برق میزد. آسمان صدا میکرد. باران روی پشتبام میکوفت. دو روز بود که پشت هم میبارید. خیال نداشت آرام بگیرد. خانه، آن مأمن همیشگی حالا زندان شده بود. تنها روزنهی ارتباطم با جهان بیرون پنجرهی اتاق بود. نگاهم روی ساختمان روبرو مانده بود. روی پنجرهی اتاق او.
خیابانها و کوچههای پایین شهر را آب برده بود. مردم تا کمر در گل و شل بودند. اخبار این را میگفت. مادر نشسته بود جلوی شبکهی اخبار. برق پایین شهر را قطع کرده بودند. ده نفر در یک خانه با برق گرفتگی مرده بودند. در خواب بودند. فکر میکنم ده نفر چطور در یک خانه جا میشوند. وقتی پایین شهر بودیم، خانه کوچک بود. مهمان هم میآمد و شب میماند. آن موقع مشکل جا نداشتیم؟ حالا اینجا از مهمان خبری نیست. مادر حوصلهی شلوغی خانه را ندارد. همهی مهمانیها را در باغ گیلاس میگیرد. خبری از قوم و خویشهای قدیم نیست. مادر گفت: «بند نمیاد. بند نمیاد. همه میمیرن.»
پدر پشت پنجره ایستاده بود. خیره به آسمان تیره. گفت: «انگار همسایههای روبرو میترسن پرده رو کنار بزنن. این بارون اگه ادامه پیدا کنه، همه میمیرن.»
نگاهم به پنجرهی روبرو بود. درست از روزی که باران شروع شده بود، پرده تکان نخورده بود.
تاریک و خاموش بود.
مادر گفت: «هیچ از همسایههای قدیم خبر ندارم. یعنی الان عزت خانوم چی کار میکنه؟ هنوز هم همون پایین میشینن؟»
پدر گفت: «آقا مرتضی که هنوز همونجاست. یا خدا! مغازش تو گودی هم بود. الان بارون کل جنساش رو از بین برده.»
یعنی کجاست؟
مادر گفت: «سکینه خانوم رو یادت میاد؟ هر وقت بارون اینجوری میبارید، نماز آیات میخوند. یعنی ما هم باید الان بخونیم؟»
پدر گفت: «اون سال قحطی همه رفتیم مسجد و نماز بارون خوندیم. حالا باید نماز بخونیم که بند بیاد.»
آب سد بیشتر از حجم مجاز شده بود. باید سد را باز میکردند. سد را که باز میکردند، همهجا را سیل میبرد.
مادر گفت: «ویلای چالوس میره زیر آب. حیف گیلاسا!»
پدر گفت: «دامداری فریبرز هم توی مسیر روده. یعنی خالیش کرده؟»
شاید اقوامش پایین شهر باشند. مثل قوم و خویش ما که با آنها دیگر کاری نداریم. یعنی برای کمک رفته؟
مادر گفت: «نکنه بند نیاد. من میترسم.»
پدر گفت: «از دست هیچ کسی هیچ کاری برنمیاد. مگه اینکه خدا کمکمون کنه. باید صبر کنیم بند بیاد. بعد ببینیم چقده خرابی به جا مونده. خوبه سقف خونهی ما شیرونیه.»
مادر گفت: «اون موقع که گفتم باید این مدل سقف بزنیم، تو مسخرم کردی که کی تو تهران از این سقفا میزنه؟ حالا ببین بازم به من.»
سقف خانهی روبرو شیروانی نبود. حتمن تا حالا چندجایی از سقفشان تاپ تاپ افتاده بود. کتابخانهاش شیشه نداشت. شاید باران کتابهایش را خیس کرده باشد.
اخبار گفت باید زودتر روستاهای مسیر رودخانه را خالی کنند. نمیشود جلوی سد را نگه داشت.
