لیلا علی قلی زاده

وقتی توبه‌ای پذیرفته می‌شود.

تمرین با کلمات مساحقه، لمیدن، ترفند، هوش‌ربا، احتراز کردن

 

اشتباه جوانی نیلو‌فر همه‌جا مثل سایه به دنبالش بود.

در جوانی یک‌بار کنجکاوی جنسی او را به سمت زنی به نام فرزانه سوق داده بود. فرزانه شیطانی بود که تمام نیروهای خفته‌ی جنسی‌اش را بیدار کرده بود. با او بود که فهمید زنان را بیشتر از مردان دوست دارد و تمایلی به بودن با مردان ندارد، ولی بعد توبه کرد. خودش را آن‌چنان با کار و سرگرمی‌های هنری مشغول کرد که وقتی برای جولان افکار انحرافی نداشته باشد.

حالا بعد از این همه سال، بعد از جدالی لفظی با منشی تازه‌ی شرکت که هیچ از او خوشش نمی‌آمد، روی میز کارش یک برگه دید که رویش با خطی خرچنگ‌ قورباغه نوشته شده بود، “مساحقه”. معنایش را نمی‌دانست. در فرهنگ لغت کوچکی که روی میزش بود، معنایش را جست‌وجو کرد. تا معنایش را دانست، هوش از سرش پرید.

با خود اندیشید کسی به عمد آن کلمه را روی میزش گذاشته است تا با این ترفند پرده از راز جوانی‌اش بردارد. اولین کسی که به نظرش آمد، همان منشی بود که موقع ورود با چشمانی تمسخرآمیز و نیشخندی معنادار، تا اتاقش بدرقه‌اش کرده بود. هنوز هیچ کسی نیامده بود، ولی منشی از کجا می‌دانست؟ او که در‌باره‌ی گذشته‌اش با کسی صحبت نکرده بود. در اتاق که چشم گرداند، زنی درشت‌ هیکل را دید. روی صندلی مینا لمیده بود. مانتویش بالا رفته بود و کپل‌های بزرگ و فربه‌اش هویدا بود. از نگاه کردن به زن احتراز کرد. زن نرم و سبک که از هیکلش بعید بود، از جایش بلند شد و به سمتش آمد. با جلوه‌گری تنانه‌اش او را در آغوش کشید و با خنده‌ای پرعشوه گفت: «وا نیلو جون من رو یادت نمی‌آد؟»

صدای خش‌دار و تو دماغی‌اش برایش آشنا بود. عطری آمیخته با منتول و موز او را یاد سیگار مارلبرو می‌انداخت که فرزانه می‌کشید. زنی که روبرویش بود، هیچ شباهتی به آن فرزانه‌ای که می‌شناخت نداشت. آن فرزانه توپر بود و اندامی ورزشکارانه داشت. این یکی زیادی فربه بود. پهلوهایش گوشت اضافی داشت که از زیر مانتوی تنگ و ترشش بیرون زده بود. ولی همان لوندی و عشوه‌گری را داشت. زن دوباره گفت: «جدی جدی من رو نشناختی؟ نکنه باید یکم شیطونی کنم تا یادت بیاد.»

مطمئن شد که فرزانه است. با نگرانی گفت: «اینجا چی‌کار می‌کنی؟ چه جوری من رو پیدا کردی؟»

خندید و گفت: «تو خواستی من رو فراموش کنی. من که نخواستم. پیدا کردنت کار سختی نبود خانوم. امضات پای همه‌ی مطالبی که می‌نویسی هست.»

نیلوفر گفت: «خواهش می‌کنم برو. من مدت‌هاست که توبه کردم.»

فرزانه خندید و گفت: «خودت رو گول می‌زنی؟ پس چرا هنوز مجردی عشقم؟»

نیلوفر گفت: «چون به مردها تمایلی ندارم، ولی اونم اشتباه بود. نمی‌خوام دوباره اون اشتباه رو مرتکب بشم.»

فرزانه گفت: «ولی من خیلی دلم برات تنگ شده بود. بالاخره یه زمونی با هم دورانی داشتیم. بیا امشب شام بریم بیرون.»

نیلوفر گفت: «میشه بری؟ من نمی‌خوام با خاطرات قدیم کاری داشته باشم.»

