در خانهی عموحسن بلبشویی به راه افتاده بود. زهرا که آشکارا دلباختهی دیگری شده بود، از دستور پدر تمرد میجست و راضی نمیشد که به خواستگار مورد تایید پدرش جواب مثبت دهد.
عموحسن که احساس میکرد پیش دوستش سرافکنده شده است، تمرد دختر را برنمیتافت و با نگاهی موشکافانه همسرش را مینگریست. با خودش میاندیشید که همسرش از مدتها پیش از این جریان عاشقی خبر داشته است و به او چیزی نگفته است. وقتی زنعمو نسرین سرش را پایین انداخت، یقین پیدا کرد که آنها با هم دست به یکی کرده بودند که او پیش دوستش خوار و خفیف شود.
به زهرا گفت: «یا علی یا هیچ کس. انقدر میمونی تو خونه تا موهات همرنگ دندونات سفید شن.»
زنعمو نسرین گفت: «مرد چرا حرف زور میزنی؟ مگه الان عهد قجره؟»
عموحسن لبش را گزید که جواب زنعمو را ندهد.
زنعمو گفت: «اگه بخوای بزور برای بچهها تصمیم بگیری، بچهها رو برمیدارم و میرم خونهی پدرم.»
عمو حسن گفت: «چشمم روشن. چه غلطا.»
زنعمو به سمت اتاق رفت و به عمو حسن هم اشاره کرد که دنبالش برود. در آن لحظه احساس کردم که این گره تنها به دست زنعمو باز میشود. تدبیر و سیاستش که همراه با ملغمهای از تهدید بود، همیشه کارساز بود.
بعد از چند دقیقه که در سکوت مطلق گذشت، عمو حسن سر به زیر و مطیع برگشت و گفت: «هر غلطی میخوای بکن. من اجباری ندارم با این پسره ازدواج کنی.»
آن روز زهرا، فاطمه و محمد نفهمیدند که در آن اتاق چه گذشت، ولی من میدانستم. من ماجرای عاشقی عمو و گرفتن زن دوم را به زنعمو گفته بودم. زنعمو با سیاستی زنانه از من خواسته بود که در موردش با هیچ احدی حتی فاطمه هم حرف نزنم، ولی خودش گذاشته بود به وقتش از این راز استفاده کند و حالا انگار وقتش شده بود. سکوت و فداکاری آن روزش حالا باعث نجات دخترش شده بود.
نوشته شده توسط لیلا علیقلیزاده