دوستان تازهایی پیدا کردم. به خاطر نزدیک بودن امتحان، قرار بر این شد که دوشنبهها هم به کلاس نقاشی بروم. در این کلاس دوستان دیگری پیدا کردم. با آنکه با هم خیلی صمیمی نیستیم، ولی باز حرف زدن و ارتباط با دیگران جذاب است. دختری که کنار دستم نشسته بود، طرح بزرگی از یک اسب سیاه را کار میکرد. عاشق اسب هستم. ارتباطمان از تعریف من از تابلویش شروع شد. بعد دیدم با دو دختر بچهی دیگر حرف میزند و مدام شیطنت میکند. از صحبتهایش فهمیدم که در حال یاد دادن درس زندگی به آنهاست. یاد «الف.ی» افتادم. وقتی تازه ازدواج کرده بود، دخترها را دور خودش جمع کرده بود و از مزایای ازدواج میگفت. آن روز من از همه بزرگتر بودم. پنجماه از او و از بقیه حداقل سه یا چهارسال. به نظرم نباید از تجربیاتش برای دخترهایی به آن کوچکی میگفت، ولی دختر بغلدستیام زندگی متاهلیاش را به هدفی گره زده بود که جذاب بود. صبح زود بلند میشد و بعد از راهی کردن همسرش همهی کارهای خانه را انجام میداد و مینشست پای نقاشی. از او سن و سالش را پرسیدم. خیلی کم بود و بعد فهمیدم که چند سالی هست که ازدواج کرده است. فقط چند سال از دختر من بزرگتر بود. اگر کمی زودتر بچهدار شده بودم، میتوانست جای دخترم باشد. شخصیتش برایم جذاب بود. با عشق حرف میزد. پر از شور زندگی. با انکه سن و سالی نداشت، ولی بزرگ شده بود. بزرگ و پر از شادی و سرزندگی کودکی.
دوست دیگری هم پیدا کردم. سمت چپم نشسته بود. سیب به من تعارف کرد و بعد شروع کرد به حرف زدن از خودش. دوست داشت از خودش بگوید. زنی مطلقه که تنها بود. با آنکه سن و سالی از او گذشته بود، ولی تنهایی وجودش را پر از نگرانی و اضطراب و اشتیاق به ارتباط کرده بود. ارتباطاتی که گاهی برایش خطراتی دربر داشتند و همهی آنها را در همان مکالمات کوتاه چند دقیقهای برایم گفت.
«الف.ه» را موقعی که از مدرسه میآمد، دیدم. خسته بود. ظاهراً مدرسه را دوست نداشت. سلانهسلانه پشت مادر میآمد. قرار بود، ظهرها بروم دنبالش که مادر کمتر خسته شود، ولی ساعت تعطیلی مدارس فرق دارد. «ه» بیستدقیقه بعد از او تعطیل میشود و اینطوری باید نیمساعتی را یکلنگهپا جلوی مدرسههایشان به انتظار بمانم.
وقتی پشت چراغ قرمز مانده بودم، متوجه شدم که خیلیها بیآنکه به قوانین راهنمایی و رانندگی احترام بگذارند یا چیزی از حقوق طبیعی دیگران بدانند، صاحب ماشین شدهاند و پشت فرمان نشستهاند. عابران هم توجهی به قوانین نمیکنند. مگر همهی این قوانین را در مدرسه نیاموختهاند؟ چطور میشود که برخی این همه قانونگریز میشوند و الگوهای رفتاریشان تغییر میکند؟ قبلتر همه دوست داشتند شبیه فردی باشند که از هر جهت خوب به نظر میرسد. حالا همه چیز تغییر کرده است. شاید دیگر خوببودن مد نیست یا خوب، دیگر خوب نیست.
مهر آمده است و من به بهانهی سر شلوغی هنوز تماسی با آموزشگاه نداشتهام. میخواستم بعد از اتمام امتحانم با آنها تماس بگیرم و بعد دلم نیامد. تا فکرش در سرم آمد، دلتنگ آموزشگاه شدم. سرم شلوغ است و این سرشلوغی را دوست دارم. به قول «س» من همین را میخواهم. «س» خودش را با کار خانه مشغول میکند و من با عشقورزی و یاد دادن نقاشی به بچهها.
حالا هر روز به بهانهای زمانی را برای نقاشی دارم. تکتک روزهای هفته پر شده از حس خوب نقاشی.
2 پاسخ
آفرین لیلا جان
زیبایی بیافرین و لذت ببر🌹
در مورد اینکه قوانین رعایت نمیشه شاید دلیلش اینست که درس در مدرسه داده شده
و درس و امتحان خاطره خوبی ندارد
اما اکر قوانین با داستان روایت میشد بیشتر اهمیت موضوع در خاطر اشخاص میماند.
راست میگین. کاش هیچ امتحانی در کار نبود و رجوع میکردیم به کتابهای ارزشمندی که داریم و با داستان پیش میرفتیم. الان بچهها بدون فهم فقط درگیر حفظ کردن هستند.