لیلا علی قلی زاده

جاسوس(قسمت دوم)

داوود در وضعیت بدی گیر افتاده بود. حتی نزدیک‌ترین کسانش هم حالا او را مجرم می‌دانستند. دیگر نمی‌دانست به چه کسی می‌تواند اعتماد کند. فقط یکی از دوستانش بود که به او ایمان داشت. خانواده‌اش این دوستش را نمی‌شناختند. یکی دوبار بیشتر او را ندیده بود و وقتی وضعیت را برایش گفته بود، دوستش بدون هیچ تردیدی آپارتمان کوچکی را در اختیارش قرار داده بود؛ انگار دوستش از دنیای دیگری بود. او به این سرزمین تعلقی نداشت. او از ملت عشق بود و بدون هیچ پرسش دیگر و نگرانی برای دردسرهای احتمالی پذیرای او شده بود؛ اما بیشتر از آن کمکی از دستش برنمی‌آمد. تلفنش را خاموش کرده بود که کسی ردش را نزند. گاهی دوستش به او سری می‌زد و مایحتاجش را برایش تامین می‌کرد؛ ولی تا کی می‌توانست در آن خانه بماند. بالاخره باید راهی پیدا می‌کرد که از ایران خارج شود. از وقتی تصویرش را تلویزیون نشان داده بود، رفت و آمد با چهره‌ی مبدل هم برایش سخت بود. همیشه فکر می‌کرد که کسی او را تعقیب می‌کند و دیگران با سوءظن به او نگاه می‌کنند. حتماً سمیرا هم تا به حال تصویر او را دیده بود. کاش شماره‌اش را به سمیرا نداده بود. با وجودی که خودش هیچ امنیتی نداشت و هر لحظه ممکن بود، او را پیدا کنند، ولی به دختری فکر می‌کرد که با بی‌فکری‌اش ممکن بود دچار دردسر شده باشد. کاش سمیرا به او زنگ نزده باشد. نمی‌توانست تلفنش را روشن کند. به محض روشن کردن تلفنش او را پیدا می‌کردند. دوست داشت با مادرش تماس بگیرد. احتمالاً زنی که او را بزرگ کرده بود هنوز هم او را باور داشت، ولی تماس با مادرش هم غیر ممکن بود. تنها امیدش همین دوستی بود که کسی او را نمی‌شناخت و اگر از طریق او می‌خواست خبری به خانواده‌اش بدهد، برای او هم دردسر درست می‌شد. نمی‌دانست تا چه زمان می‌تواند در آن مخفی‌گاه بماند. کاش هیچ‌وقت پایش به این ماجرا باز نشده بود. باز جای شکرش بود که در آن مخفی‌گاه یک تلویزیون وجود داشت.

***

سمیرا اصلاً فکرش را هم نمی‌کرد که یک تماس بتواند چنین بلایی سرش بیاورد. صبح وقتی از خانه خارج می‌شد، چند مرد سیاه‌پوش او را به سمت ونی سیاه هدایت کردند. او قدرت هیچ کاری نداشت. اسلحه‌ایی که پشتش گذاشته بودند، هر گونه اختیاری را از او سلب می‌کرد. با چشمانی بسته به جایی هدایت شد که اصلاً نمی‌شناخت. وقتی چشم‌هایش باز شد. خودش را در اتاقی دربسته و سفید روبروی مامور سیاه پوش یافت. از وحشت کم‌مانده بود قالب تهی کند. با التماس و تضرع گفت: «چرا من رو اینجا اوردین؟ مگه من چی کار کردم؟»

مامور گفت: «بعداً معلوم میشه. باید به سوالای ما جواب بدی.»

سمیرا گفت: «شما کی هستین؟»

مامور دستش را با شدت روی میز کوبید. تمام برگه‌ها و چند خودکاری که روی میز بود، به روی زمین افتاد. از جایش بلند شد و در طول اتاق قدم زد و بعد دوباره نشست و رو به سمیرا گفت: «تو ساعت ۹ سه‌شنبه شب پنج‌بار با شماره‌ی«۰۹۱۲۱۲۳۱۲۳۴» تماس گرفتی. درسته؟

سمیرا گفت: «خوب آره. این شماره رو یه عوضی بهم داده بود و من رو سر کار گذاشته بود. می‌خواستم حالش رو بگیرم.»

مامور گفت: «کجا دیدیش؟ چه وقت شماره رو بهت داد؟»

سمیرا گفت: «چه خبره؟ مگه چی شده؟»

مامور گفت: «اینجا فقط ما سوال می‌کنیم. پس بهتره دهنت رو ببندی و فقط به سوالایی که ما ازت می‌پرسیم جواب بدی.»

اشک‌های سمیرا جاری شد: «شما نباید با من اینطوری حرف بزنید. من که کاری نکردم.»

مامور دوباره از جایش بلند شد و با قدم‌هایی سنگین تا انتهای اتاق رفت و دوباره نشست و رو به سمیرا گفت: «ما وقت نداریم. پیدا کردن اون آدم برامون خیلی مهمه.»

سمیرا گفت: «من عکسش رو تو تلویزیون دیدم و فهمیدم جاسوسه. ولی واقعیت اینه که من فقط یه بار دیدمش. صبح یک‌شنبه بود که دیدمش. وقتی آسمون سیاه شد و اون انفجار رو دیدم جیغ کشیدم و بعد اون دست من رو گرفت و کشوند توی پارک. تا چند ساعت توی پارک بودیم و وقتی اسمون صاف شد من رو تا خونه رسوند و همون‌جا شماره‌اش رو بهم داد.»

