تمرین نوشتن با کلمات کندوکاو، حربه، مسلول، کمابیش، رخنهکردن
اصغر عاشق زری شده بود. از همان روزی که اسباب و اثاثیهی ناچیزش را که شامل چند ساک لباس و چند کارتن کتاب بود، در خانهی سیده خانم خالی کرده بود، از همان روز عاشقش شده بود. سیده خانم پیرزن مسلولی بود. بچههایش در بالای شهر زندگی میکردند و خودش با خاطرات همسرش در همین خانهی قدیمی. میگفتند از شوهر خدا بیامرزش مال و اموال زیادی به او رسیده است، ولی نمیتواند از آنها استفاده کند. دلش نمیآمد یا دل و دماغش را نداشت، کسی نمیدانست. به خاطر بیماری مسریاش، کسی زیاد از او سراغ نمیگرفت. گاهی بچهها میآمدند و سر میزدند. گاه هم پستچی برایش نامهای میآورد.
بعد مرگش همه چیز به بچههایش رسید. فقط این خانه ماند که هیچ کسی نخواست. یعنی ارزشی هم نداشت. خانهای در پایین شهر. ته یک کوچهی بنبست. آن را با تمام وسایلش دادند به دختر خواندهای که سیده خانم در وصیتش از او حرف زده بود. دختری که گاهی برایش نامه مینوشت. زری همان دختر بود.
درست روزی که زری از دست زنبابایش به ستوه آمده بود و مثل سیندرلا بیپناه و مستاصل شده بود، پری جادویی به کمکش آمد. خانهی پیرزن، قصر رویاهایش بود.
هیچ کسی زری را نمیشناخت. همسایهها به خاطر اینکه تک و تنها بود، نگاه خوبی به او نداشتند. تنها اصغر که جوانی ساده و خجالتی بود، از همان اول عاشقش شده بود، ولی هیچ حربهای به ذهنش خطور نمیکرد که بتواند به قلب زری رخنه کند. زری مثل سنگ بود. نامههای عاشقانهاش را میخواند و بعد بدون لبخندی از کنارش میگذشت.
اصغر حتم داشت که نامههایش را میخواند و آنها را بایگانی هم میکند. بارها در زبالههای خانهی زری کندوکاو کرده بود و اثری از یک تکه کاغذ پاره هم پیدا نکرده بود.
اصغر زری را خوب نمیشناخت، فقط بیدلیل دل در گروی عشقش داشت و حتم داشت که مهربان است.
نمیدانست زری از آدمهای بیکاره خوشش نمیآید. از آنهایی که مدام سر کوچه میایستند و آمد و شدش را رصد میکنند. زری حتی از نامهها هم خوشش نمیآمد. فقط محض خاطره آنها را نگه میداشت که بعدها به همکارانش بگوید یک اصغرنامی عاشقم بود که دوزار سواد هم نداشت. نامههای اصغر پر بود از غلط. بدون حتی یک حرف و جملهی تازه. وصف و توصیف زری بود و دوستداشتنهای بیپایان. با این وجود دل زری از سنگ نبود. دلش برای اصغر میسوخت، اگر نمیسوخت همان بار اول که نامهای از درز خانه سریده بود داخل حیاط، با یک نه سفت و محکم جلویش میایستاد. البته زری از اصغر بدش هم نمیآمد. وجود اصغر برایش نعمت بود. حضور دائمیاش اطراف خانه، مزاحمت نرینههایی که دنبال مادهای بیکس و کار بودند را کم میکرد. شاید هم از حرفهای خالهزنکی که زنها در صف نان و سبزی میزدند، کمی میکاست. اصغر انگار مشنگ بود. کندوکاوش میان زبالهها بر هیچ کسی پوشیده نبود. حضورش در اطراف خانهی زری این تصور را ایجاد کرده بود که زری هم احوالات درستی ندارد. با اینحال مردم گاه و بیگاه سراغ زری را از اصغر میگرفتند.
- اصغری اینجا بودی، کسی نیومد خونهی این خانومه؟ با کسی نرفت؟ تنها میره، تنها میاد؟
+ تا جایی که من میدونم هیشکس باهاش نیست.
- اصغری چشمت این زری رو گرفته نه؟
+ نه. فقط اینحا از همه جا بهتره. من میشینم اینجا برای سیده خانوم فاتحه میدم.
