تمرین با کلمات
مهارگسسته، واگن، هپروت، بویناک، بیتسلا
واگنی که از قطار جدا شده بود، مهارگسسته و با سرعتی سرسامآور روی ریل حرکت میکرد. اگر جلویش را نمیگرفتند، کمتر از ده دقیقه به ایستگاه قطار میرسید و خسارات سنگینی به بار میآورد. باید جایی در میانهی مسیر، واگن را متوقف میکردند. اگر واگن خالی بود، در همان دقایق اول فکری به حالش میکردند، ولی ظاهر امر نشان میداد که کودکی درون واگن جا مانده است. زنی که کودکش را درون واگن جا گذاشته بود، بیمهابا اشک میریخت و با تضرع و التماس از دیگران میخواست که نگذارند، اتفاقی برای واگن بیفتد.
در حالی که بیشتر مسافران واگن ۱۱ در تکاپوی پیدا کردن راهحلی برای تسلای زن جوان بودند، کوپهای در آرامش مطلق به سر میبرد. پیرمرد و پیرزنی در آرامش مطلق به تماشای کودکی مشغول بودند که با سمعکشان بازی میکرد و با خندههای مستانهاش دلشان را برده بود. هر دو در هپروت دوران جوانی خود بودند. بازی کودک آنها را به سالهای دور برده بود. سالهایی که بچههایشان در حیاط خانهشان بازی میکردند و آنها به تماشای بزرگ شدنشان مینشستند.
بالاخره تصمیم گرفته شد. جان یک کودک باید فدای خساراتی بزرگتر میشد. واگن منحدم شد. لحظهای که خبر انحدام واگن به مامورین قطار رسید، بیتسلای زن جوان سرافکنده از جلوی چشمش دور شدند. زن چنان ضجه میزد و فریاد میکشید که قلب همه به درد آمده بود. واگن شماره ۱۱ غلغله بود. هیچ چیزی نمیتوانست باعث تسلایش شود. مردی که از ابتدای ماجرا آنجا حضور داشت و چشمهایش مثل عقاب همه را میپایید، گفت: «یه قضیهی بویناک اینجا وجود داره. همهی کوپهها ریختن بیرون، ولی کوپهی شماره ۷ انگار نه انگار. یا این کوپه خالیه یا جای آدمهای بیوجدانه.»
زنی با عصبانیت گفت: «آقا شما هم حوصله داریها. این مادر بیچاره رو نمیبینی. حالا رفتی دنبال اینکه چرا اینا بیرون نیومدن لابد خوابن دیگه.»
مرد گفت: «نه اگه خواب هم بودن تا حالا بیدار شده بودن. صدای این زن بینوا مگه میذاره کسی بخوابه. باید دید ماجرا چیه.»
رفت سراغ کوپهی شماره ۷٫ چند تقه به در زد و تنها صدایی که شنید، صدای خندههای کودکی بود. با خودش اندیشید، شاید کودک تنها در کوپه مانده است. در کشویی کوپه را که کشید، دید پیرمرد و پیرزنی هاج و واج به او نگاه میکنند. پیرمرد با صدای بلند گفت: «برای چی سرت رو انداختی و اومدی تو کوپهی ما.»
مرد تمام حواسش به کودکی بود که داشت با سمعک آن دو بازی میکرد. به پیرمرد گفت: «ببخشید شما سر و صدای بیرون رو نشنیدین؟»
پیرمرد متوجه نشد که مرد چه میگوید و به سمعکهایی اشاره کرد که دست کودک بود.
مرد به پیرمرد و پیرزن همچنان خیره مانده بود و دنبال شباهتی میان کودک و آن دو میگشت و چون شباهتی نیافت، دوباره پرسید: «این بچهی خودتونه؟»
پیرزن سمعکش را از کودک گرفت. کودک بنای گریه را گذاشت. صدای بلندش باعث شد، چند نفری سرشان را داخل کوپه کنند.
پیرزن سمعک را داخل گوشش گذاشت و گفت: «جوون چی گفتی؟ دوباره بگو؟»
مرد گفت: «این بچه مال خودتونه؟»
پیرزن خندید و گفت: «نه. این صدای جیغ و داد از کجا میاد؟ بیرون خبریه؟»
مرد گفت: «یه زن بچهاش رو از دست داده. شما چی گفتین؟ گفتین این بچه مال شما نیست؟ پس مال کیه؟»
پیرزن گفت: «چه میدونم. یهو اومد تو کوپه و نشست پیش ما. بعدم با سمعکهای ما ور رفت. دادیم بهش بازی کنه. بیچاره انگار یه مشکلی داره.»
مرد سرش را از کوپه بیرون آورد و به زنی که از بس جیغ کشیده و خودش را زده بود، جانی در بدن نداشت، نزدیک شد و گفت: «خانوم. خانوم. بچهی شما سندروم دان داشت؟»
زن در میان هقهقی که دیگر نایی نداشت، گفت: «اوهوم، ولی خفیف بود.»
مرد گفت: «خانوم دیگه بهتره گریه رو متوقف کنین. انگار معجزه شده. بچهی شما اصلاً توی اون واگن نبود. بیایید ببینید این بچهی شماست؟»
زن سراسیمه از جایش برخاست و به دنبال مرد به راه افتاد. لحظهای که کودکش را در کوپهی ۷ دید، جانی دوباره گرفت. کودکش را به سینه فشرد و باز از نو اشک ریخت. اینبار اشکی از سر شوق و شکرگزاری.