عمهخانم چند وقتی بود که برای ورزش به بوستان میرفت و با چند خانم باکلاس و بافرهنگ آشنا شده بود.
او به سبب این آشنایی تازه رویهی زندگیاش را تغییر داده بود و به جای شرکت دائمی در مجالس بزم و میهمانیهای خاله زنکی فامیل، به تئاتر، گالری، کنسرت و شب شعر میرفت.
از کمالات عمه خانم هرچه بگویم کم گفتهام. عمه خانم از این رو به آن رو شده بود. گاهی که فرصتی پیش میآمد و ایشان هم دلتنگ قوم و خویش میشد، افتخار میدادند و در مجلسی شرکت میجستند. آن وقت، گل سر سبد میهمانی میشدند و از دیدهها و شنیدههایشان میگفتند. آن روزها همهمان دلمان میخواست جای عمه خانم باشیم.
در دل به عمهخانم که چنین دوستان با فرهنگی داشت، غبطه میخوردم. دوستان خودم که از قماش ارداتمندان به تتلو و ساسی بودند و برای بردن گوی رقابت با سحر بانو، از سالنهای تتو بیرون نمیآمدند.
به هر حال من دوستی نداشتم که اهل فرهنگ و هنر باشد و هرچه به عمهخانم میگفتم، مرا با خودش همراه کند، میگفت: «دوستای من سن و سالی ازشون گذشته. حوصله بچه مچه ندارن. یه جمع زنونه از خانمهای سن و سال داره و درست نیست تینیجری مثل تو وارد این جمع بشه.»
راستش من هم خیلی دلم نمیخواست با یک مشت پیر و پاتال، هی این ور و آن ور بروم؛ اما عمه خانم قرار بود برای دیدن کارهای هنرمندان ونیزی به ایتالیا بروند و من که آرزوی رفتن به ایتالیا را داشتم، این همه به عمه خانم اصرار میکردم و عمه خانم که حواسش جمع بود، این همه بهانه میآورد.
خلاصه هرچه من اصرار کردم، عمه خانم زیر بار نرفت که نرفت.
مدتی از عمه خانم خبری نبود تا بالاخره نسرین خانم به مناسبت اولین سالگرد ازدواجش یک میهمانی داد و همهی ما را دعوت کرد. نسرین خانم، زن پسرعمو است. ظاهرن پسرعمو واله و شیدای نسرین خانم شده بود و برای همین به هر ساز او میرقصید. این میهمانی هم از همان سازها بود.
همه در این میهمانی حضور داشتند. عمه خانم هم که به قول خودش تازه از فرنگ برگشته بود، در این میهمانی حضور داشت و قرار بود از سفرش کلی خاطره تعریف کند؛ اما میهمانی نسرین خانم به قدری جذاب بود که مجالی به عمه خانم داده نمیشد.
نسرین خانم برایمان پیانو زد. انگار از مدتها قبل خودش را برای این میهمانی آماده کرده بود که چشم همه را در بیارد. موقع زدن پیانو تمام حواسش به عمهخانم بود و لبخند ملیحی روی صورتش نشسته بود.
بعد دو مرد که ما نمیشناختیم آمدند و گیتار زدند و پسرعمو با آنها خواند و جعبهی جواهری را تقدیم نسرین بانو کرد. نسرین بانو طوری رفتار کرد که انگار نمیداند در جعبه چیست و با ذوق آن را باز کرد و بعد در میان پارچههای ابریشمین کف جعبه، یک دانه مروارید دید و با دیدن آن دستش را روی دهانش گذاشت و جیغ بلندی کشید و خودش را در آغوش پسرعمویمان انداخت. وقتی حسابی از دیدن مروارید ذوق زده شد، یادش افتاد که باید آن را به بقیه هم نشان بدهد. پس مروارید را با احتیاط با انگشت اشاره و شستش از جعبه بیرون آورد و آن را در معرض دید همگان قرار داد. یک دانه مروارید زیبا و درخشان بود که برقش چشمانمان را حسابی میزد.
ما که در عمرمان مروارید اصل آن هم به آن اندازه ندیده بودیم، دهانمان از تعجب باز ماند که این پسرعمو این همه پول را از کجا آورده است که این طور ریخت و پاش کرده و بعد هم مروارید اصل میخرد.
