درون اتوبوس سکوت محض بود. هیچ یک از مسافرها حرفی نمیزد. برخی از مسافرها با سرهای پایین افتاده به خواب رفته بودند و برخی از شیشههای غبارگرفتهی اتوبوس به نقطهای نامعلوم در کویر خیره شده بودند. بیشتر از چند ساعت بود که اتوبوس در طول جادهای حرکت میکرد که دورتا دورش را کویر احاطه کرده بود. همهی مسافرها جز یک نفر دهانشان را با پارچه بسته بودند که گرد و غباری که از درز در و شیشههای اتوبوس وارد میشود، وارد ریههایشان نشود.
هر چند وقت یکبار اتوبس در جایی توقف میکرد و مسافری پوشیده در غبار وارد اتوبوس میشد و حجمی از خاک را هم همراه با خود وارد اتوبوس میکرد. کف اتوبوس از گرد و خاک فرش شده بود. روی تن مسافرها هم خاکی سنگین نشسته بود. همه متحدالشکل لباسی از خاک به تن داشتند.
مینو که از پنجره به بیرون خیره شده بود به مرد کنار دستیاش گفت: «کی راه تموم میشه؟ من خسته شدم.»
مرد سرش پایین بود و هیچ جوابی نداد.
مینو دوباره با ابراز ناراحتی گفت: «چرا نسبت به من بیتفاوتی. از اول سفر با من یک کلمه هم حرف نزدی. دیگه برات جذابیتی ندارم نه. همتون همینطورین. بیخود فکر میکردم تو با بقیه فرق داری.»
مرد باز هم جوابی نداد.
مینو گفت: «تقصیر خودم بود. نباید دنبالت میاومدم. تو میخوای من رو تنبیه کنی. برای همینه که یک کلمه هم حرف نمیزنی. اگه بگم متاسفم اگه بگم اشتباه کردم دست از این سکوت برمیداری.»
مرد بدون آنکه دهانش را زیاد باز کند گفت: «بهتره سکوت کنی. سکوت به نفع خودته.» و بعد دیگر هیچ نگفت.
مینو نمیخواست سکوت کند. رویش را به سمت مسافران دیگر برگرداند. همه با چهرههایی آفتاب سوخته با چشمانی بسته و دهانی پوشیده با دستمال روی صندلیهایشان آرام گرفته بودند.
مینو با خودش گفت: «کویر اصلاً زیبا نیست. وقتی همراهانت به این بدعنقی هستند و به خاطر یک گرد و غبار ساده اینطور همه جای خودشون رو پوشوندند، هیچ جا زیبا نیست. هیچ کدومشون من رو نمیبینن.»
و برای لجبازی آهنگی را زیر لب زمزمه کرد. مینو هیچ دستمالی به دور دهانش نبسته بود. لبهایش خشک شده بود. مدام مجبور میشد با زبان ترش لبهایش را تر کند. مثل بچهها مدام به چهری مسافران نگاه میکرد که ببیند به او توجهی میکنند یا نه؛ ولی هیچکدام کمترین توجهی به او نداشتند.
وقتی بالاخره اتوبوس به پایان مسیر خود رسید، واههای سبز را پیش رویشان دیدند. مینو از دیدن آن آبادی در دل کویر شگفتزده شده بود و مثل کودکان ابراز شادی میکرد. ولی مرد با نگاهی نگران فقط او را مینگریست.
به محض ورود به واهه در یکی از خانههای مسافرپذیر ساکن شدند. خانه حیاطی مستطیل شکل بود که دور تا دورش را اتاقکهایی کوچک احاطه کرده بودند. همهی اتاقها پنجرهای کوچک به حیاط داشتند. در حیاط هیچ تختی یا صندلی نبود. زنی پا به سن گذاشته با قیافهای آفتابسوخته آنها را به اتاقی راهنمایی کرد و بعد خودش رفت. وقتی مینو با مرد تنها شد، گفت: «باید حتمن حمام کنم. این گرد و غبار حسابی روی پوستم نشسته. این اتاقها حمام ندارند؟»
مرد گفت: «به این سادگیها نیست. اینجا همه چی جیره بندی هست. تو نمیتونی بری زیر دوش آب. اینجا چنین چیزی وجود نداره.»
