زهرای عزیزم این چهارمین روز است که به بهانهی کتابخوانی بیشتر، برایت نامه مینویسم. امروز از صبح که بیدار شدم سراغ «برفهای کلیمانجارو» رفتم. یک داستان کوتاه از «ارنست همینگوی».
میدانستی همینگوی مدتها به عنوان خبرنگار و روزنامهنگار جنگی، در جبهههای جنگ حضور داشت. او از خاطرات جنگ در تمام داستانهایی که از او خواندهام بهره گرفته بود. مثل ریموند کارور که داستان اعتیادش، باعث شده بود که مدام شخصیتهایی را نشان بدهد که مصرف مواد، تفریح عادیشان است.
پای همینگوی در جنگ به شدت مصدوم شد و همین پا در داستانها همیشه مایهی دردسر قهرمان داستانش است. در داستان برفهای کلیمانجارو، قهرمانش بر اثر قانقاریا در پای راستش میمیرد. ما یک روز از زندگی این قهرمان را داریم. قهرمانی که نویسنده است و با همسر پولدارش به آفریقا آمده است، تا روحش را دوباره از نو بسازد. او از همان ابتدای داستان، از مرگ حرف میزند و همسرش به او میگوید: «آدم تا از خودش دست نشوید، نمیمیرد.»
او حرفهای نامربوطی به همسرش میزند و او را از خودش میرنجاند.
همسرش در جواب تمام زخم زبانها چنین جملهایی میگوید: «حتماً باید در آخر سفر، اسب و زنت را بکشی و زین و زرهت را بسوزانی؟»
یعنی که هرچه خوبی کردهای را خراب کنی. در ترکی یک ضربالمثلی هست که این معنا را میدهد. چندباری از زبان مادربزرگم شنیده بودم، ولی الان یادم نمیآید. احتمالاً تو آن را بدانی.
ولی باز همان شیوهایی را به کار میگیرد که قبلتر هم به کار گرفته بود. دروغگویی و به دست آوردن دل زنها.
دوباره دست به دامن دروغگویی همیشگی زده بود که نان و آبش از راه آن میرسید.
او در ذهنش مدام از خاطراتی میگوید که باید آنها را قبل از مرگ بنویسد، چیزهایی زیادی باید بنویسد. همینگوی در این داستان از طریق تکگوییهای قهرمان داستان بارها به نوشتن اشاره میکند و توصیههایی هم دربارهی نوشتن میکند.
حالا دیگر یقین داشت که هیچکدام از آنچه را که همیشه در ذهنش نگه داشته بود تا بعد از کسب اطلاعات بیشتر و تمرین خوبنویسی مشغول نوشتن آن شود، نخواهد نوشت؛ اما ننوشتن این فایده را هم داشت که مانع از نوشتن بد میشد.
شاید این توصیه همان توصیهایی است که ما هم بارها در مواجه با بازخوردهای منفی یا بازخورد نگرفتن به خودمان میکنیم. ننوشتن حداقل یک فایده دارد که مانع از نوشتن بد میشود.
ولی به قول همینگوی هر روزی که بینوشتن و با زندگی راحت و بیدردسر، با آن زندگی که مورد تنفر او بود بگذرد، استعداد نویسندگیاش را تحلیل خواهد برد و اراده کار کردن را در وی سستتر خواهد کرد، به طوری که کمکم نویسندگی را به کلی از یاد خواهد برد.
اندیشهورزی
زهرا صبح از من خواسته بودی که راجع به سوالی فکر کنیم و پاسخش را بنویسیم. من به تو گفتم که مدام از این کار در میروم. اعتراف وحشتناکی است، ولی واقعیت همین است.
همینگوی هم در داستانش همین را گفته است.
سعی کرده بود اصلاً فکر نکند و از آن وقت زندگیاش صورتی کاملاً مطبوع پیدا کرده بود. در درون روح خود، خودش را طوری زرهپوش کرده بود که هیچوقت عادت فکر مایه دردسرش نشود. این کاری بود که غالب کسان دیگر هم میکردند.
میدانی این شیوه در زندگی ما از کودکی بوده است و بزرگترها و اولیاء مدرسه به نوعی در نهادینه کردن این شیوه سهیم بودهاند. اولیاء مدرسه از ما میخواستند که بر طبق الگویی مشخص، تمام جوابها را حفظ کنیم. هیچ چیز اضافهایی قابل قبول نبود. پس ما از فکر کردن و اندیشه ورزیدن ترسیدیم. ترسیدم برای اندیشههایمان بازخورد منفی بگیریم.
