لیلا علی قلی زاده

ششمین یادداشت روزانه آنلاین

خواب می‌بینم در کتابخانه ملی هستم. جناب پایدار همه را به کتابخانه برده بود. باید چندین ساعت می‌ماندیم. به پایدار می‌گویم اگر اجبار نبود، یک دقیقه هم روی این صندلی‌ها بند نمی‌شدم. ولی بعد چنان محو دائره المعارفی از نقاشی‌های انتزاعی شده بودم که دلم می‌خواست تا همیشه آنجا بمانم.

به محض بیدار شدن، رختخواب را مرتب و صبحانه را آماده می‌کنم. برای گربه شیر و یک تکه مرغ می‌گذارم. برای کبوترها دانه می‌ریزم.

فکر می‌کنم اگر در روستا زندگی می‌کردم باید برای مرغ و خروس‌ها، سگ و گاومان هم غذا می‌ریختم. کارم هم بیشتر بود و باز هم بهانه‌ای داشتم برای ننوشتن.

به محض اینکه از کنار پنجره کنار می‌روم کبوترها پرواز‌کنان به سمت لبه‌ی پنجره‌ می‌آیند. فکر می‌کنم از کجا می‌دانند.

می‌خواهم به سراغ رونویسی از قطعه‌ادبی بروم که استاد از مهشید امیرشاهی برایمان خوانده بود.

مسیح مریم را چندبار می‌خوانم. از روی آن می‌نویسم. سعی می‌کنم با تکرار واژه‌ها چیزی شبیه مسیح مریم بنویسم. نمی‌شود، نمی‌شود. ذهنم قفل کرده است. قفل کتابی که به سادگی باز نمی‌شود. کلیدش آزاد‌نویسی است ولی دستم به کلید نمی‌رسد. جمعه‌ها فاصله‌ی من و کلید زیاد می‌شود. کلید آن بالاست، جایی دور از دسترس من. چهارپایه را زیر پایم می‌گذارم که کلید را بردارم. دستم به کلید نمی‌رسد. خودم را می‌کِشم. کِش، کِش. کششی که زنجیره‌ی سلول‌ها را از هم جدا می‌کند. روی انگشتان پایم می‌ایستم. دستم را تا جایی که می‌توانم کِش می‌دهم. کِش، کِش، کششی که صدای ترق و تروق استخوان‌های خسته را در می‌آورد. تا انگشتانم کلید سرد را لمس می‌کند، تمام تنم سرد می‌شود، سردِ سرد. به سردی لحظه‌ای که روح کالبد را ترک می‌کند. چهارپایه را از زیر پایم می‌کِشند. من روی زمین سرد می‌افتم. سرما تا مغز استخوانم نفوذ می‌کند. امروز محکومم به دور بودن از کلید.

دو هفته است که ماشین در پارکینگ افتاده است. دیگر روشن نمی‌شود. محمد به پارکینگ می‌رود تا ماشین را روشن کند.

کمی خانه را مرتب می‌کنم. دختر ویولن می‌زند.

بعد هوس می‌کنیم به دل جاده بزنیم. لباس گرم می‌پوشیم. چند ماهی هست که برای رفتن به جاده مقاومت می‌کنم. این روزها چندان حوصله‌ی طبیعت را ندارم. قبل‌ترها سبد پیکنیک همیشه آماده بود ولی حالا فقط یک لباس که کمی گرمتر از لباس خانه است.

همه‌جا پوشیده از برف است. برف، برف، برف. سپیدی برف چشم‌ را آزار می‌دهد. انعکاس درخشان برف زمین را گرم می‌کند. سگی کوچک روی برف‌ها بازی می‌کند. ناخودآگاه دلم می‌گیرد. یک قطره اشک گوشه‌ی چشمم می‌نشیند. چرا گریه می‌کنم؟ چرا دلم میان این همه سپیدی سیاه شده است؟ چرا؟ به این فکر می‌کنم چرا مجوز همه چیز را آن‌ها صادر می‌کنند؟ چرا اجازه نمی‌دهند عشقم را خالصانه به موجوداتی که دوست دارم تقدیم کنم؟ چرا اجازه نمی‌دهند خودم باشم؟ این همه فاصله از کجاست؟ فاصله میان من و آن‌ها هر روز بیشتر می‌شود و هیچ‌کداممان از موضع‌مان کوتاه نمی‌آییم؟ دلم می‌خواهد در شادی‌ام آن‌ها هم حضور داشته باشند ولی می‌ترسم که آن‌ها مانع شادی کوچکم شوند؟ مانع دوست داشتن حیوانی کوچک حتی از فاصله‌ی دور شوند؟

برای خوردن غذا به خیابان برقان می‌رویم. به همان رستورانی می‌رویم که یک‌بار از کنارش گذشتیم و چون دخترک همراهمان نبود با وجود گرسنگی راضی نشدیم آنجا غذا بخوریم.

در رستوران پیرمردی را می‌بینم که با لذت غذا می‌خورد. ناخودآگاه باز یاد پدر می‌افتم که با سخت‌گیری‌اش فاصله‌ای به اندازه‌ی یک شهر میانمان انداخته است. به پدر می‌گویم زندگی آنقدرها هم جدی نیست. نباید همه چیز را سخت بگیری و پدر عصبانی می‌شود. به من می‌گوید بگذارم که زندگی خودش را بکند. هیچ جایی برای من در زندگی‌اش نگذاشته است.

هر وقت به پدر به مادر و به فاصله‌ی میانمان فکر می‌کنم، شادی‌ام زهر می‌شود. کاش این همه فاصله نبود.