مولود تازه
زیر نور ارسیهای قدیمی دراز میکشم. کتابی در دستم است. اولین صفحه از کتاب مرا به رخوتی شیرین میکشاند. کلمات کتاب را با دستودلبازی روی صورتم پهن میکنم. بوی نای کاغذهای کاهی کتاب با بوی تمیزی مخده درهم میپیچد و همچون مخدری مرا به رؤیایی شیرین میکشاند. چشم که باز میکنم در باغ مسکوب هستم. باغش را به من اجاره میدهد بهشرط آنکه یک روز هم از نوشتن غافل نشوم.
تصویر شاخههای تنک درختان و چند برگ پارهپارهای که روی شاخهها خودنمایی میکنند، پولک پولک روی حوضچه کوچکی میافتد که در باغ زیر درخت بی و بار و برگ بید مجنون قرار دارد. آرام پایم را داخل حوضچه میگذارم. به خیالم میرسد که شنا را خوب آموختهام. قایقی را میبینم از دور میآید. نمیتوانم از قایق بالا بروم در آب غرق میشوم. مولود تازهای متولد میشود. گفتوگویی در باغ رخ میدهد. همه به پدر و مادر مولود تازه شادباش میگویند. به شوق دیدار مولود تازه به روی آب میآیم. هنوز زندهام. باید برای دختر بهار زندگی را به ارمغان ببرم.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده