد؛ اما هیچ کدام از قرصهایش را نخورد، حتی یک ذره هم تغییر نکرد.
بالاخره مجبور شدم پای مادرم را وسط بکشم. مادرم از او دل خوشی نداشت. میگفت:« او هم مثل مادرش یک عفریته است.»
اما مادرم اشتباه میکرد اگر پسرهایش موقع تولد نمیمردند و پدرم سرش هوو نمی آورد شاید هیچ وقت اینطور رفتار نمیکرد. من خواهرم را بابت هیچ چیز مقصر نمیدانستم. او از کودکی در معرض تمام این رنجشها و دلخوریها قرار گرفته بود. او به من و مادرم نیاز داشت. امید داشتم که با مهر و محبتی که به او میکنم، گل مهربانی را دوباره در قلبش بارور کنم. روزهایی بود که رفتار خواهرم بهتر میشد؛ اما بیشتر روزها پر از کینه و خشم بود. با این حال سعی میکردم به آنها بیشتر سر بزنم و مایحتاجشان را تا آنجا که در توانم بود، تهیه کنم.
بارها به سراغ خانواده و دوستان حمید رفتم شاید بتوانم حمید را به زندگی خواهر برگردانم. فکر میکردم با برگشتنش، با وجود بچه، اوضاع خواهرم از این رو به ان رو میشود؛ اما پدر و مادر و قوم و خویشهای حمید از این وصلتی که پسرشان را به خاک سیاه کشانده بود، دل خوشی نداشتند. ترجیح میدادند، حمید هیچ وقت برنگردد. ۱۵ سال از عمر پسرشان به خاطر خواهرم تباه شده بود. حق داشتند. من برادرش بودم و همه چیز را میدانستم. خواهرم را بیشتر از هرکسی میشناختم.
***
بالاخره خواهرم پسرش رو به دنیا آورد؛ اما چشمانش ضعیف شده بود. میگفت بچه رو تار میبینم. بهش قول دادم که او را پیش چشم پزشک خوب ببرم.
چند روز بعد اوضاع به طور کل عوض شد. انگار خدا روی خوشش را به او نشان داده بود. وجود آن بچه همه چیز را در زندگی او تغییر داده بود. ناراحتیهایش به طور کل برطرف شده بود حتی تاری چشمش هم برطرف شده بود. حالش بهتر شده بود. یادم رفت که قرار بود او را پیش چشم پزشک ببرم. حال او بهتر بود؛
دلخوشی کوچکی که با آمدن بچه به سراغمان آمده بود با شدت گرفتن بیماری مادرم، از بین رفت. مادرم حال خوشی نداشت. بچه بیچاره دو ماهش نشده بود که مادرم را از دست دادیم. زهره در مراسم مادرم مثل ابر بهار اشک میریخت. میگفت: «مرا بخشیده بود. آن شب باهم کلی حرف زدیم و از آرزوهایمان برای بچه گفتیم.»
دوباره زهره بی پناه شده بود. تنها با یک بچه در ان خانه کوچک زندگی میکرد. هفتهای چندبار به دیدنش میرفتم. به بچه انش گرفته بودم. یک بار به من گفت:« اگه بچه رو ببینند محاله که به حمید خبر ندن.» راست میگفت بچه خیلی زیبا و خوش رویی بود. یه پسر سفید و تپل شبیه خواهرم. خواهرم چهره زیبایی داشت؛ همین چهره زیبا و معصومش بود که باعث میشد، دوستش داشته باشم و نتوانم او را تنها رها کنم.
با خواهرم و بچه به دیدن مادرشوهرش رفتیم؛ اما آن زن، با دیدن بچه هم دلش به رحم نیامد. حرفهایی که به ما زد، باعث ناراحتی و رنجش خواهرم شد. بدن او ضعیف بود. ما تازه مصیبت رفتن مادر را هضم کرده بودیم. خواهرم تحمل شنیدن این حرفها را نداشت. حالش بد شد. از حال رفت و افتاد به زمین و غش کرد. بازهم به فلانشان نبود. از این تیر و طایفه بیرحمتر ندیده بودم. حمید تافته جدابافتهای بود که او هم از دست زهره سر به کوه و بیابان گذاشت. زهره را به بیمارستان رساندم. بالفور او را به اتاق عکس برداری بردند. خوشی زندگیاش خیلی کوتاه بود. چرا ورق بدبختیاش بر نمیگشت.
فکر میکردم با به دنیا آمدن پسرش، اوضاع زندگی او روبهراه میشود؛ اما اینطور نشد. خواهرم حالش خوب نبود. تومور بزرگی در مغزش بود.