مادرم که سال گذشته در چشم و همچشمی فامیل میخواست، برای تولدش میهمانی بگیرد، مجبور شد یک سرویس بدل بخرد و آن را کادو پیچ کند و از باباجان بخواهد که شب جلوی چشم همه به او بدهد. البته همه فهمیدند که پدرم از این خاصه خرجیها نمیکند؛ اما به روی مادرم نیاوردند. پیش خودم گفتم شاید این هم از آن حقههاست و عمه خانم هم لابد همین فکر را پیش خودش کرده بود.
عمه خانم با دبدبه و کبکبه جلو آمد و گفت: «وقتی داشتم از کارای هنرمندای ونیزی دیدن میکردم، تابلوی ضیافتی برای کلئوپاترا، حسابی چشمم رو گرفت. حیف که فروشی نبود، وگرنه حاضر بودم تمام زندگیم رو برای این اثر بدم. میدونی یک میهمانی مجلل به افتخار کلئوپاترا گرفته میشه و راه به راه غذاهای رنگ وارنگ توی مهمونی دست به دست روی میز کلئوپاترا میاد؛ اما میزبان نمیتونه کلئوپاترا رو تحت تاثیر قرار بده. کلئوپاترا به میزبانش میگه، هیچ کدام این غذاها اونقدری گرون نیستن که اون رو تحت تاثیر قرار بدن و گرونترین غذا رو من الان خودم درست میکنم. مرواریدی رو از گوشش درمیاره و توی یه جام سرکه حلش میکنه و بعد اون رو مینوشه.
اون مروارید اصل بود و توی سرکه حل شد. به گمونم مروارید اصل توی سرکه حل میشه. تو اینترنت یه چیزایی دربارهاش خوندم. من که تا حالا مروارید اصل رو به چشمم ندیدم.»
و بعد با خنده رو به همه گفت: «چشمم آب نمیخوره که این مروارید اصل باشه.»
نسرین بانو خیلی ناراحت شد و گفت: «وا عمهجون این چه حرفیه میزنی؟ یعنی دانیال برام مروارید تقلبی خریده و بعد من این همه ذوق میکنم.»
عمه گفت: «اگه اصل باشه که باید تو سرکه حل بشه.»
دانیال با ناراحتی گفت: «عمه این چه داستانیه که راه انداختی؟ اگه سرکه بیارم و حل بشه کی میخواد پولش رو بده؟»
عمه گفت: «چند خریدیش؟ هرچی باشه من پولش رو میدم. ولی شاید تو از اینکه اصل نباشه، نگرانی. اگه اصله که نباید از حل نشدنش بترسی.»
ولولهای برپا شد. دانیال به عمه گفت: «بحث پولش نیست. این خیلی نادره. چرا باید همچین کاری کنم. شناسنامه داره. الان میرم شناسنامهاش رو میارم.»
دانیال رفت دنبال شناسنامه و نسرین به عمه گفت: «مثلن چی رو میخوای ثابت کنی؟ میخوای ثابت کنی اصل نیست و مهمونی رو به کام من تلخ کنی. چی بهت میرسه. انگار این همه هم با آدمهای با فرهنگ گشتی، تغییری نکردی.»
عمه خانم که حسابی بهش برخورده بود گفت: «میدونستم بیشعوری، ولی نه تا این حد. بیخودی ادای آدمهای با کلاس رو درمیآری. فکر کردی من نفهمیدم که پیانو هم بلد نیستی بزنی و فقط ژستش رو گرفته بودی و نوار ضبط شده بود.»
نسرین با بهت به عمهخانم نگاه کرد و گفت: «من بلد نیستم. من تو خونهی بابام هم پیانو میزدم.»
عمه خندید و گفت: «بله لابد پیانو هم روی جهازت بود.»
حاضرین در جمع که احساس کردند که الان است که بحث و جدال میان آنها بالا بگیرد، سعی میکردند که دعوا را فیصله بدهند. هیچ کسی حواسش به مروارید نبود و من فکر کردم، دزدیدن مروارید بهترین راه فیصله دادن به این فتنه است. چون معلوم بود که شناسنامهایی هم در کار نیست که دانیال این همه لفتش میدهد.
مروارید را برداشتم و در گلدان پنهان کردم و بعد بلند فریاد زدم: «مروارید چی شد؟»
و همهی حواسها به سمت مروارید رفت. بقیه میهمانی به این گذشت که مروارید را پیدا کنند و پیدا نشد که نشد.