مینو با عصبانیت گفت: «یعنی چی؟ پس خودشون چه غلطی میکنن؟»
مرد گفت: «حمام برای مواقع ضروری هست. و اینجا یک حمام عمومی وجود داره. یک چشمهی آب سرد که برای استفاده از اون برنامهای مشخص شده. باید بپرسم ببینم که نوبت خانمها کی هست؟»
مینو ناباورانه گفت: «یعنی من باید با خانمای دیگه حمام کنم؟ چی فکر کردی؟»
مرد با خونسردی گفت: «وضعیت اینجا اینجوریه.»
مینو حرصش گرفته بود: «چرا به من نگفتی؟»
مرد گفت: «بهت گفتم این سفر مناسب تو نیست. تو اصرار داشتی که بیای.»
مینو سعی کرد آرامشش را حفظ کند و گفت: «بله. بله تقصیر خودم بود. ولی تمام این سختیها به شب اینجا میارزه.»
مرد گفت: «بله اگه بتونی شب رو بیدار بمونی.» و بعد اتاق را ترک کرد و با سطل آب و یک دستمال برگشت.
مرد گفت: «میتونی با این سطل و دستمال بدنت رو از گرد و غبار بروبی. لباسات رو عوض کن. من میرم بیرون این اطراف کمی کار دارم.»
مینو گفت: «صبر کن منم بیام.»
مرد گفت: «باید کمی استراحت کنی وگرنه بیمار میشی.» بعد بدون اینکه حرف دیگری بزند آنجا را ترک کرد.
مرد برای کار ضروری از اتاق خارج شد. چند ساعتی کارش طول کشید و وقتی برگشت با صحنهی سوختن مینو از تب مواجه شد. فوری از اتاق خارج شد و با زن مهمانخانهدار برگشت. زن به محض دیدن مینو گفت: «گرد و غبار کویر این بلا رو سرش اورده. مگه جلوی دهانش رو نگرفته بود؟»
مرد گفت: «اون لجبازه. حرف تو سرش نمیره. بهش گفته بودم. به هرحال من که اختیارش رو ندارم که. اون یه زن آزاده.»
زن با عصبانیت گفت: «این یه انتخاب نیست. همهی مسافرای این واهه میدونن که باید جلوی دهانشون رو بگیرن. تو انگار از این وضعیت ناراحت نیستی؟»
مرد گفت: «من خیلی کار دارم. باید به کارام برسم. وقت مریضداری ندارم. نمیدونم کدوم احمقی به این زن توصیه کرده که برای بدست آوردن یک مرد باید دائم آویزونش باشه.»
زن گفت: «زن زیباییه. اگه از تب جون سالم بدر ببره. نمیزارم دیگه دنبالتون بیاد. شما لیاقتش رو ندارین.»
مرد خندید: «اون فقط زیباست و به همون اندازه احمق. زنهای احمق فقط اسباب مزاحمتن. ببین میتونی براش کاری کنی. من باید برم خیلی وقت ندارم. تا همین حالا هم دیر کردم.» و یک بسته اسکناس نوی ده تومانی از جیبش درآورد و در دست زن گذاشت.
زن چشمش که به اسکناسها افتاد گفت: «خیالتون راحت. شما میتونین برین. من ازش مراقبت میکنم.»
مرد از اتاق بیرون رفت. زن هم بیرون رفت و کمی بعد با دختربچه و یک سطل آب و یک سینی جوشانده برگشت. دختر بچه مدام با دستمالی سر و صورت مینو را خیس میکرد و زن هم قاشق قاشق جوشانده در حلق مینو میریخت. مدتی طول کشید تا مینو به جوشاندهها واکنش نشان داد. با حرکتی ناگهانی از جایش جست. زن که خودش را برای این وضعیت آماده کرده بود، فوری سطلی را زیر دهانش گرفت. مینو تمام محتویات معدهاش را بیرون داد. مایعی سیاه رنگ بود. زن گفت: «این زهرِ این صحراست. میبینی اگه نتونی جلوی دهانت رو بگیری این زهر وارد بدنت میشه. دختر تو خیلی خوششانس بودی. عمرت به این دنیا بوده. صحرا به راحتی جون مسافراش رو میگیره.»