خواهرم دچار حمله صرع شده بود و برای همیشه بینایی اش را از دست داد. دیگر نمیتوانستم برای یک لحظه هم او و پسرش را تنها بگذارم. باز هم خواهرم را به خانه خودم آوردم. نسترن را قسم دادم که چند صباحی دندان روی جگر بگذارد تا حال خواهرم رو به راه شود. تومور زهره بدخیم بود. دکترها نمیتوانستند برایش کاری کنند. امید داشتند که با شیمی درمانی بتوانند چند صباحی او را زنده نگه دارند. دکتر از همان روز اول آب پاکی را روی دستم ریخته بود؛ اما من به زهره هیچ چیز نگفتم. دوره سخت زندگی خواهرم تازه شروع شده بود. به خاطر عرشیا تاب میآورد. هربار که از بیمارستان می آمد، او را در اغوش میکشید و ساعتها با او حرف میزد. به خاطر داروهایی که میخورد، نمیتوانست به بچه اش شیر بدهد؛ اما تمام عشقش را قطره قطره در وجود او ریخت.
هر بار که برای شیمی درمانی میرفت، اشک میریخت و به من میگفت: «من به همه بد کردم. این سزای منه. کاش که همین دنیا عذابم تموم شه. منو ببخش. باید همه منو ببخشن.»
زهره بزرگ شدن عرشیا را ندید. با تمام وجودش دلش میخواست که خوب بشود. میخواست کنار عرشیا بماند و برایش مادری کند؛ اما انگار تقدیر چیز دیگری را برایش رقم زده بود. عرشیا سه سالش بود که او برای همیشه چشم از این دنیا فرو بست. جسد بیجانش را که چیزی جز پوست و استخوان نبود، خودم به خاک سپردم. در تمام زندگیاش تنها بود. موقع مرگش هم تنها بود. تمام کسانی که آنجا حضور داشتند، یک بار هم سراغ از او نگرفته بودند. اگر آنجا بودند، به خاطر او نبود. شاید آمده بودند، برای من تسلایی باشند؛ اما چه تسلایی برای من ممکن بود. حالا با ان پسر کوچک سه ساله چه میکردم. اگر اوضاع زندگیام رو به راه بود، میتوانستم برایش پدری کنم؛ اما در این زندگی بخور و نمیر، انتظار مادری داشتن از نسترن، انتظار بیهودهای بود.
به تنهایی او را به دیار ابدیت بدرقه کردم. نسترن هم در خانه بود و از بچهها نگهداری میکرد. حضور عرشیا و توجه من به او خاری بود در چشمان نسترن، میترسیدم همان بلایی که سر زهره آمده بود، سر بچههای خودم بیاید. میترسیدم، تخم کینه در دلشان کاشته شود و نسترن هر روز با حرفهایش آن را آبیاری کند. نسترن نمیتوانست و نمیخواست آن بچه را به چشم پسر خودش ببیند. هر روز بهانهای برای ناراحتی درست میکرد.
دوباره پیش خانواده حمید رفتم. فکر میکردم با مرگ زهره بهانههایشان تمام شده باشد؛ اما گفتند که به پسرشان در رابطه با این بچه چیزی نمیگویند.
یک سال تمام با ترس و دلهره و کابوسهای شبانه از پسر زهره نگهداری کردم. این غم کمرم را خم کرده بود. کاش حداقل نسترن همراهم بود.
عرشیا چهار ساله بود که با توپ گلدان مورد علاقه همسرم را شکست. همسرم میخواست او را بزند. جلوی اودرآمدم و اجازه ندادم گزندی به ان بچه برساند.
به جای اینکه حرفی بزند یا جوابی بدهد، یک مرتبه به گریه افتاد. بلند بلند و های های. توی بد هچلی افتاده بودم. او نقطه ضعف مرا میدانست. تحمل اشکهایش را نداشتم. سعی کردم آرامش کنم؛ اما او لج کرده بود و میخواست به خانه پدرش برود. به او گفتم:« تو الان عصبانی هستی من و عرشیا میریم بیرون. و قتی آروم شدی برمیگردیم.»
آن شب، آسمان هم برای بدبختی ما میگریست. کوچه و خیابان در سیلاب اشکش غرق شده بود. من عرشیا را در آغوش گرفته بودم. در پناه بارانیام، کودک ترسیده را محکم به آغوشم فشرده بودم. ماشین و خانه مادری را برای درمان زهره فروخته بودم. حالا خالی خالی بودم. نسترن عصبانی بود و حق داشت. من از حق او و بچهها زده بودم. خواهرم را مقصر تمام نداریهاش میدانست و حالا که دستش از او کوتاه بود، می خواست تلافی تمام بدبختیهایش را سر این بچه در بیاورد.
عرشیا سردش بود. باید سر پناهی پیدا میکردم؛ اما کجا میتوانستم بروم. انگار تمام آشناها در آن شب تاریک با قطرههای باران، زیر زمین فرو رفته بودند. دسته کلیدم رو هم جا گذاشته بودم. به عرشیا گفتم: « تا انتهای این خیابون می رویم. وقتی برگشتیم زندایی حالش خوب شده.»
عرشیا با تمام کوچیکیش درک میکرد. دستها و تمام تنش یخ زده بود؛ اما شکایت نمیکرد. خواهرم با همه و بیشتر با خودش بد کرده بود؛ اما عرشیا چه تقصیری داشت. اگر قرار بود مادر و پدر نداشته باشد، اصلاً برای چه پا به این دنیای پر از نکبت گذاشته بود. مرتب در دل با خدا حرف میزدم و التماسش میکردم تا سرنوشت این بچه را طور دیگری رقم بزند که عرشیا بالاخره گریه کرد. سردش شده بود. شب سردی بود. باران از زیر بارانی گذشته بود و تمام تنش را خیس کرده بود. باید برمیگشتیم.
با پاهایی که دیگر رمقی نداشت، با اندک امیدی به خانه برگشتم.
با دیدن صحنه روبرویم به وجود خدا ایمان آوردم. خدا در آن شب بارانی در جلوی درخانه به انتظار ما ایستاده بود.
حمید آنجا بود.
***
حمید
هنوز هم دلم با زهره صاف نشده بود. حتی حالا که زهره مدستش از این دنیا کوتاه بود، بازهم از دست او عصبانی بودم. قائدتا نباید برمیگشتم؛ اما آرامشی که تازه به آن رسیده بودم، از زندگیام رخت بربسته بود. اینجا در فضایی دور از او، خودم را به مشاوران سپرده بودم تا از رنجهایی که میکشیدم رها شوم و زندگی تازهای را شروع کنم؛ اما از ان روز به بعد هر شب خواب زهره را می دیدم. به من التماس می کرد که او را ببخشم. نمیتوانستم او را ببخشم. مشاورم گفت باید او را ببخشی تا از این رنج رها شوی. سخت بود؛ اما نمیخواستم تمام زندگیم در رنج بگذرد. بعد ان خوابهای دیگری میدیدم. با عجز و لابه از من میخواست که به ایران برگردم. زهره که مرده بود برای چه باید برمیگشتم.
هر صبح، عرقریزان از خواب بیدار میشدم. دیگر طاقتم تمام شده بود. باید به سراغ آن دوست میرفتم. چرا اجازه نداده بودم حرف بزند.
به سراغش رفتم و همه چیز را فهمیدم. یک بچه بی پناه آنجا بود که کسی او را نمیخواست. باید سراغش را میگرفتم. چرا پدر و مادرم در مورد آن بچه، چیزی به من نگفته بودند. اگر از وجودش اطلاع داشتم حتما برمیگشتم.
دیگر آرام و قرار نداشتم. تمام کارهایم را انجام دادم تا به ایران برگردم. برگشتن به جایی که پر از عطر زهره بود، سخت بود؛ اما آنجا بچهای بود که به وجود من احتیاج داشت.
در آن نیمه شب بارانی، همه چیز را فهمیدم. زهره در تمام خوابهایم التماس میکرد که برگردم چراکه آنجا جایی برای پسر من نبود.
***
عرشیا حالا هشت سال دارد. یک پسر خوش قلب و مهربان که به راحتی میبخشد. از لحاظ چهره تمام و کمال زهره است. این چهره باعث میشود که هیچ وقت زهره را فراموش نکنم و برای آرامش روحش دعا کنم. حضور عرشیا در زندگیام پر از خیر و برکت بوده است. با زنی مهربان آشنا شدهام که با عشق و علاقه برای عرشیا مادری میکند؛ اما عرشیا خواب مادرش را زیاد میبیند. حرفهایی که میزند، حرفهای یک بچه کوچک نیست. او از زبان مادرش حرفهای قشنگی میزند. من هم گاهی خواب زهره را میبینم. حالش خوب است. لباس سپیدی پوشیده است. حالا تمام وجودش پر از نور عشق است.