مهری قصه من، خیلی مهربان و دوستداشتنی است و جز اسم مهری، اسم دیگری برازندهٔ او نیست. او زیباترین و خوش قلبترین زنی است که میشناسم. مثل یک مادر مهربان است. اصلاً شبیه مادرم است و دست پختش هم دست کمی از دست پخت مادرم ندارد. چشمهایش هم به رنگ دریاست. مهری من هیچ خانوادهای ندارد. خانواده او حالا ما هستیم و دخترم او را مامان مهری صدا میکند و مهری کیفش کوک میشود. مهری من شبها قصههای هزار و یک شب را برای دخترم میخواند و دخترم دیگر به من التماس نمیکند که با وجود خستگی فراوان برایش قصه بگویم. داستان هر شب ما این است، نمیدانم به تنهایی کدام کار را انجام دهم. بنویسم یا نقاشی کنم یا به درسهای او برسم در عین حال خانهام هم همیشه مرتب باشد و عطر خوش غذا همه جا بپیچد. آخر شب هم با مهربانی مثل مهری برایش قصه بگویم و نمایش عروسکی بازی کنم.
دخترم حالا هشت سالش شده است؛ اما هنوز هم مثل ایام قدیم از مامان مهری مهربانش قصه و نمایش عروسکی میخواهد. روزهایی که مهری در خانه است، همه چیز خوب است؛ اما روزهایی که مهری نیست، مامان لیلا خسته میشود و دلش میخواهد که دخترش بدون این خواستهها، به رختخواب برود تا او هم بتواند فقط و فقط کمی زودتر بخوابد.
امروز همه ظرفها را خودم میشویم. غذا را هم خودم بار گذاشتهام. مهری حالش خوب نیست. هر وقت که شهیدی را به شهرمان میاورند، مهری حالش خراب میشود. دست خودش نیست. تمام خانوادهاش را در جنگ از دست داده است. خانهاش با خاک یکسان شده بود؛ اما او زنده مانده بود تا با وجود تمام رنجهایی که کشیده بود مسیحای من باشد. دلش روشن است که خانوادهاش زندهاند چراکه هیچوقت هیچ جنازهای پیدا نشد. بااینوجود هر وقت شهیدی را میآورند، ضربان قلبش بالا میرود، نفسهایش به شماره میافتد و حالش خراب میشود. اینطور وقتها قرص آرامبخشی به او میدهم و هر طوری هست او را مجبور به چندساعتی استراحت میکنم. بیدار که باشد، زیاد فکر و خیال به سرش میزند و غم تمام آن چهره دوستداشتنی و مهربانش را همانند سیاهی شب میپوشاند. مهری برای من عزیز است. حواسم به اشکها و غمهایش هست. برایش دمنوش گلگاوزبان و زعفران درست کردهام. دمنوش را داخل آن لیوان لبطلایی با طرح گل آفتابگردان که عاشقش است میبرم. هرچند میدانم یاد باغچه خانهشان میافتد، اما او عاشق آن لیوان است. میخواهم بداند هرچند که تنهاست اما من با تمام وجود دوستش دارم. به اتاقش میروم. اتاق او در طبقه اول است. مهری پاهایش درد میکند. اتاقی که قرار بود، اتاق کارم باشد را به او میدهم که راحت باشد و اتاق کارم را به طبقه بالا منتقل میکنم. مهری روی تختش نشسته و نگاهش بهسوی پنجره است و لبخندی زیبا کنج لبش جا خوش کرده است. رد نگاهش را دنبال میکنم. دخترکم را میبینم که با تاج گلی ازگلهای کوچک آفتابگردان درحالیکه اردکی را در آغوشش گرفته، لیلی بازی میکند.