دخترک شیطان و بازیگوش بود. این را از چهره و وجناتش میتوانستی حدس بزنی. روی گونههایش ککومکهای درشتی بود. از بس زیر آفتاب مانده بود، پوست سفیدش تیره شده بود. موهای خرمایی و لختش از زیر روسری بهصورت مربع شکلش هجوم آورده بود. چانهای کوچک و بامزه داشت که صورت مربعش را تحت شعاع قرار میداد. بینیاش سربالا بود که شیطنتش را دوچندان میکرد و اما چشمهایش پر از برق زندگی بود. انگار که نویسنده را میشناخت. هر بار که نویسنده را میدید، به او لبخند میزد و بعد دستهای کثیف و لواشکیاش را بالا میگرفت و با خندهای طنازانه میگفت:«نوچ شده است. باید بشویمش.» اما هیچ تلاشی برای شستنش نمیکرد و همانجا در خیابان به بازی لیلیاش مشغول میشد.
نویسنده خیلی دلش میخواست یکبار صورت دخترک را بشوید. میدانست اگر صورتش را بشورد و موهایش را شانه بزند و لباس تمیزی تنش کند، دختر زیبایی است؛ اما حالا زیباییاش پشت کثیفی صورت و بههمریختگی موهایش پنهان بود. یکبار دخترک سر راهش قرار گرفت و به او گفت:« فلانی را میشناسی. نویسنده میدانست که از چه کسی سخن میگوید.» با سر جوابش را داد. دختر دوباره گفت:«فلانی از من کوچکتر است اما مثل بزرگترها رفتار میکند. به نظرت چرا؟»
نویسنده خواست هزار و یک دلیل بیاورد که به دختر بفهماند که فلانی بهتر است؛ اما دختر با بیتفاوتی شانهاش را بالا برد و گفت:« به نظرم او کودک درونش را ازدستداده است و زندگی نمیکند.» دخترک بعد دوید و دور شد. به حدی دور که نویسنده خیال کرد او را ندیده است؛ اما صدای خندههای مستانهاش هنوز هم از دوردستها به گوشش میرسید. حالا فقط خطوطی که با گچ روی زمین کشیده شده بود و یک سنگ مانده بود. نویسنده بیخیال از اینکه همه او را میشناسند، سنگ را برداشت و به یاد ایام کودکی بازی کرد.
تمرین یادداشت نویسی روزانه:
در این تمرین بایستی بهدقت به تمامکارهایی که در طول روز انجام میدهیم توجه کنیم. برای خرید مایحتاج خانه که بیرون میرویم، با تمام حواسمان به همهچیز توجه کنیم. درگیری پنج حس باعث میشود که نوشتههایمان جان بگیرد. اگر حواس را به کار نگیریم، نوشتههایمان گزارشنویسی میشود. چند روز پیش که برای انجام کاری به مدرسه دخترم میرفتم، دختری را دیدم که بارها دیده بودم و این بار با لبخند پهنی مرا به شادی خودش میهمان کرد. دخترک را با تمام وجود نگاه کردم و دخترک راه خودش را به یادداشتهای روزانهام پیدا کرد.