تمرینی با کلمات: توشه، گزافهامیز، زهرآگین، زیانبار، مرگآسا
شب گذشته اشکان به خانه نیامد. چمدانش در خانه بود. زیاد پیش میآمد که اشکان بیخبر از نازنین از خانه میرفت و بعد از چند روز برمیگشت. نازنین هیچ مشکلی با این رفتار او نداشت. یا اینکه ظاهراً نداشت. تقریباً با این رفتارهایش کنار آمده بود، ولی همیشه جای خالی چمدان به نازنین این اطمینان را میداد که اشکان به عمد از خانه رفته است و بعد از کمی خوشی دوباره به خانه برمیگردد. اینبار چمدان سرجایش بود. افکاری مسموم در رابطه با وقوع حادثهای مرگآسا به ذهنش خطور کرد. تلفن را برداشت و شمارهی اشکان را گرفت. اشکان در دسترس نبود. اگر چمدان آنجا نبود، میپنداشت که به عمد خاموش است، ولی چمدان آنجا بود. چمدان سفر اشکان آنجا بود. شاید در حادثهای تلفنش را از دست داده بود. اندیشید تا ظهر صبر کند و اگر از اشکان خبری نشد، آنگاه پلیس خبر بدهد. ساعت دو ظهر بود که به آگاهی رفت تا گم شدن همسرش را اطلاع دهد. در اتاق، دو مامور کوتاه و بلند حضور داشتند. مامور کوتاه با شک و تردید به صحبتهایش گوش میداد و مامور بلند حرفهایش را جدی نمیگرفت.
نازنین گفت: «شما فکر میکنید اتفاقی براش نیفتاده؟»
ماموری که صحبتهای او را جدی نمیگرفت، گفت: «با هم بحثتون شده بود؟»
نازنین گفت: «خوب همیشه یه چیزهایی هست که باعث ناراحتی میشه، ولی هیچوقت خیلی جدی نیست.»
مامور کوتاه گفت: «چرا همسرتون بدون شما میره سفر؟»
نازنین گفت: «من نمیدونم. یعنی میدونم. اون زیادی خوشگذرونه. گاهی با یه خانومی آشنا میشه و باهاش میره سفر، ولی من به روی خودم نمیارم.»
مامور بلند گفت: «اگه خانوم من بود، تا من رو به خاک سیاه نمینشوند، ولم نمیکرد، واقعاً براتون مهم نبود؟»
نازنین گفت: «الان این مهمه یا این که همسر من گم شده؟»
مامور کوتاه گفت: «هرچیز کوچیکی میتونه به ما کمک کنه. کمااینکه این مسئلهی کوچیکی هم نیست.»
نازنین از کوره در رفت. از جایش بلند شد. دستهایش را روی میز گذاشت و با عصبانیت گفت: «نکنه به من مظنونین؟ خیال میکنین من بلایی سرش اوردم؟»
مامور کوتاه گفت: «خانم به خودتون مسلط باشین. شما باید با ما همکاری کنین.»
مامور بلند گفت: «چرا از همسرتون جدا نشدین؟»
نازنین گفت: «چرا باید جدا میشدم؟ همسر من متفاوت بود، ولی من دوستش داشتم. اونم همینطور. به هر حال همیشه بعد از خوشگذرونی دوباره برمیگشت خونه. در ثانی هیچ وقت هم مستقیم نگفته بود که با کسی میره. همیشه وقتی برمیگشت میگفت که توی کار که به مشکل برمیخوره باید بره سفر و تو تنهایی مشکل رو حل کنه.»
مامور بلند با خنده گفت: «شما هم باور میکردین؟»
نازنین گفت: «باید یه زن احمق باشی که باور کنی. نه همیشه یه ردی بود که بفهم پای یه زن درمیون بوده، ولی به روی خودم نمیاوردم.»
مامور کوتاه گفت: «خانم شما اینجا به سادگی از کوره در رفتین. چطور تونستین این همه مدت به خودتون مسلط باشین؟ نکنه نقشهای در کار بوده؟»
نازنین گفت: «شما مدام دارین به من تهمت میزنین. حواستون هست؟ من دوستش داشتم.»
مامور بلند گفت: «مچتون رو گرفتیم. شما الان از فعل گذشته استفاده کردین. چون مطمئنین که دیگه زنده نیست. بازی بسه. اعتراف کنید خانم.»
نازنین گفت: «بسه. این مسخرهبازیها برای چیه؟ من اصلاً شکایتی ندارم. میخوام برم خونه.»
مامور کوتاه گفت: «فکر نمیکنم بتونید برید خونه. شما باید اینجا بمونین تا تکلیف این پرونده معلوم بشه.»
نازنین گفت: «من نمیفهمم چرا باید من رو دستگیر کنین؟ شما باید دنبال شوهر من باشین. من عکسش رو هم همراهم اوردم.»
مامور بلند گفت: «خانوم شما مثل اینکه نمیدونین تو چه مخمصهای افتادین. شما انگیزهی لازم برای قتل همسرتون رو دارین.»
نازنین کلافه شده بود. با استیصال گفت: «شما بدترین مامورایی هستین که دیدم. حداقل یه نگاهی به عکس بندازین.»
بعد عکس را از کیفش بیرون کشید و به دست مامور بلند داد. مامور بلند نگاهی به عکس انداخت و گفت: «زیادی خوشتیپه. حسادت میتونه انگیزهی قتل باشه.»
نازنین گفت: «هیچ وقت ماموری رو به بدی شما ندیدم.»
مامور بلند عکس را روی میز رها کرد و گفت: «اوه. پس شما قبلاً هم با مامورای آگاهی سر و کار داشتین؟ بله این همه خونسردی فقط از یک سابقهدار برمیاد.»
نازنین گفت: «مثل اینکه هر حرفی بزنم، فقط پروندهام سنگینتر میشه. پس من دیگه لام تا کام حرف نمیزنم.»
نازنین به حرفی که زده بود، عمل کرد. تا ساعت نه شب حتی یک کلمه هم حرف نزد. بالاخره مامورها خسته شدند و او را به بازداشتگاه فرستادند. میخواستند به خانه برگردند که سربازی جلوی در اتاقشان حاضر شد و گفت: «ببخشید یه آقایی اومده و میگه همسرش گم شده.»
مامور بلند گفت: «معلوم نیست چه اتفاقی افتاده. لابد این یکی هم با فاسقش در رفته. از این پروندهها زیاد داشتیم. امروز توشهمون پر شده از این پروندههای مزخرفه.»
مامور کوتاه گفت: «بهتره بمونه برای فردا. من خیلی خستهام.»
سرباز گفت: «آقا خیلی عصبانیه. فکر نکنم بتونیم بهش بگیم بره فردا بیاد. ممکنه از دستتون به رئیس پلیس شکایت کنه.»
مامور کوتاه گفت: «خیلی خوب بهش یه کاغذ بدین و بگین اظهاراتش رو پرکنه. بهش بگین که ما قول میدیم در اسرع وقت بهش رسیدگی کنیم.»
سرباز گفت: «نمیشه آقا. چون اون مامور میگه که همسرش قبل گم شدن بهش پیام داده که داره میره آگاهی و بعد گوشیش رو خاموش کرده.»
مامور بلند گفت: «یعنی اون به مامورای ادارهی آگاهی شک داره؟»
مامور کوتاه با عصبانیت گفت: «این اتهام بزرگیه. ما به قانون واردیم. ما مثل ماموران اورژانس نیستیم که اتهامات رو به سادگی بپذیریم.»
سرباز گفت: «یعنی فقط یه اتهام بوده؟»
هیچ کدام از مامورها به سوال سرباز جواب ندادند.
مامور بلند گفت: «باید همین حالا ببینیمش. ممکنه برامون دردسر درست کنه.»
مامور کوتاه گفت: «امشب تولد پدرزنم بود. همیشه باید بد موقع یه همچین موردی پیش بیاد.»
مامور بلند گفت: «حسابت با کرام الکاتبینه. میخوای تو برو.»
مامور کوتاه گفت: «نه. من نمیرم. تو میدونی که تنهات نمیذارم. فوقش امشبم با کلمات زهرآگین خانم خراب میشه، ولی بیتوجهی به این اتهام زیانبارتره.»
مامور کوتاه گفت: «خیلی خوب بگو بیاد. امیدوارم چرت و پرت تحویلمون نده و این مثل اون خانومه نباشه.»
هر دو پشت میزهایشان نشستند. سرباز به دنبال مردی رفت که همسرش را گم کرده بود. چند دقیقه بعد، مردی بلند قامت، با موهایی جوگندمی و چشمانی سبز وارد اتاق شد. مامور بلند به او خیره شده بود. مامور کوتاه گفت: «خوب آقا ما خیلی عجله داریم. بگین مشکلتون چیه؟»
مرد گفت: «همسرم ساعت دو بهم پیام داده که داره میره آگاهی. الان نه شبه و هنوز خبری از اون نیست.»
مامور کوتاه گفت: «منظورتون چیه؟ یعنی میگین تو ادارهی آگاهی گم شده؟ برای چی خانومتون اومده آگاهی؟»
مرد گفت: «چون من دیشب خونه نبودم و گوشیم رو هم جایی جا گذاشته بودم. باتریش تموم شده بود و خاموش. شاید نگرانم شده.»
