کلمههای تمرین: وارفتگی، باج گیری، لگدمال، رسا، پر راز و رمز
نمیتوانست اجازه بدهد که او را لگدمال کنند. میاندیشید که تمام این چیزها به زودی تمام میشود و او دوباره به همان وضعیت قبلی برمیگردد. آشنایی با سارا برایش گران تمام شده بود. سارا موجودی پیچیده بود. شخصیتی پر راز و رمز داشت. صدای رسا و گیرایش باعث شده بود که جذب او شود. درست شبیه به یک خاطرهی قدیمی. با اینکه هیچ شباهتی به آن خاطره نداشت، ولی چیزی در مورد سارا بود که نمیتوانست آن را نادیده بگیرد. بعد از بیست و پنج سال دوباره عاشق شده بود و میخواست مقدمات ازدواج را فراهم کند، ولی او اصلاً سارا را نشناخته بود. هر روز با وجوه جدیدی از سارا آشنا میشد و همان موجب عذابش شده بود. با اینکه عاشق حل معما بود و چیزهای پیچیده خوشایندش بود، ولی نتوانسته بود در مورد سارا به وضوح و شفافیت برسد. سارا برایش مبهم و دستنیافتی بود. حالا یک باجگیری هم به تمام این مسائل اضافه شده بود. افرادی پیدا شده بودند که ماجرای عشق نافرجام او را میدانستند. ادعا کرده بودند که همه را برای سارا فاش میکنند. با خودش اندیشید چرا بعد از این همه مدت عشق نافرجام دوران جوانیاش مهم شده است؟ تلاش میکرد چهرهی مریم را به خاطر بیاورد، ولی انگار زنی بیچهره باشد. هیچ عکس و خاطرهای از او نداشت. تنها چیزی که به یادش میآمد، ماجرای خیانتی بود که به خاطرش از مریم بریده بود. از واکنش سارا میترسید. نمیخواست او را از دست بدهد. باید با باجگیران کنار میآمد، ولی نمیتوانست اجازه بدهد که لگدمالش کنند. اگر این باجگیری تمام نشدنی باشد چه؟
ساعتها با وجدانش کلنجار رفت تا راضی شد خودش همه چیز را به سارا بگوید. بیآنکه به سارا خبر دهد، سرزده به دیدنش رفت. سارا با مردی جوان روی تراس خانهاش که رو به دریا بود، نشسته بودند. دریا طوفانی بود و صدای امواج به گوشش میرسید. برای یک لحظه همان خاطرهی قدیمی در ذهنش پدیدار شد. صدای خندههای سارا با خندههای مریم و ملودی طوفانی دریا درهم آمیخت. تنها صدای مریم را با پسزمینهی امواج میشنید. احساس کرد دوباره ماجرای خیانت تکرار شده است. هیجانات بیمارگونهی سابق بازگشت. میخواست با دستهای خودش آن مرد را بکشد. با خود اندیشید که دیگر نمیگذارم کسی مرا فریب دهد. اینبار آن مرد را به سزای عمل کثیفش میرسانم. سارا هم باید تقاص خیانتش را بدهد. با قدمهایی سریع جلو رفت و خودش را به تراس رساند. پیش پای مرد جوان که رسید، با دست راستش تخت سینهی مرد کوبید و او را از روی صندلی راحتی به زمین انداخت. قبل از آنکه فرصت هیچ عکسالعملی به مردجوان بدهد، گفت: «توی آشغال کی هستی؟ به چه جرئتی اینجا با نامزد من خلوت کردی؟»
مرد جوان مات و مبهوت آن رفتار غیرمتمدنانه شده بود. سارا خونسرد و آرام. انگار نه انگار که نامزدش مچش را با مردی غریبه گرفته باشد. چشمهایش بیروح و زمهریر. مرد جوان که از بهت درآمد، دهانش به نیشخندی باز شد. با خودش اندیشید که چه وقاحتی. خیانت میکنند و به روی خودشان نمیآورند. یاد مریم افتاد. مریم تمام چهرهاش ترس را فریاد میزد. هیچ اثری از احساس شرم و ترس در چهرهی این زن مرموز نیست. در تصمیمش سست شد. کمی به عقب رفت و گفت: «توضیحتون چیه؟»
سارا گفت: «حالا از من توضیح میخوای؟ اول قضاوت میکنی و بعد توضیح میخوای؟ رفتارت احمقانه نیست؟»
با خودش اندیشید که میخواهند همه چیز را انکار کنند.