مینو نای حرف زدن نداشت.
زن دور دهانش را تمیز کرد و جوشاندهی دیگری را به او داد و بعد به او کمک کرد که دوباره بخوابد.
وقتی مینو از خواب بیدار شد. هیچکسی کنارش نبود. همه جا تاریک بود. ترسیده بود. فریاد زد. از پنجرهی اتاقش دید که چراغی روشن شد. چند دقیقه بعد در اتاقش باز شد و همان زنی که در ابتدای ورود دیده بود، به اتاقش آمد: «چته؟ چرا فریاد میزنی؟»
مینو گفت: «من کجا هستم. مردی که همراهم بود کجاست؟»
زن گفت: «همسرته؟»
مینو گفت: «نه هنوز.»
زن گفت: «فکر نکنم دیگه برگرده. اینجا فقط یه استراحتگاهه. تو مانعش بودی.»
قطره اشکی از گوشهی چشم چپش به پایین لغزید و گفت: «مگه من چند وقت حالم بد بود؟»
زن گفت: «سه شب و سه روزه. ولی حالا حالت خوبه.»
مینو گفت: «حالا من چیکار کنم؟»
زن گفت: «تو هیچ انتخابی نداری. نمیتونی دیگه برگردی لااقل تا سال آینده که اتوبوس دوباره بیاد. این جا جایی نیست که هر روز مسافر داشته باشه.»
مینو گفت: «اینجا کدوم جهنم درهایه دیگه؟»
زن خندید و گفت: «وادی خیال. مسافرا این اسم رو روش گذاشتن. اینجا فقط یه استراحتگاهه. مقصد این مسافرا جای دیگه است.»
مینو گفت: «کجا؟»
زن گفت: «نمیدونم. من هیچ وقت اینجا رو ترک نکردم.»
مینو گفت: «من نمیخوام تموم عمرم اینجا زندونی بشم.»
زن گفت: «همه چی بستگی به خودت داره. اگه هر حرفی رو که زدم بیچون و چرا گوش کردی. خودت راه و مقصد رفتن رو پیدا میکنی. به هرحال من جونت رو نجات دادم. تو به من مدیونی. برای جبرانشم باید حداقل یکسالی اینجا بمونی و تو کارا بهم کمک کنی. اینجا کارا خیلی زیاده.»
مینو گفت: «ولی تو گفتی که اینجا هر روز مسافر نمیاد.»
زن گفت: «بله. ولی خیلی مسافر هست که هنوز نتونسته از واهه بیرون بره. تو باید به اونها رسیدگی کنی.»
مینو گفت: «من نمیخوام اینجا بمونم.»
زن خندید و به سمت در رفت. وقتی یک پایش را از اتاق بیرون گذاشت به عقب برگشت و گفت: «وقتی اینجا اومدی اختیار داشتی و انتخاب کردی؛ ولی از اینجا به بعد دیگه اختیاری در کار نیست. تنها یک انتخاب وجود داره. این مسافرا هم از بودن خسته شدن. ولی انتخاب دیگهای ندارن.»
مینو گفت: «اینجا مسافری نیست. همه مثل روحن. چشماشون هیچ نوری نداره.»
زن گفت: «دارن یواش یواش میپذیرن که نمیتونن با سرنوشتشون بجنگن.» و بعد رفت.
مینو به قطرات اشکش اجازه داد که به راحتی روان شوند. از کیفش عکسی را بیرون کشید. عکس دو نفرهاش با مرد. به اصرار آن عکس را گرفته بود. مرد راضی نبود. حالا چهرهی مرد در عکس محو شده بود. انگار از اول وجود نداشت. مینو در وادی خیال مانده بود و مرد برای همیشه رفته بود.
نوشته شده توسط لیلا علیقلی زاده
2 پاسخ
اسم خوبی برای داستانت انتخاب کردی. داستان زیبا و تفکر برانگیزی بود. از خوندنش لذت بردم.
خوشحالم که دوستش داشتی