لیلا علی قلی زاده

یک کیسه پول

عصری با اصغر یه سر رفتیم مغازه‌ی حسین برقکار. از هر دری حرف زدیم تا اینکه یاد قپی صمد افتادم و طاقتم طاق شد و شروع کردم به تعریف کردن ماجرا.

به اصغر و حسین گفتم: «شرط می‌بندم که داشت لاف می‌زد و از طرفی هم می‌خواست مرا کوچیک کنه وگرنه چه دلیلی داشت که چنین چیزی بگه. مگر می‌شه آدم یک کیسه پول پیدا کنه و به جای اینکه حالش رو ببره، در به در به دنبال صاحبش بگرده. تازه قسمت خنده‌دار ماجرا این بوده که صاحبِ پول می‌خواسته نصف پول رو به اون بده و اون قبول نکرده. اینجاش رو که من صد در صد می‌دونم لافه. مگه کسی تو این دوره زمونه پیدا می‌شه که بخواد از پولش بگذره و به یه بنده خدایی بده. چرند محضه. حالا بازم ادامه داره. گوش کن. صاحب پول ول کن نبوده. اونقدری اصرار کرده که بالاخره این صمد راضی شده، ولی مرتیکه‌ی لاف‌زن خر می‌گه پول رو داده به یه بیمارستان برای خرج عمل اونایی که پول ندارن. زر مفت زده به مولا. معلومه که لاف می‌زده. می‌خواست ماجرای اون پنجاه تومنی رو که من پیدا کرده بودم و باهاش پیتزا خریدم رو به یادم بیاره و یه جورایی خوارم کنه.»

اصغر سر صبر به حرف‌هایم گوش داد و گفت: «نه داداش اون لاف نمی‌زده. اون از اون کله‌خرای روزگاره. یه جو مغز تو سرش نیست. چند وقت پیشم یه دختر مکش مرگ ما رو سوار ماشین کردم. صمدم پیشم بود. روی صندلی جلو نشسته بود. داشتیم می‌رفتیم سه‌راه آدران. سمت کهنه بازار. واسه آبجیش می‌خواست بین این دست دوم فروشی‌ها یه گاز و یه بخاری پیدا کنه. می‌دونی که خواهرش رو نامزد کردن. حالا باید واسه خواهرش جهاز جور کنه. حالا بگذریم. از اصل ماجرا دور نشیم. خواستم با دختره یکم گرم بگیرم و بکشونمش یه جای خلوت. ولی این صمد نگذاشت. عیشمون رو خراب کرد. تازه دختره خودشم پایه بود. این صمد اینطوریه. اصلاً نمیتونه از موقعیت استفاده کنه. حتم دارم اگه در باغ بهشتم بهش نشون بدن و بگن بفرما میگه نه ما لایقش نیستیم داداش و مستقیم می‌ره جهنم. آخه تو بگو کدوم آدم احمقی موقعیت به اون خوبی رو ول می‌کنه.»

گفتم: «همین دیگه می‌خواسته تو رو هم تحقیر کنه. من می‌گم اگه خودش تنها بود حتما یه کاری می‌کرد.»

حسین که تا حالا سکوت کرده بود گفت: «بابا این اصغر خیلی بچه‌ی خوبیه. اهل لاف زدن و تحقیر کردن هم نیست. شما هم بی‌خودی نشستین پشتش دارین صفحه می‌زارین.»

به حسین گفتم: «جون ممد بگو ببینم اگه خودت یه کیسه پول پیدا کنی چیکار می‌کنی؟»

حسین گفت: «راستش من یه مدت صبح تا شب دعا می‌کردم که یه کیسه پول پیدا کنم و بزنم به زخمای زندگی. آخه هرچی می‌دُوم خرج زندگیم رو نمی‌تونم در بیارم و بازم هشتم گروی نُهَمه. چند وقت پیش بالاخره یه کیف پیدا کردم پر تراول. باورت میشه. تا صبح خوابم نبرد. هزارجور براش نقشه کشیدم. صبح بچه مریض شد بردیمش بیمارستان امام سجاد. اونجا همینطور که منتظر نوبت بودیم،یه آقایی برام تعریف کرد که چندهفته پیش کل خونه زندگیش رو فروخته بوده که خرج عمل بچش رو جور کنه و بعد پولش رو یه از خدا بی‌خبری زده بود. می‌گفت بچش رو نتونسته عمل کنه و بچش نمی‌تونه راه بره و حالا همش دست گدایی دراز کرده که شاید یکی بیاد و پول عمل بچش رو بده. اینو که گفت دلم کباب شد. فکر کردم شاید اون بنده خدا هم همچین مشکلی داشته باشه. فوری کیف رو گشتم و یه شماره پشت یه کارت پیدا کردم. فالفور زنگ زدم بهش. دیدم همون بنده خدایی که جلو روم بود جواب داد. خیلی کیفور شدم. نشونی گرفتم. نشونی‌های کیف رو مو به مو داد. خلاصه که بهش گفتم دیروز کیف رو پیدا کردم و تا صبح براش نقشه کشیده بودم که چی‌کارش کنم، ولی بچم مریض شد و دیگه اومدم بیمارستان. بهش گفتم حلالم کنه که همون موقع زنگ نزدم. هیچی نگفت. چشماش پر اشک شد و بعد رو به آسمون چیزی زمزمه کرد و من رو بغل کرد. خلاصه که بچش رو عمل کرد و حالا هم با هم خیلی رفیقیم. طبقه‌ی بالای خونه رو بهش اجاره دادم.»

گفتم: «لاف می‌زنی عین هو… استغفرالله. شهر به این بزرگی اد اون آقا باید همون جایی باشه که تو بچه رو بردی دکتر؟»

گفت: «نه بخدا. لاف چی؟ آدم نباید چیزی رو که مال خودش نیست برداره. شاید اون طرف مشکلی چیزی داشته. یه‌کم مرام چیز بدی نیست.»

همان موقع اصغر وارد شد و گفت: «بچه‌ها باورتون نمی‌شه. همین یکی دو ساعت پیش یه s24  پیدا کردم و همین حالا تحویل صاحبش دادم. بخدا اگه پیدا نمی‌شد شوهره می‌خواست زنش رو طلاق بده.»

گفتم: «ای خدا شکرت. پس شغل جدیدت پیدا کردن اموال گمشده است.»

اصغر گفت: «با آبجی و دومادمون رفته بودیم شمال. یه جا پیاده شدیم با این گوشی زپرتیمون چندتا عکس بگیریم دیدیم یه گوشی افتاده اونجا. صفحه‌اش شکسته بود. معلوم بود چندتایی ماشین از روش رد شدن. کنار جاده بود دیگه، ولی پشتش سالم بود. طرف باید بیست تومنی خرجش می‌کرد تا دوباره کار کنه.»

گفتم: «عکسم گرفتی حالا؟»

اصغر گفت: «نه والا. گوشیه حسابی بردش من رو تو فکر. هزارجا فکرم رفت. سیم‌کارتش رو درآوردم انداختم تو گوشی خودم تا کس و کار طرف بهم زنگ بزنن و یه جوری گوشی رو تحویلش بدم. نمی‌دونی شوهره بنده خدا چقدر قاطی بود. می‌گفت حقوق پنج ماهم رو جمع کردم دادم اینو بخرم که خانوم پیش دوست و آشنا کم نیاره و خانم گمش کرده. مردم چه دغدغه‌هایی دارن بخدا.»

اصغر گفت: «لاف که نمی‌زنی؟ طرف مژدگونیم بهت داد؟»

صمد گفت: «لاف چی؟ حالا مگه چی کار کردم؟ می‌خواست بده، قبول نکردم. باورت نمیشه از آبجی و دومادمون بپرس.»

گفتم: «معلومه که می‌پرسم. باز خوبه که این سری شاهد داشتی. شماره آبجیت رو بگیر داداش.»

صمد گفت: «جدی جدی می‌خوای بپرسی؟ یعنی دوزار حرف من رو قبول نداری؟ من پیش شما به اندازه‌ی یه ارزنم اعتبار ندارم؟»

گفتم: «اعتبار که داری. ولی بزار بپرسیم که مطمئن شیم و اعتبارت بیشتر شه.»