مامور گفت: «تو اون مرد رو تا قبل اون روز ندیده بودی؟»

سمیرا گفت: «نه.»

مامور گفت: «کجا دقیقا دیدیش؟»

سمیرا گفت: «من از خونه قهر کرده بودم. رفته بودم ترمینال تا یه بلیط بگیرم و برم پیش عمه‌ام. توی ترمینال بود که دیدمش، ولی وقتی اون اتفاق افتاد خیلی ترسیدم. فکر کردم باید برگردم خونه. اون من رو تا خونه رسوند.»

مامور گفت: «اون بهت چیزی نگفت؟»

سمیرا گفت: «یه چیزایی گفت که بعد فهمیدم همش چرند بوده. چرا باید من رو به خاطر اون اینجا بیارین؟»

مامور گفت: «اون یه خرابکاره که برای امنیت ملی مشکل‌ساز شده و باید هر طور هست پیداش کنیم. ما سراغ تمام کسایی که می‌شناخته رفتیم و زیرنظرشون گرفتیم. این یه شماره‌ی خاصه. هیچ پسری به یه دختری که تازه شناخته شماره‌ی اصلیش رو نمیده. مگه اینکه براش مهم بوده باشه. تو الان تنها کسی هستی که می‌تونی به ما کمک کنی که اون پسر رو دستگیر کنیم.»

سمیرا گفت: «کاش به داوود زنگ نزده بودم. من فقط حرصم گرفته بود. من داوود رو نمی‌شناختم.»

مامور خندید و گفت: «معلومه که خوب می‌شناختیش. تو تلویزیون که اسم دیگه‌ایی رو گفته بودند. تا وقتی که داوود پیداش بشه تو پیش ما می‌مونی.»

***

داوود جلوی تلویزیون نشسته بود و اخبار را دنبال می‌کرد. دیر یا زود گیر می‌افتاد و مثل یک بی‌عرضه دست روی دست گذاشته بود تا شاید دوستش بتواند برای او کاری بکند. ولی دوستش یک آدم معمولی بود. هیچ گونه ارتباطی نداشت و هیچ کسی را نمی‌شناخت که بتواند برای رهایی کمکش کند.

تمام اخبار به او اختصاص داده شده بود. حتم داشت که دیر یا زود محل اختفایش را پیدا می‌کنند. چیزی که می‌دید را باور نمی‌کرد. آن‌ها سمیرا را طعمه کرده بودند تا او را دستگیر کنند. می‌دانست که اگر هیچ بلایی هم سر سمیرا نیاورند همین بازجویی‌ها و رفتار خصمانه‌شان آن دختر بچه را از پا درخواهد آورد. سمیرا را چندباری کنار مدرسه‌شان دیده بود؛ ولی هیچ‌وقت جرئت نکرده بود جلو برود. سمیرا دختری بازیگوش بود که همیشه موقع برگشتن به خانه با صدای بلند می‌خندید و او خنده‌های بی‌پروای سمیرا را خیلی دوست داشت. چندباری خواسته بود جلو برود و زمینه‌ی دوستی با او را بچیند؛ ولی بعد ترسیده بود که سمیرا به او جواب رد بدهد و جلوی بقیه‌ی دخترهای مدرسه سنگ روی یخ شود یا اینکه یکی از این پیرمردها و پیرزن‌هایی که از مسجد کنار مدرسه بیرون می‌آمدند، او را مورد شماتت قرار دهند. برای همین فقط از دور سمیرا را تماشا کرده بود. صبح روز یک‌شنبه سمیرا را اتفاقی در خیابان دیده بود و خودش را به او رسانده بود که حرف دلش را بزند که آن اتفاق افتاد.

از فکر کردن به اتفاقاتی که ممکن بود برای سمیرا در بازجویی‌ها بیفتد، عصبی شده بود. کاش هیچ‌وقت به سمیرا نزدیک نشده بود. با حرص مشتش را روی میز کوبید. میز شیشه‌ای شکست و دستش زخمی شد. از دستش خون می‌چکید و او در طول اتاق راه می‌رفت و به زمین و زمان فحش می‌داد. وجدانش قبول نمی‌کرد که سکوت کند. آن دختر هیچ تقصیری نداشت و باید آزاد می‌شد. کاش هیچ وقت شماره‌اش را به سمیرا نداده بود. او نمی‌توانست زندگی آن دختر را نادیده بگیرد. او هیچ راه نجاتی نداشت. باید هرچه زودتر خودش را معرفی می‌کرد.

***

پنج شنبه صبح به دیدن خانواده‌اش رفت و از آن‌ها خداحافظی کرد. موقع بیرون آمدن از خانه مامورها او را دستگیر کردند و سمیرا روز بعد آزاد شد.

جاسوس قسمت اول

لیلا علی قلی زاده

9 پاسخ

  1. داستان پر از ریزه کاری‌ست و پیچیدگی‌های مطلوب خودش رو داره . بنظرم موضوع و عنوان داستانت خیلی خوبه .
    قسمت اول داستان در زمان حال بازگویی میشد اما شروع قسمت دوم با قرار گرفتن در زمان گذشته آغاز گردید که دور از انتظار بود .
    موضوع این داستان بکر است و تا بحال رمانی مشابهش را ندیده‌ام . لذا با توجه به توانمندی‌هایی که داری قابلیت کتاب شدن را داره . روش فکر کن .
    ضمنا از دیدن اسمم در داستانت ذوق مرگ شدم 😊

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.