- بایدم فاتحه بدی. رفت و همچین لعبتی رو انداخت اینجا.
- اصغر بیخودی اینجا نشین فکر نکنم روی خوش بهت نشون بده.
کمکم مردم دست از سر اصغر برداشتن. اصغر اجازه نمیداد هیچ مردی به آن کوچهی بنبست نزدیک شود. کوچه را قرق کرده بود.
زری ولی حالش خوب خوب بود. در محلهی دیگری معلم بود. معلم کلاس دوم دبستان و چه کسی این را میدانست جز اصغر که تا خود مدرسه به دنبالش بود. اصغر خجالتیتر از آن بود که بتواند رو در روی خانم معلم بایستد و ابراز عشق کند. برای همین به همان نامههای پر غلط اکتفا میکرد. یک روز که زری از تمام این غلطها خسته شده بود، کتاب کوچکی را زیر چادرش گرفت و جایی در میانهی راه کتاب از دستش رها شد. اصغر کتاب را برداشت و خواست به دست زری برساند، ولی زری در پیچ کوچه گم شده بود. اصغر تا عصری که زری به خانه برگردد، کتاب را ورق زد. به سختی کتاب را میخواند. معنای بعضی از کلمهها را نمیدانست.
بعد کاغذی برداشت و نامهی تازهای نوشت. از خانم معلم خواسته بود که معنای آن کلمات را بگوید. نامه را با ابراز علاقهاش به پایان رساند و از زیر در سر داد داخل حیاط خانه. قطر کتاب بیشتر از آن بود که از درز در رخنه کند، کتاب را پیش خودش نگه داشت و تا صبح باز کتاب را ورق زد و از خواندنش مسرور شد.
وقتی زری به خانه برگشت، اصغر را ندید. این اولینباری بود که اصغر به انتظار برگشتش نمانده بود. پنداشت شاید کتاب سرگرمش کرده است. در را که باز کرد، طبق عادت چشمش به دنبال پاکت نامه بود. پاکت را که دید، ناخودآگاه لبخندی گوشهی لبش نشست. همانجا لب باغچه کنار رازقیها نشست و نامه را باز کرد. عطر رازقیها نامه را برایش دلپذیر کرده بود. نامهی اصغر مثل همیشه نبود. پر بود از سوال. لبخند زری پررنگتر شد. اصغر کتاب را خوانده بود. فوری به خانه رفت. دست و رو نشسته، پای میزش نشست. کاغذی سپید برداشت و جواب نامهاش را داد. زیر کلمههای غلط نامهی اصغر هم خط کشید و درستش را نوشت. از هیجانش که کاسته شد، تردید به جانش افتاد که جواب نامه را بدهد یا نه؟ بالاخره بر این تردید فائق آمد و هر دو ورق را لای کتاب دیگری گذاشت تا روز بعد. روز بعد به همان طریق بار پیش تا اصغر را دید کتاب را از دستش رها کرد. اصغر دیگر مطمئنش شده بود که کتاب برای اوست. صبر کرد زری برود و بعد با آرامش به سراغ کتاب رفت. تا کتاب را باز کرد، کاغذ را دید. کاغذ خودش را هم. نامه زری را بوسید. بو کرد. یک کاغذ معمولی بود بدون هیچ عطر و بویی. از آن نامهها نبود که عشاق برای هم میفرستند. نامهای بود ساده تنها در جواب سوالهای اصغر. هیجانش فرو نشست. کاغذ خودش را باز کرد. زیر همهی کلمات خط کشیده شده بود. با آنکه مشتاق دانستن کلمهها بود، ولی از اینکه زری به او تنها به چشم یک شاگرد نگریسته بود، غمین شد. با کتاب و نامه به خانه رفت. خیال نداشت لای کتاب را باز کند. پنداشته بود که به عشقش توهین شده است. کتاب و نامه گوشهی اتاق و او در گوشهی دیگری زیر پتو. چندباری از جایش بلند شد، به سراغ نامه برود، ولی لجش گرفته بود. دوباره زیر پتو خزید. مادر اصغر به او گفت: «چته ننه؟ مشنگ بودی امروز مشنگترم شدی. تو اون کتاب چی چی هست که براش ناز میکنی.»
اصغر دوباره پتو را روی سرش کشید و گفت: «هیچی ننه. بالاخره این زری خانم جواب نامهام رو داده، ولی فقط برام غلط املایی گرفته.»
