مغازه حسرت
خانم زمانی صاحب مغازهی حسرت بود. در بچگی پدرش جانش را به لب رسانده بود و هیچ چیز برایش نخریده بود. بعد از مرگ پدرش به ثروت پدرش پی برده بود و تصمیم گرفته بود، عتیقههای پدرش را در مغازهایی به فروش برساند و حساب حسرت تمام اینسالهایش را با حسرت دیگران پر کند. مغازه حسرت، مغازهایی به رنگ خاکستری و طلایی بود. البته خیلی از مردم آن را با نام رنگش میشناختند. مغازهی خاکسترِ طلا.
چیزهای زیبایی در مغازهی حسرت به فروش میرسید که البته همهشان به رنگ خاکستری و طلایی بود. اگر کسی پول زیادی داشت، میتوانست سری به مغازهی حسرت بزند و یکی از آن وسایل عجیب و غریب زیبا را بخرد و به خانه ببرد؛ اما مغازه حسرت با آن دک و پوزش در خیابانی در پایین شهر باز شده بود و اکثر مشتریها استطاعت مالی خرید آن وسایل را نداشتند. برای همین خانم زمانی فکر کرده بود که هر وسیله را در ازای مبلغی ناچیز و گذاشتن سندی به اندازهی یک روز به امانت بدهد.
خیلی از مشتریها با همان یک روز هم دلشان خوش بود. مثلن یکی از مشتریها چرخ خیاطی طلایی لوکسی را که معلوم نبود، چند سال قدمت دارد، با گرو گذاشتن سند مغازهاش به خانه آورده بود و بعد یک روز تمام به آن خیره شده بود و قربان صدقهاش رفته بود. از وقتی هم که چرخ خیاطی را پس داده بود و سندش را گرفته بود، هر شب خواب چرخ خیاطی را میدید و صبح که جایش را خالی میدید، آه میکشید و در حسرت داشتن آن چرخ خیاطی میسوخت. اگر با آن مغازه، خرج چند بچه یتیمش را در نمیآورد، قید مغازه را میزد و برای همیشه چرخ خیاطی را میخرید.
مشتری دیگری که دلش میخواست به همسرش یک کادوی خاص بدهد، همیشه میآمد و جلوی ویترین مغازه حسرت میایستاد و به کمربند خاکستری با سگک طلاییاش و دکمههای طلایی سر آستین که عکس شیر و خورشید داشتند، خیره میشد. قیمتشان را پرسیده بود، اگر ۶۰ ماه تمام به خرجی خانه دست نمیزد، میتوانست آن را برای همسرش بخرد. نمیشد که کادو را هم امانتی خرید. برای همین فقط در حسرت آن هدیهی خاص مانده بود.
مشتریهای دیگری هم بودند. خانم زمانی یک ست آینه و شانه داشت که دستههایش از عاج فیل ساخته شده بود و رویش جواهر کار کرده بود. هر زنی وسوسهی داشتن آن ست را در کیفش داشت. در مغازهاش از شیر مرغ تا جان آدمیزاد پیدا میشد و هیچ کسی توان خرید آن وسایل را نداشت. مشتریها میآمدند و میرفتند و حسرت به دل میمانند.
اینگونه بود که خانم زمانی سر یک سال یکی از حسابهای حسرتش پر شد و مغازهاش را جمع کرد تا به محلهی دیگری برود که هنوز حسرت به دل نشده بودند تا یکی دیگر از حسابهایش را پر کند.