چهارچشمی دهن را میپایند، کلمهها را میقاپند. باید حواسم را بیشتر جمع کنم. زمانه، زمانهی سکوت است. فشار سکوت زیاد است. حرفهایی که روی دلم قلمبه شدهاند، در فضای سکوت تجمع میکنند. جمعیت واژههای پشت دهان زیاد است. انفجار غیر ممکن به نگر نمیرسد. هرلحظه باید منتظر آن باشم، ولی واژهها بالاخره راه خودشان را پیدا میکنند. دهانم را بسته نگه میدارم. انگار که هیچوقت دهانی برای حرف زدن نداشته باشم. کمکم به این سکوت عادت میکنم. واژهها به جای دهانم از دستهایم خارج میشوند. روی صفحهی سفید کاغذ. به این فکر میکنم که اگر کاغذهایم را از من بگیرند، دیگر واژهها به کجا میتوانند فرار کنند؟ صدایم را گم کردهام. صدایم فراموشم شده است. گاهی وسوسه میشوم که صدایم را بشنوم. بعد پشیمان میشوم. میترسم این صدا را نشناسم. رئیس فکر میکند همهی کارمندها باید مثل من سکوت کنند. امروز جای دو کارمند خالی بود. فردا شاید افراد دیگری جای خالی را پر کنند شاید همچنان خالی بماند. هنوز جای دو کارمند بخش فروش پر نشده است. بخش فروش حالا تنها یک کارمند دارد. کارمندی که اغلب همه چیز را فراموش میکند. حتی واژههای خودش را. برای همین همیشه ساکت است. رئیس فکر میکند، بخش فروش به کارمند دیگری احتیاج ندارد.
در فضای این ادارهی غرق شده در سکوت گاهی صدایی شنیده میشود و روز بعد صاحب صدا گم میشود. فکر میکنم پای موجودات نامرئی در میان است. موجوداتی که برای رئیس کار میکنند. تنها رئیس است که صدایش شنیده میشود و هنوز موجودیت دارد. موجوداتی که صدای ما را دوست ندارند. شاید هم دوست دارند. شاید میخواهند تمام صداها را برای خودشان محبوس کنند.
به صفحهی کامپیوتر خیره شدهام. باید استعفایم را بنویسم. حالا من تنها کارمند این ادارهی لعنتی هستم. فکر میکنم بالاخره از این اداره خلاص میشوم. تنها دو روز به پایان بازنشستگیام مانده است. فکر میکنم باید قبل از رسیدن بازنشستگی کاری برای رهایی کنم، ولی نمیتوانم. دستی شانهام را نوازش میکند. برمیگردم. با رئیس چشم در چشم میشود. در چشمهایش میخوانم که متوجه قصد و نیتم شده است. او مرا به اتاقش فرا میخواند. بی هیچ حرفی دستورش را صادر میکند. بیهیچ حرفی به دنبالش راه میافتم. وقتی وارد اتاق میشوم. در اتاق را پشت سرم میبندد. پردهها را پایین میکشد و بعد به نجوا میگوید: «خب؟»
سکوت کردهام. از صدایم میترسم. از ارتعاش صدایی که برای من نیست، میترسم. با التماس به چشمانش نگاه میکنم. رئیس همچنان به نجوا میگوید: «نمیخوای حرف بزنی؟ چطور میتونی این همه مدت سکوت کنی؟ هیچ کسی این همه مدت سکوت نمیکنه؟ چرا میخواستی استعفا بدی؟»
چطور همه چیز را میداند؟ من هنوز نامهی استعفاء را ننوشته بودم. به هرحال من نمیتوانم جوابش را بدهم. من صدایم را گم کردهام.
رئیس دوباره میگوید: «تو تنها کسی هستی که تونستی این همه مدت سکوت کنی. حتم دارم وقتی میری خونه حرف میزنی. زیر دوش حموم یا توی کمد بالاخره که باید حرفهایی که روی دلت سنگینی میکنند رو یه جایی خالی کنی؟ کجا اینکار رو میکنی لعنتی.» لعنتی را با حرص و کمی بلندتر میگوید.
همچنان ساکتم. لال و گنگ به او نگاه میکنم.
کلافه است. از پشت میز بلند میشود به سمتم میآید و دستان پر قدرتش را روی شانههایم میگذارد و التماسوار میگوید: «بگو. خواهش میکنم. من میخوام بدونم راز تو چیه؟ تو چطور دووم اوردی. برای نجات بشریت باید این راز رو بدونیم. میدونی باید این راز رو به همه یاد بدیم. این آدمها به خاطر این که نتونستن مثل تو رفتار کنن، نابود شدن. تو با بیتفاوتی تمام این روزها این صحنهها رو دیدی و یکبار هم دم نزدی. بگو چه جوری؟ باید یه راهی باشه.»
روی کاغذی که روی میز افتاده است، مینویسم با نوشتن. بعد از اتاق بیرون میآیم. در را باز میگذارم. موجی از موجودات نامرئی به درون اتاق میریزند. از هجوم هوای سردی که از اطرافم میگذرد، متوجه حضورشان میشوم. به عقب که برمیگردم از رئیس خبری نیست. او هم رفته است. زمانه زمانهی سکوت است و من تنها با نوشتن این سکوت را تاب میآورم.