پیرزن خندید و گفت: «لابد خواسته سوادش رو به رخت بکشه و بگه به درد هم نمیخورین.»
با این حرف اصغر براق شد. پتو را به کناری انداخت و به سوی کتاب جهید. نامه را از لای کتاب بیرون کشید. نامه را چندباری خواند. به دنبال یک کلمهی مهرآمیز، ولی دریغ از یک کلمه. با این وجود خط زری زیبا بود. بر خلاف خط خودش. بار پنجم که نامه را خواند. کاغدی آورد و نوشتن را از نو آغازید. حواسش بود که از خط او خوب تقلید کند.
بعد کتاب دوم را برداشت. کتاب را بلند بلند میخواند و کلمههایی که نمیدانست را روی کاغذی دیگر مینوشت تا بعد از زری بپرسد. باید باسواد میشد تا لایق زری باشد.
روزها به همین منوال گذشت. کمابیش اصغر برای زری نامه مینوشت. خطش تغییر کرد. تک و توک غلطی در املایش هنوز بود. ابراز عشقش در نامهها رنگ شعر گرفته بود. گاهی شعر هم میسرود. زری به نامههایش معتاد شده بود و گاهی در جواب این همه تلاش برای تغییر، در نامههایش از خط و شیوهی نگارش اصغر تعریف میکرد. کمکم مهر اصغر به دلش هم نشست. منتظر بود که اصغر خجالت را کنار بگذارد و یکبار برای پسدادن کتابها هم که شده با او حرف بزند، ولی اصغر هنوز مطمئن نبود. از اینکه لایق باشد. نمیخواست همین سنگر نامهنگاری را هم از دست بدهد.
زری بود که قدم اول را برداشت. در نامهای نوشت که دیگر وقت این شده که کتابها را برایش پس بیاورد. عصر همان روز اصغر لباس تر و تمیزی پوشید و با تعدادی کتاب و یک شاخه گل به دیدن زری رفت. زری که از مدرسه برگشت، اصغر را سر به زیر جلوی خانه دید. اصغر بیآنکه سرش را بالا بیاورد، گفت: «خانم معلم تو این مدت خیلی زحمتتون دادم. به لطف شما خوندن و نوشتنم خیلی خوب شده. میخواستم کتابا رو زودتر براتون بیارم، ولی نمیخواستم خدایی نکرده مزاحمتی براتون ایجاد شه.»
زری با دهانی باز به صدای گوشنواز اصغر گوش میداد. این اولین باری بود که صدای اصغر را میشنید. متوجه کلام اصغر نشده بود، تمام حواسش به صدای اصغر بود. صدایی آهسته و آرام، ولی پرطنین.
زری همانطور ساکت ایستاده بود و به صدای اصغر گوش سپرده بود. اصغر سرش را آرام بالا برد و به چشمهای زری خیره شد. چشمهایش عسلی بود با رگههایی از قهوهای تیره. درشت و شفاف. این اولینباری بود که میتوانست از نزدیک زری را ببیند. چشمهای زری پر از مهربانی بود. زری که متوجه نگاه خیرهی اصغر شد، لبخندی زد. اصغر دلش گرم شد. نگاه و لبخند زری اطمینانبخش بود. با صدایی قرص و محکم گفت: «خانم معلم یه جایی هم به عنوان نگهبان شب مشغول به کار شدم. انشالله میخوام اگه خدا بخواد دیپلمم رو هم بگیرم.»
زری لبخند زد و گفت: «چه خوب. خیلی براتون خوشحالم. این خبر خوبی بود. ممنون بابت کتابها.»
خواست کتابها را بگیرد که اصغر پیشدستی کرد و گل را به دستش داد. زری گفت: «لازم به این کار نبود. همین که این کتابها براتون مفید بود و به دردتون خورد، برام یه دنیا ارزش داشت.»
اصغر خندید و گفت: «این که چیزی نیست. انشالله بعدا که حقوق گرفتم جبران میکنم محبتتون رو. فقط اجازه میدین با مادرم بیاییم برای امر خیر؟»
صورت زری از شرم گلگون شد. بدون اینکه کتابها را از اصغر بگیرد، در را باز کرد و با شاخهی گل داخل خانه شد.
اصغر لبخند به لب به خانه برگشت. کتابها هنوز در دستش بودند. حالا باید کار را به مادرش میسپرد.