سارا گفت: «نباید قبل از اومدنت اطلاع بدی؟»
نیشخندی زد و گفت: «من امروز اومده بودم رازی رو بهت بگم و با راز تو روبرو شدم. از کی با هم رابطه دارین؟»
سارا خندید و گفت: «خیلی قبلتر از این که تو رو بشناسم.»
دلش گرفت. با خود اندیشید، این چه بازی است؟ اگر پای مرد جوانی در میان بوده است چرا باید مردی به سن و سال مرا بازی دهند؟
با وارفتگی به سارا نگریست و گفت: «چه اتفاقی اینجا افتاده؟ به من توضیح بدین.»
مرد جوان خندید و گفت: «نمیخوای رازت رو به سارا بگی؟ دیگه وقتشه که همه چی رو بدونه.»
به مرد جوان خیره شد و گفت: «تو همون باجگیر آشغالی نه؟ نکنه قبل رسیدن من همه چی رو گفتی که اینطور با من سرد برخورد میکنه.»
مرد جوان گفت: «من نه. خودت باید همه چیز رو بگی. من چیزی رو نمیگم. تو امروز به خاطر قضاوت و عجول بودنت خیلی چیزا رو از دست میدی.»
به چشمهای پسر جوان خیره شد. نگاهش او را یاد جوانی خودش میانداخت. مغرور و استهزاگر.
گفت: «من نمیفهم. اینجا داره چه اتفاقی میافته؟ چرا پر از راز و رمزین؟»
سارا گفت: «امیر برادر ناتنیمه. از مادر یکی هستیم، ولی از پدر نه. وقتی بهش گفتم که عاشق مردی شدم که همسن و سال پدرمه ولی چشمهاش شبیه اونه، نگران شد و خودش رو به اینجا رسوند.»
دوباره به مرد جوان نگریست. چشمهایش بیشباهت به خودش نبود. حالا که به چهرهاش خیره شده بود، نگاه مریم را در ورای آن نگاه میدید. دیگر در نگاه مرد جوان تمسخر نبود. نگاهش پر از خشم بود. چرا به مریم اجازه نداده بود حرف بزند؟ چرا به تنهایی مریم را محاکمه کرده بود و یک تنه حکمش را اجرا کرده بود؟ نکند این پسر با او نسبتی داشته باشد؟
با لرزی که در صدایش پدیدار شده بود، به سارا گفت: «من توی جوونیم عاشق یه زن شده بودم.» به سارا خیره شد. به دنبال شباهتی میان او و مریم میگشت. به سختی چهرهی مریم در ذهنش نقش بست. هیچ شباهتی از مریم در چهرهی سارا نبود. خیالش راحت شد که او دختر مریم نیست. ادامه داد: «یه روز اون رو با یه مرد دیدم. بهم خیانت کرده بود. من تحمل خیانت رو نداشتم و رابطهام رو باهاش به هم زدم.»
مرد جوان گفت: «به همین سادگی. فقط رابطهات رو به هم زدی و انگ خیانت بهش نزدی؟ مثل یه روانی کتکش نزدی؟ تحقیرش نکردی؟ از زندگیت مثل یه آشغال بیرونش ننداختی؟»
دیگر توان ایستادن نداشت. دوباره آن صحنههای دلخراش و عاری از انسانیت در برابر چشمانش جان گرفت. با التماس و تضرع گفت: «من خیلی خام و جوون بودم.»