مامور کوتاه گفت: «همیشه هر جایی میره بهتون اطلاع میده؟»
مرد گفت: «بله. معمولاً جایی نمیره. خانم من نویسنده است. بیشتر اوقات خونه است، ولی اگه به هر دلیلی بیرون بره، میگه.»
مامور کوتاه خواست چیزی بگوید که متوجه همکارش شد که مدتی بود سکوت کرده بود. به همکارش گفت: «چیه تو چرا چیزی نمیگی؟ نکنه خوابت برده؟»
مامور بلند گفت: «چهرهی این آقا خیلی آشناست. دارم فکر میکنم که کجا دیدمشون. آقا شما مدلین؟»
مرد گفت: «نخیر مدل نیستم. اینجا نزدیکترین آگاهی به خونهی ماست. من حتم دارم که خانم من به همین آگاهی اومده.»
مامور کوتاه گفت: «شما دارین به ما اتهام میزنین. اصلاً بگین چرا شب خونه نبودین؟»
مامور بلند گفت: «خیلی آشناست. انگار که تازگیها دیده باشمش.»
مرد گفت: «این چه ارتباطی به مسئلهی گم شدن همسر من داره آقای محترم. من دارم بهتون میگم خانمم به من پیام داده. اگه تلفنم رو بگین بیارن، پیامش رو بهتون نشون میدم.»
مامور کوتاه گفت: «اون پیام رو شاید خودتون با یه شمارهی دیگه داده باشین. شما با همسرتون مشکل داشتین؟»
مامور بلند گفت: «یه جایی دیدمتون. مطمئنم.»
مرد گفت: «بالاخره یه اختلافات جزئی بود، ولی نه چیزی که بشه اسمش رو گذاشت مشکل. اصلاً صبر کنید ببینم نکنه شما به من مظنونین؟»
مامور بلند گفت: «درست مثل پروندهی همون خانمی که شوهرش گم شده بود و دست آخر معلوم شد خودش شوهرش رو کشته.»
مرد گفت: «کدوم خانوم؟»
مامور کوتاه گفت: «تا مشخص شدن کامل پرونده ما نمیتونیم چیزی بگیم.»
مرد گفت: «یه خانم کوتاه با موهای بلوند نبود؟»
مامور بلند گفت: «الان خیلیها موهاشون رو بلوند میکنن.»
مرد گفت: «عینک هم داشت؟»
مامور کوتاه گفت: «بله عینک داشت، ولی این به شما ارتباطی پیدا نمیکنه.»
مرد گفت: «اگه همسر گمشدهی من باشه، خیلی هم ارتباط پیدا میکنه و بعد من میدونم با شما دو تا.»
مامور بلند فریاد زد: «آها یادم افتاد. همین چند ساعت پیش بود که اون خانوم که الان تو بازداشتگاهه یه عکس بهم نشون داد. آره همینجا تو کشوست. بله خودشه.»
مامور کوتاه گفت: «من به این پرونده مشکوکم.»
مرد با عصبانیت گفت: «دیگه به چی مشکوکین؟ شما به چه حقی خانوم من رو اینجا نگه داشتین. من از هر دوتون شکایت میکنم.»
مامور کوتاه گفت: «شاید خانوم شما نباشه.»
مامور بلند گفت: «پس این عکس چی میگه. یعنی اون خانوم عکس یه مرد غریبه رو به جای شوهرش داده؟»
مامور کوتاه گفت: «بعید نیست. از این قبیل پروندهها کم نیست.»
مرد گفت: «باشه. پس من الان میرم پیش رئیس. با شما دو تا احمق راه به جایی نمیبرم.»
مامور بلند گفت: «میتونیم به جرم این توهین دادگاهیت کنیم. ما به حق و حقوق خودمون آگاهیم.»
مرد گفت: «بله منم به حق و حقوقم آگاهم. من وکیلم و تا آخر پای این پرونده میمونم.»
مرد در حالی که از اتاق خارج میشد، گفت: «تا من برسم اتاق رئیس همسرم باید بیرون باشه، وگرنه کارتون با کرامالکاتبینه.»
مامور کوتاه گفت: «متاسفانه مدل نبود. ظاهراً تو دردسر افتادیم.»
مامور بلند گفت: «باید آزادش کنیم. چارهی دیگهای نداریم. هرچند که من هنوزم به این وضعیت مشکوکم.»
دو مامور در فکر فرو رفتند. سر و کلهی سرباز دوباره پیدا شد.
سرباز گفت: «اون آقاهه به دفتر رئیس رسیده. الان تو دردسر میافتین.»
بالاخره دو مامور به جنب و جوش افتادند و قبل از رسیدن مرد به دفتر رئیس نازنین از بازداشتگاه آزاد شد.