میهمانها که خسته شده بودند، بعد از آن جار و جنجال، مهمانی را ترک کردند و من آخرین نفری بودم که میهمانی را ترک کردم. میخواستم بمانم و مروارید را پیدا کنم. پسرعمو اصرار کرد که من هم بروم. گفت: «الهه جان بیا و برو. دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی. موقع جاروی خونه پیدا میشه.»
گفتم: «محاله پیدا بشه. خودم پنهونش کردم که از حل شدن نجاتش بدم.»
پسرعمو مرا بهت زده نگاه کرد و گفت: «واقعن. کجا؟ چه طوری؟»
گفتم: «وقتی بین عمه خانم و همسر محترمه شما بحث و جدل پیش اومد، فهمیدم بهترین راه برای غائله دادن به این دعوا قایم کردن مرواریده.»
بعد مرورارید را از گلدانی که آن را درونش پنهان کرده بودم، بیرون آوردم و به دست پسرعمو دادم و گفتم: «خوب دیگه ما رفتیم. ولی به کسی نگو پیدا شده وگرنه این عمه تا حلش نکنه، دست بردار نیست.»
پسرعمو خندید و گفت: «احتمالن بفروشمش و یه سنگی بخرم که تو سرکه حل نشه.»
هر دو خندیدیم.
من که میدانستم مروارید اصل نیست. اتفاقن میدانستم که نسرین خانم پیانو هم نمیزند. چند سالی بود که یواشکی بعد از مدرسه به آموزشگاه موسیقی میرفتم و پیانو تمرین کردن شاگردان را میدیدم و میدانستم طرز نشستن و نحوهی انگشتان نسرین بانو هم درست نیست؛ اما دوست نداشتم آبرویش برود؛ اما عمه خانم دست بردار نبود که نبود و تا مدتها، هرجا مینشست دربارهی مروارید کلئوپاترا حرف میزد.
8 پاسخ
خیلی جالب بود لیلاجان، احساس کردم قسمتی از یک رمان رو دارم میخونم و کاش باز هم از ماجراهای عمه خانم بنویسی😍❤️
خودش میشه یه کتاب. چه ایدهی خوبی. باید برم سراغ عمهخانوم، ببینم چه ماجرایی داره
لیلون همش اینجوری بودم😃
خیلی عالی بود
این زنجیره روایی روانتو دوست دارم.
طنز سنگین و متینت خاصه خودته👌
صحنهها و آدما رو جوری قشنگ به تصویر کشیدی که هم خوب تجسم میکردم و هم فکر میکردم واقعین و داری داستان راست راستکی تعریف می کنی.
دمت گرم دختر
بهت افتخار میکنم😘
میدونی چرا اینجوری احساس میکردی چون منم به ادمهای واقعی فکر میکنم و بعد داستانم رو مینویسم و خوب توی کارهای و رفتارشون کمی هم اغراق میکنم.
آفرین به بصیرت هوشمندانهی الهه که جمعی رو از فتنهی عمه خانوم رهانید. کف مرتب بزنید. البته بدم نمیومد وسط داستان که دانیال داشت دنبال مروارید میگشت و الهه هم با دل قرص نشسته بود، گربهی نسرین برای بار هزارم گلدونو با لگن توالت اشتباه میگرفت و حین خاکبازی برای آماده ساختن بستر مستراح به مروارید میرسید و بعد سوزش مجاری ادرار رو بیخیال میشد و مروارید بازی میکرد. الهه و دانیال هم مغبون به این صحنه نگاه میکردم و همه خانوم هم اصل عدم اصالت مروارید رو به روش علمی به همه اثبات میکرد و نسرین به همه خانوم حمله میکرد و باهم گلاویز میشدن. آخر سر هم همه با خودشون عهد میبینم دیگه همچین مجالسی شرکت نکنن و وقت گرانبهای خودشون رو صرف نمایش نداری فرهنگ عقدههای فامیل نکنن.
یادداشتی بر داستان مروارید کلئوپاترا
صبا مددی
صبا ویرایشش کردم و اتفاقن خیلی بهتر شد. احتمالن اون رو هم منتشرش کنم.
تا یه جایی فکر کردم عمهخانم عمه خودتونه بعد فهمیدم داستانه. تا آخرش رو خوندم. من رو یاد مامان مامانم انداخت که همیشه به خواهرشوهراش میگفت عمه خانوم. یادمه به ما هم میگفت به عمههاتون بگین عمهخانوم.
به عمهخانوم فکر میکردم و بعد نوشتمش. البته عمهخانوم من سن و سالش کمه