همیشه لحظاتی در زندگی وجود دارد که زندگی بر مدار احساس خوب نمیچرخد. یک کلمه، یک جمله یا یک نگاه نامربوط، روح و روانت را به هم میریزد.
آن روز هم همینطور شد. روز خوب شروع شده بود، ولی چون همراه همیشگیام(نوشتن) همراهم نبود، کلمهها به جای همراهی، دمپاییهایی شده بودند که مدام به روح و روانم اصابت میکردند. اندیشیدم که چطور میتوانم در برابر واژههای رنج و خشم مصون بمانم؟ نمیشود که در جمع باشی و قلم و کاغذ در دست بگیری.
«ه» تکالیفش را انجام میداد و مدام خطش رصد میشد. حتی استراحت میان نوشتن تکالیفش. حواسم به «ه» بود که کسی به سمتش دمپایی پرت نکند.
برای اینکه ضربهای به اعتماد به نفس «ه» وارد نشود، برای اینکه میان رابطهی دوستانهمان که ورای روابط مادر و دختری است، خدشهای ایجاد نشود، مدام «ه» را تحسین میکنم و با تشویق و مهرورزی اجازه نمیدهم که غمی در دلش خدشه کند. دیروز قبل رفتن به مهمانی رفته بود جلوی آینه و بهانه میآورد. بهانه میآورد که زشت شده است. یک جوش کوچک روی گونه، آزارش میداد. تحسینهای من هم فایدهای نداشت. سکوت کردم و اندیشیدم که مسئله آن جوش نیست. مسئله باید درد دیگری باشد که اینطور خودش را نشان داده است. شاید چیزی وجود دارد که به من نگفته است. همه چیز را رها کردم و به سراغش رفتم. گفتم بیا دربارهی رازها و حرفهای نگفتهای که آزارمان میدهد، حرف بزنیم. خودم شروع کردم. بعد او شروع کرد. در میان اشک و گریه، خندیدیم و دمپاییهایمان را به سمت غمهایمان پرتاب کردیم. خنده زیبایش کرد. دیگر مشکلی با جوش روی گونه نداشت. گفت: «خوشحالم که تو مامانمی و میتونم دربارهی هرچیزی باهات حرف بزنم.» روزش ساخته شد. در مهمانی هربار که میدیدم مورد هجوم قرار میگیرد با اشارهای به او میگفتم: «فکر کن این کلمهها دمپایی هستند کار ما چیه؟ جا خالی دادن. ما با نشنیدن این کلمهها و به خود نگرفتنشان جا خالی میدهیم. شاید گوینده این جملهها امروز حالش خوب نیست.» نگاهم کرد و گفت: «مثل تو که بعضی روزا حالت خوب نیست.» گفتم: «مثل من. اینجور وقتها چیکار میکنیم؟» حرفم را گرفته بود. گفت: «در معرض دمپایی قرار نمیگیریم.»
خودم فراموش کرده بودم. خستگی و بار منفی کلمات در حال اثر گذاری بود که یاد همانی افتادم که به «ه» گفته بودم و بعد همه چیز تمام شد. در ذهنم بازی تازهای را آغازیدم. بازی پرتاب دمپایی. تمام کلمات منفی را که به سمتم پرتاب شده بود. دمپاییهایی فرضی در نظر گرفتم و در ذهنم به دورترین نقطهی ممکن پرتاب کردم. دیگر حالم بد نبود. مسئله این است که گاهی ما فراموش میکنیم که آدمها قصد زخمی کردن ما را ندارند و تنها از کلمات برای نشان دادن زخمهای خود استفاده میکنند. این ما هستیم که تصمیم میگیریم که آن کلمهها را به خود بگیریم یا نه. دیروز عسل هم در جریان معرفی فیلم سونات پاییزی دربارهی همین اصل در رابطه حرف زد. به خود نگرفتن. در کتاب چهار میثاق یکی از مهمترین میثاقها که خردمندان قبیله تعیین کرده بودند، به خود نگرفتن بود. شاید آنها هم با کلمات به همین شیوهی من و دخترم برخورد میکردند. شب تکههایی از سونات پاییزی را دیدم. ایوا از بس اعتماد به نفس نداشت، وقتی کنار مادرش قرار میگرفت، زشت دیده میشد. وقتی در خلوت بود و حواسش به چیزی نبود، چهرهی زیبایی داشت. نمیدانستم عدم داشتن اعتماد به نفس میتواند چهرهی یک نفر را این همه زشت نشان دهد. «ح» گفته بود که تو از قبل زیباتر شدی. فهمیدم همهاش برای تغییرات درونیام است. اعتماد به نفس و وجود اطمینان، ناخواسته لبخند روی لب مینشاند.
نوشته شده توسط لیلا علیقلیزاده