رستوران اکثر اوقات خالی بود. کمتر از یک ماه میشد که رستوران کوچکمان را راه انداخته بودیم. رستوان یک فضای سیمتری بود. ده مترش را به جایی برای پخت و پز و شستن ظروف کثیف اختصاص داده بودیم. در فضای بزرگتر سه میز و هشت صندلی قرار داده بودیم. دو تا از میزها سه تا صندلی داشتند و یکی از آنها فقط دو صندلی داشت. میخواستیم فضای رستوران ساده و دلنشین باشد. رومیزیهای سبز چهارخانه با پردههای سبز، کنار پردهها، گلهای شمعدانی مصنوعی با رنگ قرمز، یک چراغ دیواری قدیمی و یک قفسهی کوچک کتاب تنها وسایل بخش پذیرایی از مشتریها بود.
قفسهی کتاب نزدیک میزی با دو صندلی قرار داشت. تعدادی از کتابهای خودم را از خانه آورده بودم. چند داستان کوتاه از نویسندههای آمریکایی، چند داستان کوتاه روسی و داستان بلند شوهرآهو خانم. وقتهایی که در انتظار مشتری بودیم، آن داستان را میخواندم. میخواستیم فضای رستوران شبیه خانه گرم و صمیمی به نظر بیاید. مادر آشپزی میکرد. من و برادرم هم مسئول رسیدگی به مشتریها بودیم، ولی ما مشتری زیادی نداشتیم. جز یکی دو نفر که غذای کمی میخوردند، مشتری دیگری نداشتیم؛ اما آن روز یک زن چاق وارد رستوران شد. روسری قرمزی با گلهای سبز به سرش بسته بود. چهرهی سبزه و شیرینی داشت، ولی سینههایش تا روی شکمش پایین آمده بود. دکمههای لباسش را به زور بسته بود و دامن بلند چیندار قرمزی پوشیده بود که او را چاقتر نشان میداد.
به مادرم گفتم: «احتمالاً کلی غذا سفارش بده.»
مادرم مطمئن نبود.
به سمت زن رفتم تا سفارش را بگیرم. زن گفت: «خیلی تشنهام. یه چیکه آب اینجا پیدا میشه؟»
یک بطری آب داخل پیشدستی گذاشتم و برایش بردم. به بطری خیره شد و گفت: «یعنی باید بابت آب پول بدم؟»
گفتم: «منظورتون رو متوجه نمیشم؟»
گفت: «این بطریه مگه پولی نیست؟ نمیشه تو لیوان برام آب بیارین.»
گفتم: «آخه خنک نیست.»
گفت: «باشه، خنکم نباشه. بهتره از اینه که پول بدم.»
گفتم: «شما جز آب چیزی نمیخواین؟»
گفت: «اول یه لیوان آب بیار. دارم هلاک میشم. بعدش که حالم جا اومد، سفارشم میدم.»
برادرم برایش یک لیوان آب آورد و به زن زل زد.
زن گفت: «وا آب میپره تو گلوم. به من زل نزن بچه.»
به برادرم گفتم: «بیا بریم اونور خانوم راحت باشن.»
برادرم گفت: «چیزی سفارش نمیده. فقط اومده آب بخوره.»
مادر گفت: «زشته صدات رو میشنوه.»
رو به مادرم گفتم: «منو رو گذاشتم جلوش. بزار خوب نگاه کنه. به هوس میافته و سفارش میده. عطر خورشت امروزت خیلی هوس انگیزه.»
ما هر رو دو مدل غذا بیشتر نداشتیم. غذای آن روز مرغ کاری و شامی کبابی بود.
چند دقیقهایی کنار مادر ماندیم. وقتی برای گرفتن سفارش رفتیم. زن چاق رفته بود. روی میز یک مجموعه داستان از ریموند کارور باز بود. صفحات مربوط به داستان چاق پاره شده بود. برادرم گفت: «خیلی بد سلیقه بود.»
گفتم: «من دوستش داشتم. نباید اینجوری بگی.»
برادرم گفت: «به هرحال اون رفته. چیزی سفارش نداده و داستان چاق رو هم با خودش برده.»
نوشته شده توسط لیلا علیقلی زاده
2 پاسخ
آفرین لیلا جالب بود.
جزییات رستوران
و اون خانم چاق و اوج داستان پاره کردن بخشهای داستان چاق از کتاب.
برکانا لیلا بهت افتخار میکنم
تو عالی هستی💫❤️
ممنون از لطفت. تو همیشه به من لطف داری.