لیلا علی قلی زاده

جام شوکران

دستور داده بود نور اطاق را کم کنند. شاید فکر می‌کرد در نور کم می‌تواند خودش را پنهان کند. از چه کسی می‌خواست خودش را پنهان کند؟ از خودش یا از دیگرانی که به دیدنش می‌آمدند. در سکوت دهشتناک آن دخمه‌‌ی تاریک که استراحتگاهش بود، عیادت‌کنندگان می‌آمدند و می‌رفتند. در سکوت برای سلامتی‌اش دعا می‌کردند و بی‌آنکه آرامشش را برهم بزنند، سرشان را به نشانه‌ی خداحافظی تکان می‌دادند و پس‌پس می‌رفتند. هیچ‌کدامشان هنوز جرئت نداشت، پشتش را به خان بکند. خان در بستر متعفن خود مثل ریشه‌های علف هرز دراز شده بود. با چشم‌هایی که از کاسه درآمده بود به آن‌ها خیره خیره می‌نگریست. عیادت کنندگان تا فرسنگ‌ها دورتر از کاخ هم نمی‌توانستند حرفی بزنند. به خیالشان هنوز هم گوش‌های خان تیز بود و هر صدایی را می‌شنید. حتی در خیالشان هم نمی‌توانستنداز آن چهره‌ی دهشتناک به خداوند پناه برند. می‌ترسیدند سرشان را به سزای این بی‌حرمتی به قاموس خان از دست بدهند.

خان با چشم‌هایی پر از خون با صورتی تکیده و استخوانی با دست‌هایی که دیگر قادر نبود، لقمه‌ای را به دهان بگذارد، آرام در بستر مرگ به انتظار فرشته‌ی مرگ مانده بود که او را به دنیایی دیگر رهسپار کند یا معجزه‌ایی که دگر باره او را به این جهان برگرداند؟ هنوز هم باور نداشت که می‌رود و دستور می‌داد. با صدایی که به زحمت از زیر لب‌های به هم چسبیده‌اش بیرون می‌زد، دستور می‌داد که نور را کم کنند. شاید می‌خواست در این واپسین لحظات حیات، چهره‌ی نزارش را از دیده‌‌های عیادت کنندگان پنهان کند. شاید هم می‌خواست ترس را برای آخرین لحظات در روح و جسم آن عیادت کنندگان نهادینه کند. چگونه جرئت می‌کردند با بدن‌هایی سالم با گردن‌هایی برافراشته، با پاهایی که هنوز قوت جوانی در آن‌ها بیداد می‌کند، با چشم‌هایی که برق زندگی در آن‌ها پدیدار است، جلوی او عرض اندام کنند و برایش دعای سلامتی بخوانند. اگر آن‌ها در آتش تب تند بیماری مهلکی می‌سوختند، خان احساس سلامتی بیشتری می‌کرد.

دستور داده بود نور اطاق را کم کنند و حیات بانو را به دیدنش بیاورند، ولی حیات بانو کسالت را بهانه کرده بود. حیات‌بانو آخرین امید خان بود. از وقتی که خان افلیج و ناتوان در بستر افتاد، حیات بانو به دیدنش نرفته بود. می‌ترسید در آن واپسین لحظات هم پیرمرد متعفن بخواهد از عصاره‌ی جوانی او بنوشد و تنی را که آرام آرام می‌پوسید و عطر مهلک تعفنش تمام عمارت را برداشته بود، با جوانی او بیامیزد. از او هرچه بگویید برمی‌آمد. هنوز نوچه‌ها، هنوز فرمان‌برها و هنوز فدایی‌ها آنجا بودند تا اوامرش را اجرا کنند.

کی قرار بود این دنیا را ترک کند؟ کی قرار بود، دنیا از لوث وجود او پاک شود؟ سپیده‌خاتون دعا می‌کرد که پیرمرد برود. هرچند می‌دانست که سرنوشت او بعد از پیرمرد بدتر از این خواهد بود. او می‌شود غنیمت این نوچه‌ها. تا وقتی ارزش دارد که پیرمرد زنده است. پیرمرد که بمیرد، کنیزکی بی‌ارزش است که تنها به درد دستمالی کردن بله قربان‌گوهای کفتار صفت می‌خورد. حیات بانو این‌ها را می‌دانست و حالا که دستور داده بودند هر طور شده او را به بالین خان بیاورند، آرام آرام جام شوکران می‌نوشید.

در تاریک روشن اتاق، تنها چشمان پیرمرد بود که برق می‌زد. از پشت لب‌های بسته‌اش زهرخند تلخ و هرزه‌اش پدیدار بود. چشم‌های حیات بانو بی‌رمق بود. آخرین بارقه‌های زندگی از پشت پلک‌های بی‌جانش به بیرون تراوش می‌کرد. خان دستور داده بود که اگر با پای خودش نیامد، به زور بیاورندش. امتناع در قاموس او معنا نداشت. نوچه‌ها او را نزدیک آورند. به حیات بانو دستور دادند که لب‌هایش را روی لب‌های خان بگذارد. حیات بانو از انجام هر دستوری عاجز بود. ناچار سرش را گرفتند و لب‌هایش را روی لب‌های پیرمرد گذاشتند. خان می‌خواست با بوسیدن لب‌های نوعروس جوانش، دوباره زنده شود. ولی لب‌های حیات بانو تلخ و سرد بود. طعم گس مرگ می‌داد. جام شوکران اثر کرده بود.

نوشته شده توسط لیلا علی‌قلی‌زاده

لیلا علی قلی زاده

6 Responses

  1. حیات‌بانو ، بانوی زندگی. کاش می‌شد به راستی و درستی دریافت رابطه تناقض‌گونه مرگ و زندگی را.
    چه پارادوکسیکال نوشتید: پیری و جوانی. عطر و تعفن، و مرگ و زندگی.
    همیشه بنویسید.
    لطفاً

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.