وسط سالن رقص به یکباره آهنگ عوض شد. با تغییر آهنگ، رقص همهی میهمانها متوقف شد. دیگر کسی نمیتوانست با آن آهنگ، برقصد. آهنگ مثل چاقویی تیز مدام بر قلب تکتک رقصندهها فرو میرفت. صدای آهنگ بلندتر از حد معمول بود و ریتمش دیوانهوار. تنها مرسده و پاتریسا بودند که همچنان وسط سالن خودنمایی میکردند. آنها عقب و جلو میرفتند و با حرکاتی تند و خشن دوباره به سمت هم میآمدند. حرکاتشان به رقص هیچ شباهتی نداشت. به نظر میرسید که در حال گرفتن انتقامی خونین از یکدیگر هستند. با چشمهایی برنده به یکدیگر نگاه میکردند. برای لحظهای هم نمیتوانستند، نگاهشان را از همدیگر برگیرند. گویی روحشان با آیین انتقام تسخیر شده بود. برقی که در چشمانشان بود، طبیعی نبود. میهمانها مسحور آن رقص عجیب شده بودند و با چشمانی از حدقه درآمده به صحنهی تسخیر آن دو روح نگاه میکردند.
موسیقی چندان طولانی نبود. شاید پنج یا شش دقیقه بیشتر طول نکشید، ولی وقتی موسیقی تمام شد، میهمانها همگی احساس خستگی عجیبی داشتند.
گیج و منگ بودند. انگار چیزی در نوشیدنیهایشان ریخته باشند. نمیدانستند کجا هستند و چیزی که روبرویشان میدیدند را باور نمیکردند. وسط سالن، مرسده و پاتریسا در خونشان غلت میزدند. چشمهایشان دو کاسه خون شده بود. کنار جسد نیمهجانشان دو دشنهی تیز و برنده افتاده بود. عجیب بود که کسی نمیدانست چه بلایی سرشان آمده است.
نوشته شده توسط لیلا علیقلی زاده
4 پاسخ
حقیقت نهفته در آهنگهای امروزی به روایت این داستان که متاسفانه بجای همنوایی با روح، دشمن قسمخورده زندگیمون شدند.
واقعن خیلی از اهنگها در تضاد با روح هستند
داستانک جالبی بود👏🏻👏🏻
سپاس از نگاه پر مهرت