یک بار یکی از اساتیدمان در دانشگاه، در امتحان کتبی چهار سوال مطرح کرد که با حفظیات و آموختههای ما جور در نمیآمد. واقعا نمیدانستم چه باید بنویسم. فقط به دیگران نگاه کردم، برخی عجیب مشغول فکر کردن بودند. از آن امتحان نمرهی خیلی پایینی گرفتم. آن نمرهی پایین هم مربوط به نوشتن چیزهایی بود که فکر میکردم شاید جواب باشد. خیلی کم نوشته بودم. یکی از بچهها نمرهی کامل گرفته بود. او گفت فقط هرچه به ذهنم رسید را نوشتم.
امتحان دیگری باز به همان شیوه برگزار شد. خیلیها همان اول جلسه بلند شدند و رفتند. حوصلهی فکر کردن نداشتند. من نشستم و سعی کردم فکر کنم. خیلی سخت بود. سعی کردم هرچه به ذهنم میرسد را روی کاغذ بیاورم و نمرهام در آن امتحان خوب شد. استاد شاید به این شیوه میخواست کاری کند که ما از فکر کردن نترسیم، ولی این شیوه باید بارها تکرار میشد تا بتواند آموزههای قبلی را از بین ببرد، به هرحال آن روزها ما از آن استاد که ما را تشویق به فکر کردن میکرد، بیزار بودیم.
در جامعه مدام اطرافیانم توصیه میکردند که فکر و خیال نکنم و اشتباه من این بود که نتوانستم تمایزی میان فکر و خیال غائل شوم و فکر را همان خیالات باطل دانستم. در صورتی که فکر کردن میتوانست و میتواند به گرهگشایی منجر شود. به هر حال سعی میکنم که این بار با تو همراه شوم و از آن شیوهی رایج که سابقاً داشتم، دست بکشم و اندیشه ورزی را راهی به سوی نجات قرار دهم.
زهرا در این داستان، همسر قهرمان، مدام به او میگوید که هواپیما خواهد آمد و تو را از اینجا خواهد برد. او در آخر شب از خدمتکارانش میخواهد که جای او را در بیرون چادر بیندازند و سعی میکند، کمی بنویسد. در خاطراتش غرق میشود. ما در خاطرات او میتوانیم، بفهمیم که او زندگیاش را چگونه گذرانده است. از راه قمار، شهوترانی و زندگی با پول زنهای پولدار. او در خاطراتش مدام به صحنههای جنگ گریز میزند و بعد شبح مرگ به سراغش میآید. همینگوی نمیخواهد به این سادگی داستان را به پایان ببرد. پس قهرمان داستان را سوار بر هواپیما میکند و تا قلههای کلیمانجارو میبرد. بعد زن را بیدار میکند و او را با جنازهی همسرش مواجه میکند. تا قبل از بیدار شدن زن، مخاطب فکر میکند که قهرمان زنده مانده است.
همینگوی نثر کوتاه، ساده و موجزی دارد. فارکنر یک جا ادعا کرده بود که همینگوی کلمههای زیادی بلد نیست، ولی به نظرم سادهنویسی و موجز نویسی، هنری است که همینگوی از زیاد نوشتن به آن دست یافته است. او در این داستان هم شخصیتها را از همان ابتدا توصیف نمیکند. او اصرار دارد که آرام آرام شخصیت را به مخاطب بشناساند. به نظرم با این سبک و سیاق حتی اگر داستان را هم فراموش کنیم، شخصیت در ذهنمان میماند.
این داستان کلمات سختی نداشت. فقط «اعاشه» بود که برایم ناآشنا بود. اعاشه از معاش میآید. از چه راهی اعاشه میکنی؟ مثل این است که بگوییم از چه راهی امرار معاش میکنی؟
احتمالاً برای کتابهای بعدی هم سراغ داستانهای کوتاه همینگوی بروم. اولین کتابی که از او خواندم وداع با اسلحه بود و اصلاً نتوانستم با او ارتباط برقرار کنم. چند سال بعد که دوباره به سراغ وداع با اسلحه رفتم، خیلی از این کتاب خوشم آمد. زهرا شاید بار اول کتابی را که میخوانیم مورد پسندمان نباشد، ولی وقتی بیشتر میخوانیم و طبعمان همه جور کتابی را میآزماید، دوباره هوس کتابی را میکنیم که دفعهی اول به مذاقمان خوش نیامده است. درست مثل خوردن قهوه است. اولین بار طعمش را دوست نداریم، ولی وقتی مداومت میکنیم، مدام به دنبال قهوههای غلیظتر هستیم.
متاسفانه این گزارش خیلی طولانی شد. امیدوارم که برایت مفید باشد.