صمد گفت: «باشه. اینم شماره، ولی بخدا که زشته.»

صمد شماره‌ی خواهرش را گرفت و به خواهرش گفت: «آبجی، ماجرای گوشی که تو راه پیدا کردیم رو برای دوستام تعریف کردم، ولی باورشون نشد. حالا می‌خوان از تو سوال بپرسن.»

بعد از توضیحات مختصری تلفن را به دستم داد. ماجرا را پرسیدم و او مو به مو همان ماجرا را تعریف کرد. با شرمندگی از او خداحافظی کردم و تلفن را به صمد حواله دادم و گفتم: «داداش شرمنده. من خودم اگه پیدا می‌کردم محال بود تحویل بدم. برای همین باورم نمی‌شد تو همچین کاری کنی. شرمنده‌اتم به مولا. داداش حلالمون کن. امروزم سر ماجرای پولی که پیدا کردی کلی پشت سرت صفحه گذاشتیم.»

صمد پوزخندی زد و گفت: «دیگه هر کسی یه مرامی داره دیگه. من از گشنگی بمیرم هم به مال کسی دست‌درازی نمی‌کنم.»

گفتم: «الان داری تیکه می‌اندازی؟»

گفت: «نه. مرام خودم رو گفتم. دیگه باید برم. بچه‌ها خداحافظ.»

حسین گفت: «پس برای چی اومده بودی؟ کاری داشتی داداش؟»

صمد گفت: «حالا بعد میام. با خودت کار داشتم. الانم که سرت شلوغه.»

گفتم: «ما غریبه‌ایم.»

گفت: «نه والا. ناراحت نشین. می‌خواستم ببرمش جایی. کار برقیه. برای عروسی خواهرم. حالا بعد میام.»

و بعد سریع رفت.

صمد که رفت. گفتم: «دیدین فقط اومده بود من رو تحقیر کنه. اصلاً واسه چی اومده بود؟ نمی‌تونست زنگ بزنه؟ تا ما رو دید اون رو گفت.»

حسین گفت: «ول کن بابا. چرا جوش بیخود می‌زنی. همین حالا ازش حلالیت خواستی. دیگه چرا مدام غیبتش رو می‌کنی. بی‌خیال بابا.»

اصغر گفت: «اونم خدا اینجوری پس کله‌اش زده. هی پشت هم براش موقعیت جور می‌کنه که از این نکبت بیاد بیرون و بازم نمیتونه. می‌تونست حداقل اون گوشی خراب رو ده‌تایی بفروشه. عقل که نداره.»

گفتم: «آره والا. خدا برای کیا موقعیت جور می‌کنه. حسین داداش ما رفتیم. تو هم برو به کار این بنده خدا برس.»

حسین گفت: «بودین حالا.»

اصغر گفت: «نه دیگه. ما هم کار داریم. دیگه باید بریم. من برم سه راه اندیشه. الان مسافر زیاده.»

از حسین خداحافظی کردیم و با اصغر از مغازه بیرون آمدیم.

 

لیلا علی قلی زاده

12 Responses

  1. داستان قشنگی بود .
    وای قربون خدا
    یکی از دوستام حلقه‌اش رو گم کرده بود و یکی از همکارانش از میوه فروشی پیدا کرده بود و بعد از مدتها تو صحبتهاش گفته بود که حلقه‌م رو گم کرده و اون یکی میگه چه جوری بوده و ….
    واقعن یکسری اتفاق ها خیلی سخت باورنکردنی هست ولی واقعیه

  2. سلام سلام
    وای چقدر دلم تنگ شده بود. باز نمیشد وبلاگت برام.
    دیدن اسم مکانهای آشنا تو داستانت چقدر دلچسب بود.
    قدیما از بس داستان ایرانی‌طور کم بود،حتی اسم شخصیت‌ها هم کاترین و جیمز و … بود. اما الان تو داستانها سه راه‌آدران و اندیشه میخونیم و از ایرانی بودنشون ذوق می‌کنیم.

    لیلا یه قسمت از داستانت اصطلاح جدیدی داشت برام، میشه توضیحش بدی:«دختر مکش مرگ ما» چیه؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.