جنایت و مکافات را امروز بالاخره به انتها رساندم.
پایانش چقدر دلپذیر و خوشایند بود. جرعه جرعه کتاب را نوشیده بودم تا به این زودیها تمام نشود. دو فصل با کتاب زندگی کرده بودم و مدام حضورم را در اتاق محقر راسکولنیف احساس میکردم. مقالهای در باب روانشناسی جنایت در حین ارتکاب جرم نوشته بود که به خاطر عقایدش مدام همه از او حرف میزدند.
اگر خاطرتان باشد، آخر مقاله به اشاره گفتهاید: اشخاصی هستند که میتوانند… نه، ببخشید، نگفتهاید میتوانند، گفتهاید به تمام معنا حق دارند دست به هر جرم و جنایتی بزنند و خلاصه، تافتههای جدابافتهای هستند فراتر از هر قرار و قانون.»
راسکولنیکف شاید میخواست درستی عقایدش را اثبات کند که دست به ارتکاب جرم زده بود و بعد دیده بود که با تمام جربزهای که از خودش نشان داده بود، در دستهی اول جایی ندارد. دستهی اول که ادعای منجی بودن میکنند به بهانهی اصلاح و بهسازی جهان دست به هر جنایتی میزنند و ککشان هم نمیگزد؛ اما راسکولنیف که به قول خودش یک پشه را از بین برده بود، یک انگل که خون بیچارگان را در شیشه کرده بود؛ بعد دچار ترس و مکافات جنایتی شد که انجام داده بود و دست آخر نیروی عشق و ایمان بود که او را نجات داد.
اگر در پایان راسکو لنیکف با بیایمانی اعدام میشد و تنش به گور سپرده میشد، هیچوقت خواندن این روایت طولانی را به کسی توصیه نمیکردم؛ اما پایانش خوش بود و بر سر قهرمان داستان بلایی نیامد و تازه قهرمان به زندگی بازگشت. پایان داستان خوش بود. وقتی کتاب تمام شد، ناخودآگاه لبخندی حاکی از رضایت از اتمام یک کار نیمهتمام روی لبم نشست. حتی میخواستم برای خودم، پاداشی تهیه کنم. پاداشی که با آن این شادی را دوچندان کنم.
هیچ وقت بعد از اتمام یک کتاب این همه شوق نداشتم؛ اما از زمانی که راسکولنیکف به فکر معرفی خودش افتاده بود، دل در دلم نبود که چه اتفاقی برایش خواهد افتاد و بالاخره زندگیاش چه خواهد شد.
چقدر از این دختر سونیا خوشم آمد که مظهر ایمان بود. با وجود اینکه در ابتدای داستان به تنفروشی رضایت داده بود که خانوادهاش را از بدبختی نجات دهد؛ اما ایمانش ذرهای از بین نرفته بود و همیشه از خدا حرف میزد و برای آنهایی که روح پاکش را میشناختند و ظاهرش را قضاوت نمیکردند، قابل احترام بود. آخر هم او بود که راسکولنیکف را با نیروی عشقش نجات داد و بذر ایمانش را در دل راسکولنیکف کاشت تا به مرور جوانه بزند و جوانی از نو زاده شود.
یک مرتبه نفهمید چطور شد. چیزی چنگ انداخت پس گردنش را گرفت و پرتش کرد پیش پای سونیا. زانوهای سونیا را بغل کرد و زار زار به گریه افتاد. سونیا اول وحشت کرد و رنگ از رویش پرید، از جا جست و لرز لرزان نگاهش کرد، اما در دمی همه چیز دستگیرش شد. شادی بی حد و حصری در نینی چشمهایش درخشید. فهمیده بود و دیگر شک نداشت که راسکولنیکف او را دوست دارد. بیاندازه دوستش دارد. بالاخره لحظه موعود رسیده بود…
داستایسفکی را با بیچارگان و قمار باز شناختم. قمار باز اولین کتابی بود که از داستایسفکی خواستم بخوانم و آن روزها نثرش به دلم ننشست و بعد در نیمه راه رهایش کردم. بعد بیچارگان را در میان انبوه کتابهای کتابخانه یافتم و مهر و محبت و احترامی که در میان شخصیتها بود، شیفتهام کرد. عاشق سبک نامهنگاریاش شدم. بعد هم ابله را به پیشنهاد استاد کلانتری خواندم. ابله را خیلی دوست داشتم و با آن کتاب به یکی از شیفتهگان داستایسفکی مبدل شدم. وقتی در گروه کتابخوانی مهر وماه پیشنهاد خوانش جنایت و مکافات شد، به خاطر نام داستایسفکی و احترامی که برایش قائل بودم، آن را شروع کردم ولی در ادامه چون سرعت خوانش زیاد بود و من قصد نداشتم به این زودیها از کتاب جدا شوم، برنامه را رها کردم و به شبی چندین صفحه قناعت کردم و امروز میتوانم بگویم که خوب شد که آن را سریع نخواندم و دو فصل با آن زندگی کردم.
کلمههای زیادی از کتاب یاد گرفتم. ترجمه اصغر رستگار در دستم بود. کلمههایی که در این ترجمه بود، برایم بسیار جذاب و بدیع بود. چون کتاب را آرام آرام مزمزه میکردم، کلماتش آرام آرام وارد نثرم شد و از این بابت، خودم را مدیون جناب رستگار با آن ترجمه زیبا و فاخرش میدانم.
وقتی مترجم کار درست باشد، کار نویسنده را شهید نمیکند. شاید کتاب اولی که از داستایسفکی خوانده بودم را مترجم خراب کرده بود. در حال حاضر به یاد ندارم که ترجمهی چه کسی را در دست داشتم و کتاب الان در دسترسم نیست ولی بنا دارم که کتاب قمار باز را با ترجمهی سروش حبیبی بخوانم. رمان ابله را ایشان ترجمه کرده بود و الحق که ترجمهی خوب و تمیزی بود.