وقتی به دیدن کسی میروم که دوستش دارم، برایش هدیهای میخرم. اغلب گل. برای مادربزرگ چون میدانم عاشق گل است، همیشه گل میخرم. گلها حالش را بهتر میکند، ولی کم شده است که برای خودم گل بخرم. گل خریدن برای خودم یعنی توجه کردن به خود. من این توجه را پشت تمام کارهای روزانه جا گذاشته بودم. به خیالم همین که مینوشتم و نقاشی میکردم یعنی برای خودم وقت گذاشته بودم، ولی این دو به مثابهی وعدهی غذایی بود. وعدهی غذایی که حذف ناشدنی بودند. جزء لاینفک زندگیام. من نیاز داشتم که به صدای درونیام توجه کنم، ولی همیشه کودک درونم را نادیده میگرفتم. انگار هیچوقت علاقهای به خودم نداشتم یا از توجه به خود میترسیدم. بعد از گوش دادن به وبینار زنانگی و فرزانگی خانم معتمدیراد، تصمیم گرفتم تمام بهانهها را کنار بگذارم. مدتها بود که دلم میخواست به کافهای بروم. برای تغییر در فضای نوشتن. تک و تنها. خودم باشم و قلمم. قهوهای سفارش بدهم و بعد آرام در فضای دنج کافه بنویسم، ولی هربار چیزی مانعم میشد. چیزی از درون مرا از انجام این خواست قلبی باز میداشت. به دنبال علتش در بیرون میگشتم. فضای کافه مناسب نیست. مردم چه خواهند گفت؟ وقت ندارم. باید چیزی برای شام یا ناهار آماده کنم؟ خانه به قدر کافی تمیز است؟ یعنی کافه رفتن اینقدر مهم است؟ شاید «ه» ناراحت شود. هزار و یک دلیل بیرونی مییافتم که نشود، که نروم. همهاش از ترس بود. نه اینکه قبلتر نرفته باشم. «ه» که کوچکتر بود با بچهها قرارمان را در کافه میگذاشتیم. تا آنها بیایند، در خلوت مینوشتم. البته آن موقع از آمدن آنها مطمئن بودم. همین اطمینان به آمدنشان، ماندن در فضای کافه را برایم آسان مینمود. به آن تنهایی و خلوت در فضایی غیر از خانه عادت نداشتم.
ترسها سدی در برابر خواستههایمان هستند. شاید هم خواستههایمان آنقدر عمیق نیستند که بتوانند دژ محکم ترس را بشکنند. دلم گل میخواست. یک دسته گل بزرگ طبیعی. چند سال پیش که در اینستا خانمی را دنبال میکردم، دیده بودم که صبح زود برای خرید گل به بازار گل میرود. میخواستم به بازار گل بروم و نمیرفتم. دوری راه را بهانه میکردم. رفتن به بازار گل هم یکی از همانهایی بود که پشت ترسهایم جا مانده بود. از چه میترسیدم؟ از دوری راه یا از بیرون زدن از خانه در صبح زود؟ بعد از وبینار بهانهها را کنار گذاشتم. موقع رفتن به کلاس نقاشی برای خودم دفتر تازه و یک خودکار گرفتم. مدتهاست که فقط برای «ه» لوازم التحریر میخرم. کمتر شده بود برای خودم چیزی بخرم. اگر هم میخریدم قیمتش مهم بود. امروز به موجودی حسابم کاری نداشتم. گرانترین دفتر موجود در مغازه را خریدم. طرحش باید مرا به نوشتن ترغیب میکرد. کلاس که تمام شد، با دفتر به درون کافه رفتم. دوباره ترس برم داشت. کممانده بود عقب بکشم. یک بسته قهوهی فرانسه میگیرم و راهی خانه میشوم. هیچ کسی در کافه نبود. ذهنم دوباره بازی درآورده بود. نکند کار درستی نباشد؟ میان ماندن و رفتن دست و پا میزدم. با صدایی مردد یک فنجان قهوهی ترک هم سفارش دادم. پشت میز نشستم. نیمکتها زیادی بلند بود. پایم به زحمت به زمین میرسید. نشستن پشت میز و نوشتن در آن وضعیت چندان ساده نبود. میز کوتاه بود. باید کمی خودم را روی میز خم میکردم. خطوط اول پر از ترس و تردید بود. مدتها بود که در دفتر ننوشته بودم. با قلم و کاغذ نامأنوس بودم. اندیشیدم چطور است که ارتباطم با صفحه کلید رایانه این همه خوب است و با کاغذ غریبهام؟ شده بودم مثل دخترهای آفتاب مهتاب ندیدهای که از ترس اولین خواستگار خودشان را در پستویی پنهان میکنند. قهوه آماده شد. طرز دم کردنش به قهوهی ترک نمیخورد. به خودم لعنت فرستادم که آمدهام به این کافه. یک کافهی دیگر هم میشناختم که فضایش مناسبتر بود. با اینحال کمی دورتر بود. اگر میخواستم به آن کافه بروم باید ماشین برمیداشتم. دوباره بهانهای میشد برای نرفتن. قهوه رقیق بود و عطرش بسیار ملایم. تا فنجان را زیر بینیام نمیگرفتم، عطرش را احساس نمیکردم. کمی از قهوه نوشیدم، بدون طعم بود. درست مثل قهوهی فرانسه. خوشم نیامد. فرم نشستنم به کمرم فشار میآورد. قهوه هم غلظت نداشت. به جای قهوهی ترک غلیظ یک فنجان قهوهی رقیق جلویم بودم. حس سرخوشی نداشت. اعتراض کنم یا ساکت بمانم؟ خواستن یک حق ساده هم پشت ترسهایم جا مانده بود. بالاخره که چه؟ امروز مگر قرار نیست به خودم و خواستههایم توجه کنم؟ بالاخره به صدا درآمدم و گفتم: «همیشه قهوهی ترک را اینطور دم میکنید. تا این حد رقیق و بدون عطر؟»
متوجه اشتباهش شد. گفت که فکر کرده قهوهی فرانسه میخواهم. خواست برایم عوضش کند. گفتم مانعی ندارد. همین را مینوشم. بعد کافه کمی شلوغ شد. دو مرد آمدند. پشت پیشخوان نشستند. یکی اسپرسوی دبل سفارش داد و آن یکی ماسالا. دربارهی سیاست و اوضاع مملکت حرف میزدند. طوری نشستند که رویشان به من بود. مربی باشگاه هم آمد. کرهی بادام زمینی میخواست. حجاب نداشت. معذب ایستاده بود. سرش پایین بود. چهرهاش را نمیدیدم، ولی از صدایش شناختمش. درست پشت او نشسته بودم. نیمکت نزدیک بار. غیر از او تنها مشتری مونث کافه بودم. سلام که دادم. راحتتر شد. سرش را بالا گرفت. بستهاش را گرفت و رفت. میخواستم یک ساعت بیوقفه بنویسم. نیم ساعت بیشتر نماندم. حالا صندلی بهانهام شده بود برای فرار از کافه. به «م» زنگ زدم. گفتم که حوصله طبخ شام ندارم. میخواهم املتی ساده درست کنم. نان تازه بگیرد. استقبال هم کرد. تصمیم داشتم در خانه یک ساعت بیوقفه بنویسم، ولی برنامهها بهم خورد. شاگردم کمی زودتر امد. مهمان هم آمد. برای شام نبود، ولی تا قبل از شام دیگر چیزی ننوشتم و همه چی موکول شد به بعد شام، ولی یک چیز را خوب فهمیدم، وقتی به خودم توجه کردم و دست از مانع تراشی برای رسیدگی و توجه به خودم برداشتم، همه با من کمی مهربانتر شدند. آن روز برای خودم گل نخریدم، ولی کمی بیشتر حواسم به خواستههای قلبیام بود.
2 پاسخ
آفررین لیلا
عالی بود
کاملا مجسم کردم تمام اوضاع و احوالی که تجربه کردی رو
خیلی کار خوبی کردی
شاید اونطور که انتظار داستی پیش نرفت اما مهم قدم و اقدام تو بود
دمت گرم❤️👏
مرسی عزیزم که نوشتم رو خوندی