لیلا علی قلی زاده

تابلوی اصل روسی

چند ساعتی طول کشید تا آن نظم و نسقی که مورد نظر ملک‌تاج خانم بود، در خانه پدیدار شد. خیالش که از ظاهر خانه راحت شد، دستش را که طی این مدت دائم روی پیشانی‌اش بود، پایین آورد و به کمر گرفت. سینه‌اش را جلو داد، بادی به غبغب انداخت و با سرخوشی گفت: «آخیش حالا همونی شد که دلم می‌خواست.»

انگار که خودش همه‌ی کارها را انجام داده باشد. ثریا خانم و طفلک دخترش که برای کمک به او آمده بود، حالتکی داشتند بین خوشحالی و خستگی. یعنی هم خوش‌‌حال بودند که بالاخره فرمایش‌های خانم تمام شده و هم از شدت خستگی نای ابراز خوش‌حالی نداشتند.

ملک‌تاج خانم با حالتی استفسارآمیز به ثریا خانم گفت: «چیه؟ نکنه به نظر تو خوب نشده؟ راستش رو بگو اگه خوب نشده، بهم بگو. من طاقتش رو دارم.»

ثریا خانم مات و مبهوت مانده بود. نمی‌دانست چه بگوید. می‌ترسید بگوید نه خوب شده است و خانم فکر کند که می‌خواهد از زیر کار در برود. بعد از این همه سال کار کردن برای خانم، به اخلاقش حسابی وارد بود. ملک‌تاج خانم منتظر جواب نماند. دوباره دستش را به پیشانی گرفت. چشم‌هایش را تنگ کرد و همه‌جای خانه را کاوید و روی تابلوی ونگوگ ثابت ماند و گفت: «جای اون تابلو خوب نشده. چرا اصلاً حواسم نبود. پاشو عزیزم اون رو بیار پایین و بیا بریم تو اتاق انباری. چندتایی تابلو هست. بیاریم یکی یکی امتحان کنیم ببینیم کدوم بهتره. این به دلم نمی‌شینه.»

ثریا خانم با خستگی تابلوی گل آفتابگردان که کپی خیلی خوبی از تابلوی ونگوگ بود را پایین آورد و به همراه ملک‌تاج خانم رفت به اتاق انبار یا اتاقی که خانم دکوری‌های اضافی‌اش را آنجا نگه می‌داشت. هفت هشت تابلوی بزرگ آنجا بود. ملک‌تاج خانم تابلویی از غروب دریا را انتخاب کرد. یک کپی عالی از گوگن. تابلو بزرگ بود و سنگین. ثریا خانم تابلوی غروب آفتاب را از اتاق آورد و همراه دخترش، تابلو را روی دیوار نگه داشت. ملک‌تاج خانم نچی بلند گفت و بعد به سمت انبار راه افتاد. ثریا خانم و دخترش هم پشتش.

ملک‌تاج خانم، ثریا خانم را مجبور کرد همه‌ی تابلو‌ها را یکی یکی از اتاق بیرون بیاورد و روی دیوار نگه دارد تا او انتخاب کند که چه می‌خواهد. آخر سر از میان آن تابلوها، جنگلکی از درختان بلند را انتخاب کرد که هیچ سنخیتی با دکور اتاق نداشت. دختر ثریا خانم که چندان به اخلاق خانم آشنا نبود و می‌خواست این قائله بخوابد، شتاب‌زده گفت: «وای خانوم شما سلیقتون محشره. چقدر این تابلو به خونه میاد. کیف کردم از این همه سلیقه.»

ملک‌تاج خانم بر و بر دختر را نگاه کرد. بعد دستش را دوباره به پیشانی برد و گفت: «مسخره می‌کنی؟ معلومه که افتضاحه. یا تو از هنر چیزی سرت نمیشه یا داری مسخرم می‌کنی. نه این تابلو رو بیار پایین و همون تابلوی گل آفتابگردون رو بذار سر جاش.»

ثریا لک و لک خانم رفت به سمت تابلو که ملک‌تاج خانم گفت: «راستی نذارش تو انبار. ببر بذار بیرون این تاریکستان مزخرف رو. خودتم بعد برو خونه. معلومه خیلی خسته شدی.»

ثریا خانم با حالتی استفهام‌آمیز گفت: «واقعاً؟ این تابلو رو همسر مرحومتون خیلی دوست داشت.»

خانم خندید و گفت: «مرده شورش رو ببره. همیشه ازش بدم می‌اومد. سلیقه نداشت که. فقط دنبال ارزونی بود.»

ثریا خانم باشه‌ای گفت و تابلوی گل آفتابگردان را از نو روی دیوار به جای تابلوی جنگل گذاشت.

موقع رفتن تابلوی جنگل را با خودش بیرون آورد تا کنار سطل زباله بگذارد که دخترش اصرار کرد با خودشان ببرند.

روز بعد دختر عکس تابلو را گرفت و همراه یکی از دوستان نقاشش به چند گالری هنری برد. ظاهراً تابلو اصل و اثر هنرمندی روسی بود. خانم خبر نداشت. دختر می‌خواست تابلو را به قیمت بالایی بفروشد تا مادرش مجبور نباشد در آن سن و سال برای ثریا خانم کار کند، ولی همین که به مادرش گفت و مادرش فهمید تابلو قیمت‌دار است، وجدانش اجازه نداد به خانم چیزی نگوید.

وقتی تلفنی ماجرای قیمتی بودن تابلو را برای خانم گفت، خانم خندید و گفت: «جدی کی حاضر شده اون تابلو رو بخره؟ نکنه اینو دخترت بهت گفته. اون شیطون الکی گفته که بگه از هنر چیزی سرش می‌شه. نه عزیزم اون تابلو ارزشی نداره. همسرم اون رو از یه دست‌فروش، مفت خریده بود. هرچی هم خریدن مال خودتون.»

ثریا خانم که خیالش راحت شد، به دخترش گفت: «حالا تابلو مال خودمونه. من بهش گفتم. خودش باور نکرد و گفت که هرچی هم خریدن مال خودمون.»

دختر خندید و گفت: «معلومه خیلی از هنر سرش می‌شه. تابلوی کپی ونگوگ رو می‌زنه و تابلوی احتمالاً اصل ایوان شیشکین رو نمی‌شناسه. شوهر مرحومش می‌دونسته چی تو خونشون زده. حالا اون گالری‌دار گفت اگه کپی هم باشه کپی خیلی خوبیه و قیمت داره. باید تابلو رو از نزدیک ببینه. حالا که خیالم راحت شد می‌افتم دنبالش. انشالله که اصله و زندگیمون زیر و رو می‌شه.»

ثریا خانم سرش را روی بالشت گذاشت و چشم‌هایش را بست و همان‌طور با چشم‌های بسته گفت: «خدا کنه که اصل باشه. بخدا دیگه از خرده فرمایشای ملک‌تاج خانم خسته شدم.»

دختر هم خودش را روی رختخوابی که مادرش پهن کرده بود، انداخت و دست مادرش را در دستش گرفت. سرش را روی سینه‌ی مادر گذاشت و گفت: «مامان بالاخره تموم میشه. تو مزد زحماتت رو می‌گیری. آخ اگه اصل باشه.»

و هر دو با رویای زندگی تازه‌ای به خواب فرو رفتند.

لیلا علی قلی زاده

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.