مادر گفت: «اون پیرزنه رو یادت میاد، خونش کنار ویلای چالوسه. الان یعنی چیکار میکنه؟ کسی رو نداشت. داشت؟»
آن شبی که از خانه قهر کرده بودم و با میلاد به ویلا رفته بودیم، پیرزن همسایه فهمید و ما را به خانهی خودش آورد. آن شب من لجبازترین و یکدندهترین دختر عالم شده بودم. میخواستم از دست همه چیز خلاص شوم. شب تولد میلاد بود. خانوادهاش همه در خانهشان بودند. از دست میلاد هم عصبانی بودم. میخواستم تولد او را خراب کنم. چرا مرا به تولدش دعوت نکرده بود؟ او عذرخواهی کرد و مرا به ویلا رساند و درکنارم ماند تا بلایی سر خودم نیاورم. پیرزن هم تمام مدت مثل یک دوست با ما رفتار کرد. خاطرات شیطنتهای ایام جوانیاش را برایمان تعریف کرد. غذای خوشطعم و عطری پخت. مهماننوازیاش عالی بود. نگران کوچکی و کهنگی خانهاش نبود. حالا پیرزن چه میکند؟ کاش میتوانستم با میلاد دوباره پیش آن پیرزن برویم. پس میلاد کجاست؟ چرا خبری از او نیست؟ این قهر کی تمام میشود؟ کاش این همه مغرور نبودم.
به مادر گفتم: «نکنه بلایی سرش بیاد. کاش یه جوری از حالش باخبر میشدیم.»
پدر گفت: «مگه میشه توی این بارون از خونه بیرون رفت؟ دختر تو الان باید نگران جون خودت باشی. اون پیرزن به ما چه ارتباطی داره.»
مادر گفت: «الان اونایی که رفتن کمک، خودشونم تو مخمصه گیرافتادن. نمیشه که. اومدیم اینجا که این چیزا رو نبینیم. فکر خودت باش.»
پدر میگوید: «دیگه طاقتم تموم شده. باید برم کمک.»
مادر التماس میکند که نرود. پدر به التماسهای مادر توجهی نمیکند. نگران است. از اینکه پشت پنجره بایستد و کاری نکند، خسته است. او میرود.
فکر میکنم من هم باید کاری کنم. به میلاد پیام میدهم: «من نگران اون پیرزنم. بیا بریم و از خونه بیاریمش بیرون.»
میلاد جوابم را میدهد. انگار منتظر پیام من است: «اوردمش بیمارستان. یکم مریض احواله. منم اینجا موندم که اگه کاری داشت کنارش باشم.»
پیام میدهم: «چرا به من نگفتی؟»
پیام میدهد: «میخواستم ببینم به غیر خودت به آدمای دیگه هم فکر میکنی؟»
فکر میکنم کاش این همه مغرور نبودم.
پیام میدهم: «خودت حالت خوبه. اونجا امنه؟»
جوابم را نمیدهد. چند دقیقه بعد زنگ میزند.
از پشت تلفن صدایش را که میشنوم، فکر میکنم چطور این همه روز طاقت آوردهام؟ میگویم: «متاسفم.»
صدایش پر مهر است. انگار که اتفاقی بینمان نیفتاده باشد. روی تخت دراز میکشم. دست از نگاه کردن به پنجره میکشم. آرامش را به وجودم تزریق میکند. به وضوح انحلال موسیقی بارش را در صدای تپشهای قلبش میشنوم. با اطمینان میگوید که نگران نباشم و دوباره آفتاب پدیدار میشود.
مادر جیغ میکشد. تلفن را رها میکنم. سراسیمه پیش مادر میروم. مادر کنار پنجره است. خیره به آسمان. رنگینکمان زیبایی در آسمان پدیدار شده است.
4 پاسخ
لیلا چقدر عمیق و فلسفی و تاملبرانگیز
عالی بود
انقدر قشنگ نوشته بودی و تصویرسازی که حس کردم اواس داستان خود خودته.
تو فوقالعادهای
قلمت سبز سبز❤️👏
مرسی عزیزم. شاید اولاش با اشاره به ادمهایی که قدیم میشناختم، این حس رو تزریق کرده بودم. مثلن عزت خانم همسایهی قدیممون بود
شاید باران میاد تا دلها نرم شود
شاید باران میاد تا دلها تنگ شود
شاید باران میاید تا مردمان بالا شهر به مردمان پایین شهر فکر کنن
شاید باران میاید تا قلبها در ضرب یکدیگر پرتوان بتپند
و…..
قلمت مانا لیلا جان🌹
خانم ابراهیمی جان چه زیبا گفتین. این همه عشق و محبتی که خدا توی وجودتون به ودیعه گذاشته ستودنیه.