فرزانه گفت: «ولی مجبوری. وگرنه من به همه می‌گم که قبلن چی‌کاره بودی. تو که نمی‌خوای آبرو و اعتبارت خدشه‌دار شه. خیلی براش زحمت کشیدی نه؟»

نیلوفر گفت: «خواهش می‌کنم. من اینو نمی‌خوام.»

فرزانه گفت: «دست خودت نیست. من می‌خوام. چون خیلی دلم برات تنگ شده.»

نیلوفر با حرص چشم‌هایش را بست و گفت: «حداقل تا فردا بهم فرصت بده.»

فرزانه گفت: «باشه. فردا آخر وقت اداری میام. امیدوارم که سر‌به راه شده باشی.»

بعد محکم گونه‌ی نیلوفر را کشید و گفت: «کلکی تو کارت نباشه‌ها.»

از منشی خداحافظی گرمی کرد و سرخوشانه آنجا را ترک کرد. نیلوفر با حسرت به میز کارش خیره ماند. روی صندلی‌اش نشست و با دقت تمام زوایای اتاق را در خاطرش ثبت کرد. عطر کاغذها، میزهای چوبی، ته‌مانده‌ی عطر شکلاتی مینا  که هنوز در عطر فرزانه، گم نشده بود، عطر صندلی‌های چرمی، عطر گرم دیوارهای نسکافه‌ای  و هر چیز دیگری که در اتاق بود را با اشتیاق بلعید. در ذهنش اتاقی را که این همه سال آنجا کار کرده بود، مثل آخرین دیدار معشوق در آغوش کشید و کاغذی برداشت. نامه‌ی استعفایش را نوشت. اگر مدیر بود، نمی‌توانست بی‌سر و صدا برود. بخت‌یارش بود که جز او و آن منشی منحوس کسی در شرکت نبود. وسایلش را جمع کرد و به منشی گفت که از فردا دنبال نویسنده‌ی دیگری برای سایت‌ شرکت باشند. منشی که از او خوشش نمی‌آمد، لبخندی زد. هنوز تا ساعت هشت چند دقیقه‌ای مانده بود. هشت صبح بچه‌ها یکی یکی می‌آمدند. نمی‌خواست منتظر هیچ کدامشان باشد. حتی مینا. دفتر کارش را با حسرت ترک کرد. با خودش اندیشید که روز بعد برای همه می‌میرد.

 

آخر وقت روز بعد بود که فرزانه آمد، منشی فاتحانه گفت: «دیروز استعفاش رو داد. تو خیلی زرنگی.»

فرزانه خندید و گفت: «چه خوب پس من می‌تونم به جاش بیام. از کی شروع کنیم همکار؟»

منشی چشمکی زد و گفت: «حتماً عزیزم. من خودم سفارشت رو به مدیر می‌کنم.»

فرزانه با عشوه گفت: «خوشگل‌خانوم استخدام که شدم، یه شام و یه کادوی توپ طلبت.»

منشی خندید و گفت: «ترفند خوبی زدی، ولی کمه. من به اینا راضی نیستم.»

فرزانه دستی به شانه‌اش کشید و گفت: «پرو نشو. مگه من خودم اینجا رو برات پیدا نکردم؟»

منشی گفت: «اون مال قبل بود. نکنه می‌خوای من رو هم با این ترفند بیکار کنی. من که مثل نیلوفر توبه نکردم که. برام هم اهمیتی نداره اگه همه‌ی دنیا بفهمن. پس پرو بازی در نیار.»

فرزانه چشم و ابرویی بالا انداخت و گفت: «باشه بابا. شوخی کردم. چشم. هرچی شما بخوای.»

منشی گفت: «حالا شد. هنوز به کسی نگفتم که استعفا داده. گفتم مرخصی گرفته. مدیرم که سه چهار روز بعد پیداش می‌شه و دیگه تا اون‌موقع نیلوفر از ترس آبروش خطش رو هم عوض کرده. حالا جدی جدی تو دلت براش تنگ شده بود؟»

فرزانه خندید و گفت: «وا بچه‌ای‌ها. معلومه که نه. من از ادمای جسور و قوی خوشم میاد نه ترسو مثل اون. به جای اینکه وایسه، در رفت. بیکاری حقش بود.»

سه روز بعد مدیر از سفر کاری آمد. با قیافه‌ای ناراحت و بق‌کرده. منشی به پایش بلند شد و به استقبالش رفت. مدیر اهمیتی به او نداد و بدون اینکه جواب سلامش را دهد به اتاقش رفت. نامه‌ی روی میز را برداشت و بی‌آنکه بخواند به سطل زباله انداخت. چند دقیقه‌ای در سکوت اتاق ماند و بعد تلفن را برداشت. داخلی را گرفت. چند ثانیه بعد زنی میانه‌سال و خوش‌رو به اتاقش وارد شد. در اتاق بسته شد و چند دقیقه بعد آن زن با چشمانی محزون از اتاق بیرون آمد. منشی بلافاصله بعد از او وارد دفتر مدیر شد و گفت: «آقای مدیر چیزی شده؟»

مدیر که معلوم بود، عصبانی است، گفت: «به شما یاد ندادن وقتی وارد جایی می‌شین، در بزنین؟ طویله که نیست.»

منشی با حرص گفت: «چرا از اول صبح اینجوری با من رفتار می‌کنین. من دیدم خانم ثابتی با ناراحتی اومدن بیرون نگران شدم.»

مدیر گفت: «به شما ارتباطی داشت؟ کاری که به شما مرتبطه اینه که در نبود من اخبار شرکت رو به اطلاعم برسونید. خانم ناظمی سه روزه استعفاء دادن و شما به من نگفتین؟»

منشی گفت: «خوب فراموش کردم.»

مدیر گفت: «چه ساده می‌گین فراموش کردم. منشی فراموش‌کار به دردم نمی‌خوره. همین حالا وسایلتون رو جمع کنین و برین.»

منشی با ناراحتی گفت: «چرا آخه؟ مگه به خاطر یه اشتباه می‌شه؟»

مدیر گفت: «بعضی اشتباه‌ها جبران‌ناپذیرند. این رفتار شما نشون از فراموشی نداشت. شما به عمد فراموش کردین. به همه گفتین که خانم ناظمی مرخصی گرفتن؟ از کی؟ از شما؟ بهتره دیگه برین.»

منشی با چشمانی گریان وسایلش را جمع کرد. در حالی که زیر لب به مدیر ناسزا می‌گفت، شرکت را ترک کرد. چند نفری که شاهد این صحنه بودند، خواستند به سمتش بروند که با حرص گفت: «همتون لنگه‌ی همین. گنده‌دماغ و از خودراضی.»

مثل دیوانه‌ها به همه توهین می‌کرد.

سر و صداها که خوابید آقای مدیر تلفن را برداشت و شماره‌ای گرفت. بعد از سه بوق کسی از پشت خط تلفن را جواب داد. آقای مدیر با مهربانی گفت: «سلام خانم ناظمی؟ بهترین؟ من امروز اومدم شرکت. خانم ثابتی نمی‌دونست شما استعفاء دادین. من عذر این منشی رو خواستم. از اولشم اومدنش اشتباه بود. شما همچنان برای ما ارزش‌مندین. حتی بیشتر از گذشته. گذشته‌ی شما به خودتون ارتباط داره و هیچ ارتباطی به کسی نداره. اگه هنوز نگران هستین می‌تونین همون‌طور که گفتم دور‌کاری کنین، ولی من به جای شما کسی رو استخدام نمی‌کنم تا روزی که خودتون با ترس‌هاتون کنار بیایین و برگردین. من نامه‌ی استعفاتون رو هم انداختم دور. به خانم ثابتی می‌گم که کارها رو باهاتون هماهنگ کنه.»

بعد در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی تلفن را گذاشت.

فردای روزی که نیلوفر نامه‌ی استعفایش را روی میز مدیر گذاشت، یادش افتاد که چند کتاب را داخل کشوی میزکارش جا گذاشته است. آخر وقت اداری آمد که کسی نباشد و کتاب‌ها را ببرد. همان موقع بود که از پشت در صحبت‌های منشی و فرزانه را شنید. فهمید که دست منشی و فرزانه در یک کاسه است. همان موقع بود که تصمیم گرفت خودش به رئیسش زنگ بزند و همه‌ی حقیقت را به او بگوید.

رئیسش در کمال ناباوری نیلوفر بدون جبهه‌گیری به حرف‌هایش گوش داد و از او خواست که بدون هیچ ترس و واهمه از گذشته به کارش در شرکت ادامه دهد.

لیلا علی قلی زاده

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.