قرار است برایمان از تهران مهمان بیاید. مهمان هایی عزیز که بی صبرانه منتظر دیدنشان و در آغوش کشیدنشان هستیم. از صبح با مهری به جان خانه افتاده ایم و خانه را تمیز کرده ایم. خانه بوی دارچین و قهوه می دهد. من عاشق این عطر هستم. مهری این را می داند. مهری همه چیز را می داند. خورشت آلو اسفناج و بامیه و لوبیا سبز بار گذاشته است. با اینکه پدرم از یخت و پاش بدش می آید اما من دلم می خواهد تمام این غذاها در سفره ام باشد. می خواهم آنها خوشحال باشند. مهری می داند پدرم خورشت لوبیا سبز دوست دارد. سلیقه مادرم و خواهرم را هم می داند. آنها خورشت آلو اسفناج و بامیه دوست دارند. همه ذائقه ها را در نظر گرفته است.
کارمان تمام شده است. به حمام می روم . دوش می گیرم و جلوی اینه خودم را می آرایم. مهری در درگاه اتاقم ایستاده است و می گوید حواست باشد زیاد آرایش نکنی. مثل مادرم شده است. قبل تر ها از این جمله حرصم می گرفت اما حالا می خندم. لباس لیمویی ام را می پوشم و از اتاقم بیرون می آیم. دخترم جلوی تلوزیون خوابش برده است. امروز هیچکداممان حواسمان به دختر کوچولو نبود. دنبال مهری می گردم. مهری را صدا می کنم تا بیاید و دختر را به اتاقش ببرد. اما مهری نیست. هرچه صدایش می کنم جوابی نمی دهد. به آشپزخانه می روم، هیچ غذایی روی گاز نیست. به همه جا سرک می کشم از مهری خبری نیست. سرم را روی میز آشپزخانه می گذارم و دلتنگ مهری می شوم. چهره مهربانش با آن چشم های دریایی اش یک لحظه از خیالم نمی رود. باور می کنم که مهری فقط یک خیال زیبا بود . به اتاق می روم تا روی دخترک رواندازی بیندازم. اما می بینم مهری آنجا نشسته است و سر دخترک را روی زانوانش گذاشته و یک رو انداز روی دخترک انداخته است. پر در می آورم. به سویش پرواز می کنم و در آغوشش می گیرم. بعد به ارامی سرم را روی زانوی دیگرش می گذارم و آرام به خواب می روم.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده