لیلا علی قلی زاده

مرگ جورج

از اینکه این همه چرندیات به هم می‎بافت و به خورد یک مشت کارگر عامی می‌داد، از خودش بیزار شده بود.

خواص که مطالب او را نمی‌خواندند. نوشته‌های او عامه پسند بود و چیزی برای خواص نداشت. در کتاب‌هایش از خواص بد می‌گفت و هرچه بد و بیراه عامیانه بود را به خیک قبایشان می‌بست. ستونی که روزنامه به او اختصاص داده بود، طرفداران زیادی داشت. با این حال دیگر حالش از این قبیل چرندیات و خزعبلات به هم می‌خورد. دلش می‌خواست، چیزی بنویسد متفاوت از تمام چیزهایی که نوشته است؛ اما یک بار رئیس روزنامه در جلسه‌ای که بعد از ساعت کاری با او داشت خیلی سر بسته و غیر مستقیم به او حالی کرده بود که اگر بخواهد رویه‌اش را عوض کند، عذرش را خواهند خواست و ستونش را به کسی خواهند داد که از او کار بلدتر است. به ناچار برای اینکه آن چندرغاز درآمد ماهیانه قطع نشود، مجبور بود همان چیزهایی را بنویسد که از آن‌ها بیزار شده بود.

یک روز که در دفتر روزنامه نشسته بود و طبق معمول مطالبی را می‌نوشت که دوست نداشت، در باز شد و یکی از کارمندان وارد اتاق شد و پاکت صورتی رنگی را به دستش داد و رفت.

همیشه نامه‌هایی از خوانندگانش به دستش می‌رسید. آن اوایل برای خواندنشان ذوق داشت؛ اما مدتی بعد، از تمام این تعریفات ساده و پیش‌پا افتاده که هیچ کلمه‌‌ی تازه‌ایی در خود نداشت، بیزار شده بود و دیگر نامه‌هایی که به دستش می‌رسید را نمی‌خواند؛ اما نویسنده‌ی این نامه ذوق خاصی داشت. پاکتش گران قیمت بود و عطر خوبی از آن متصاعد می‌شد. پیش خودش فکر کرد که نباید این نامه را بی‌جواب بگذارد. پس نامه را گشود و با ناباوری دقایقی به خط زیبای نویسنده‌ی آن خیره ماند.

شرح نامه به این شرح است:

جورج دبلیوی عزیز، من همیشه ستون‌های شما را می‌خوانم. از همان روزی که شروع به نوشتن در روزنامه‌ی محبوبم کردین تا به امروز حتی یک‌بار هم نبوده که ستون‌های مربوط به شما را نخوانده باشم؛ اما این ستون‌ها نسبت به سال‌های پیش تفاوت فاحشی داشته‌اند. من هیچ وقت برای شما نامه ننوشتم. چون دلیلی نداشت. شما نویسنده‌ی محبوب من نبودید. برای همین برای شما نامه‌ای ننوشتم؛ اما ستون‌های مربوط به شما را بدون جا انداختن یک واو ناقابل هم می‌خواندم. همیشه پیش خودم فکر می‌کردم که چرا باید مردم به خزعبلاتی که شما می‌نویسید، علاقه نشان بدهند و اینکه چرا با نامه‌هایشان کاری می‌کنند که شما در نوشتن این خزعبلات مصمم‌تر شوید یا شما چرا به این حقارت تن می‌دهید و نوشته‌هایی تا این حد حقیر و فقیر را می‌نویسید. راستش را بخواهید من فرزند یکی از همان خواصی هستم که شما در نوشته‌هایتان مدام آن‌ها را می‌کوبید. یک‌بار به پدرم گفتم: «پدر چرا شما کاری درباره‌ی این مردک نمی‌کنید؟» می‌دانید پدرم در جوابم چه گفت؟ او لبخندی زد و گفت: «اگر عامه مردم دلشان با همین چیزها خوش است و دست به اعتراض خیابانی نمی‌زنند، بگذار این نویسنده، آن‌ها را آرام نگه دارد. تازه باید از او هم قدردانی کرد که با این نوشته‌های صدمن‌یک ‌غاز عوام را ساکت نگه داشته است.»

بعد از آن من نوشته‌های شما را می‌خواندم و هوش پدرم و امثال او را تحسین می‌کردم که در مقابل نوشته‌های شما سکوت کرده‌اند و حرفی نمی‌زنند؛ اما این اواخر متوجه شده‌ام که شما هم دیگر به آنچه که می‌گویید اعتقادی ندارید و این بی‌اعتقادی در نوشته‌های شما کاملن عیان شده است. من چند روزی هست که مدام با خودم کلنجار می‌رفتم که این نامه را برای شما بنویسم یا نه. می‌دانید من از شما تقاضایی دارم. این تقاضا برای من انقدر مهم است که مقداری پول هم به پیوست برای‌تان فرستاده‌ام که در این ایام تنگی دست شما را از کاری که قرار است انجام بدهید باز ندارد.

به این سطر که رسید، نامه را به کناری نهاد و دوباره درون پاکت را نگاه کرد. چند اسکناس صد دلاری درون پاکت بود. با دیدن پول برقی در چشمانش درخشید. حقوق یک‌ماهش را هیچ وقت یک‌جا نگرفته بود. یک‌جا هم که می‌گرفت به این اندازه نبود. اسکناس‌ها چشمش را گرفته بود. پول کمی نبود. به راحتی خرج و مخارج چندماهش را فراهم می‌کرد. اصلن فکر نمی‌کرد یکی این همه سخاوت به خرج بدهد. با آنکه همیشه رئیسش از نوشته‌های او استقبال کرده بود؛ اما هیچ وقت حاضر نشده بود، چند دلار اضافه به او تشویقی بدهد. می‌خواست بداند، نویسنده‌ی نامه برای چه این همه پول را در اختیارش گذاشته است. پس دوباره به سراغ نامه رفت و خواندش را از سر گرفت.

ادامه نامه:

من می‌دانم که تنگی دست و اوضاع بد، شما را به نوشتن این قبیل مطالب سوق داده است. در ابتدا که عقایدتان موافق با آنچه که می‌نوشتید بود، من خرده‌ای به این نوشته‌ها نمی‌گرفتم. به هر حال عقیده‌ی خودتان بود. عقیده‌ی هرکسی قابل احترام است؛ اما این روزها انگار کسی شما را مجبور به نوشتن کرده باشد، جملات دیکته شده است و دیگر آن لطف و ملاحت قبلی را ندارد. تو را به خدا از نوشتن این مطالب دست بردارید. پولی که برایتان فرستاده‌ام

برای چند ماه‌تان کافی است. خواهش می‌کنم در این مدت بی دغدغه و بدون اندیشیدن به مسائل مالی، درباره‌ی مطالبی بنویسید که به آن‌ها اعتقاد راسخ دارید.

وقتی مطالب جدیدتان منتشر شد و آن استقبال شد، پول مرا عودت دهید.

از روی عشق و با ایمان کامل بنویسید. خواننده احمق نیست. همه چیز را درک می‌کند. وقتی به شعور مخاطبتان احترام بگذارید، مخاطب هم از نوشته‌های شما استقبال خواهد کرد.

من از صمیم قلب برایتان آرزوی موفقیت می‌کنم.

الیزابت مک تیلور.

نامه که بدین‌جا رسید، آن را دوباره از اول تا آخر خواند و در دلش، هوش این دختر را تحسین کرد. دختر عمیقن درک کرده بود که جورج هیچ اعتقادی به مطالبی که می‌نویسد، ندارد و فقط برای اینکه رویه تغییر نکند، همچنان به شیوه‌ی قبلی می‌نوشت. از سخاوت دختر برای قرض دادن این مبلغ هنگفت، سپاسگزار بود. الیزابت با این کار، جورج را مدیون خودش کرده بود.

بعد از چندین بار خواندن نامه، تصمیم نهایی‌اش را گرفتم و به سمت اتاق رئیسش رفت.

با عزمی راسخ در حالی که در چشمان رئیسش خیره شده بود گفت: «تصمیم دارم از کارم استعفاء بدم. دیگه محاله چیزی رو که بهش اعتقادی ندارم بنویسم. می‌تونید ستون رو به کس دیگه‌ای بدین.»

رئیسش که نمی‌دانست چطور جورج از این رو به آن رو شده است و دیگر احتیاجی به کار در روزنامه‌ی او ندارد، با بهت و حیرت فقط گفت: «تو نمی‌تونی همینطوری به یکباره از کار استعفاء بدی. باید اجازه بدی من برات جایگزین پیدا کنم.»

جورج که حسابی پشتش به آن پول گرم شده بود، بی‌توجه به رئیسش که چند ماه تمام او را تحت فشار قرار داده بود، از اتاق خارج شد و گفت: «من دیگه هیچی توی اون ستون لعنتی نمی‌نویسم.»

چند روز بعد این خبر تیتر روزنامه‌ها شد:

نویسنده‌ی ستون همراه با مردم، دست از آرمان‌هایش کشید. به طبقه‌ی کارگر پشت کرد و سزای کارش را خواهد دید.

جورج بی‌آنکه بتواند از آن پول‌ها لذت ببرد، بعد از چاپ این خبر توسط طرفداران سابقش بی‌محاکمه به مرگ محکوم شد.

***

الیزابت در حالی که در باغ روی صندلی راکش نشسته بود و از آفتاب لذت می‌برد و مثل هر روز روزنامه‌ی محبوبش را می‌خواند، با رسیدن به خبر مرگ نویسنده‌ی ستون همراه با مردم، لبخند تلخی زد و گفت: «عمرش کفاف نداد که پول مرا پس بدهد. حقیقتن که آدم احمقی بود. پدر درست گفته بود، باید اجازه می‌دادم به نوشتن آن چرندیات ادامه بدهد.»

لیلا علی قلی زاده

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.