مرد جوان گفت: «درست مثل حالا. حالا هم چندان توفیری با اون روزا نداری. چطور به خودت اجازه دادی که سراغ سارا بیای. چون پولداری فکر میکنی میتونی هرچیزی رو تسخیر کنی. راجع به مادر منم مطمئن نبودی نه. میخواستی با پولت قلبش رو بخری. شب قبل رها کردنش چی؟ بچه بلایی سرش آوردی؟»
دستانش را جلوی صورتش گرفت و گفت: «بسه. بسه. دیگه نمیخوام هیچی رو به خاطر بیارم. اون همون شب به من گفت که من رو هیچوقت دوست نداشته و عاشق پسرعموش بوده. به خاطر پول اومده بوده سراغم. خود کثافتش اینا رو گفت.»
مرد جوان گفت: «انتظار داشتی بعد اون رفتار وحشیانه باهات بمونه و بگه عاشق توئه؟ حماقت محض بود موندن با تو. تو شکاک و بددلی.»
سارا گفت: «پس تو همون آدمی هستی که مادرم رو آزار دادی؟ این همه سال مادرم با این رنج بزرگ زندگی میکرد.»
با ناباوری به چشمان سارا خیره شد. چرا هیچ اثری از مریم در او نبود. سعی کرد چهرهی آن مرد را به یاد بیاورد. اصلاً او را ندیده بود. خشم نابینایش کرده بود. به امیر خیره شد. امیر با آن چشمان پر از خشم، انگار جوانی خودش بود.
مجنونوار نگاهش را از یکی به دیگری میدوخت. هنوز نمیتوانست خودش را مجاب کند که این واقعیت را بپذیرد. امیر گفت: «حالا همه چی رو میدونی. مادرم به تو خیانت نکرد، ولی بعد از بلایی که تو سرش اوردی پدر سارا همون پسرعمویی که خودش رو توی این وضعیت مقصر میدونست، باهاش ازدواج کرد که کسی موجب ناراحتی مادرم نشه. تو تموم این سالها اون بود که به جای تو از من مراقبت میکرد. اون شب کذایی رو هیچوقت فراموش نکن. حالا هم گورت رو برای همیشه از اینجا گم کن.»
مرد گفت: «چرا بعد از این همه سال؟»
سارا گفت: «دست تقدیره. اگه من تو رو ندیده بودم. اگه تو به من ابراز عشق نکرده بودی شاید هیچ وقت نمیفهمیدی که پسری داری. اونا نمیخواستن تو رو ببینن.»
امیر گفت: «اون پدر من نیست. پدر من همونیه که این همه سال بزرگم کرده. من نمیتونم آدمی که روان بیماری داره رو پدر خودم بدونم.»
نابود شده بود. دیگر هیچچیز برایش نمانده بود. تقاص گناه جوانیاش را حالا پس میداد. در یک روز همه چیزش را از دست داده بود. نحوست آن رفتار عجولانه، آن قضاوت بیرحمانه و ناعادلانه حالا دامنش را گرفته بود.
گفت: «من نمیدونستم که پسری دارم. کاش…»
مرد جوان گفت: «برو. زودتر برو. نمیخوام دستم رو روت بلند کنم. من و سارا فردا از اینجا میریم و دیگه هم نمیخوام هیچ کجا ببینمت. قسم میخورم اگه دفعهی بعد ببینمت دیگه به این آرومی نیستم. تو مسبب رنج بیست و پنج سالهی مادرمی. مسبب تمام کابوسهاش. نمیدونم اگه پدرم نبود، چطور دووم میآورد.»
برای آخرینبار به چهرهی امیر خیره شد. کاش کمی صبورتر بود. کاش قبل از آن اقدام وحشیانه و آن تصمیم نابخردانه، با حوصله به حرفهایشان گوش داده بود.
نوشته شده توسط لیلا علیقلیزاده
یک پاسخ
آفرین لیلا
دمت گرم👏👏👏