لیلا علی قلی زاده

کودکی که در آغوشش جا ماند

داستانک روز بیست و نهم

لغت روز: مناقشه(بحث، جدل)

بیست و نه روز پیش، تمرینی برای کلمه برداری طرح‌ریزی کردم. تمرین به این قرار بود که در روز اول با یک کلمه‌ی تازه، دوستان بپردازم.

روز دوم کلمه روز اول را با کلمه‌ی روز دوم، در داستان استفاده کنم تا روز صدم که جمعن صد کلمه را استفاده کرده باشم

فایده‌ی این تمرین این بود که بیشتر در معنا و کاربرد واژه‌ها دقیق شوم و دایره‌ی واژگانم عمیق‌تر شود.

تا روز بیست و هشتم همه‌چیز بر طبق روال پیش رفته بود؛ اما به خاطر فضای حاکم بر این داستان تعدادی لغت در داستان استفاده نشده است. با این وجود سعیم بر این بود که بیشتر لغت‌ها را داهیانه به کار ببرم.

ماجرای قطار

در کوپه‌ای شش نفره از قطار مسافر‌بری، دو زن، دو مرد و سه بچه جای‌گرفته بودند. یکی از زن‌ها که جوان‌تر بود با پسر و دختری کوچک در یک طرف جای گرفته بودند و زن دیگر که سن و سالش بیشتر بود با کودکی در آغوش سمت دو مرد نشسته بود.

زن جوان سر و وضع مرتبی داشت. لباس‌هایش گران‌قیمت نبود؛ اما آراسته و پاک بود و در چهر‌ه‌اش ملاحت دل‌نشینی دیده می‌شد.

زن دیگر که در سمت دو مرد نشسته بود، چند جوشِ چرکی روی بینی‌اش داشت و صورتش سرخ بود. لباس‌هایش مندرس و چرکین بود. کمی فربه بود و بوی نامطبوعی آمیخته از بوی تلخ عرق و ترشی شیر از بدن فربه‌اش متصاعد می‌شد. مردی که کنارش نشسته بود به وضوح از آن بوی در عذاب بود.

چهر‌ه‌ی مردی که در صندلی میانی نشسته بود، با آن سبیل‌های باریک و بلند به قدر کافی پر هیبت بود که دو کودک از جایشان جم نخورند. سگرمه‌هایش را به سبب آن بوی تند و تنگی جا در هم کشیده بود و بدش نمی‌آمد که جایش را با یکی از دو کودک عوض کند.

زن جوان ظاهرن به اطراف توجهی نداشت. گاهی همانطور که سرش پایین بود و روزنامه می‌خواند، به بچه‌ها تذکر می‌داد که مودب باشند. در حالی که بچه‌ها کوچکترین حرکتی نمی‌کردند و تمام حواسشان به دست‌های زمخت مرد و جوش‌های زن بود.

مرد دیگر چهره‌ی مطبوعی داشت. سر و وضعش مرتب بود و کفش‌هایش واکس خورده بود. به وضوح مسحور زیبایی زن جوان شده بود و دائم نگاهش پی زن جوان بود. می‌خواست به بهانه‌ای سر صحبت را با او باز کند. داهیانه از ادب کودکان تعریف کرد. زن جوان خواست، پاسخگوی این تعریف خوشایند باشد که زن دیگر با تقدسی تصنعی شروع کرد به دعا خواندن و ذکر گفتن.

مردی که سبیل‌های بلند و باریکی داشت، از دعا خواندن زن هم به تنگ آمده بود. صدایش برایش ناخوشایندترین صدای دنیا بود. سر بلند کرد و از زن جوان خواست که اگر امکان دارد جای یکی از کودکانش را به او بدهد، چرا که آن صندلی برای دو مرد و یک زن کافی نیست.

زن جوان دستپاچه شده بود. نمی‌خواست کودکانش را از خودش جدا کند. ظاهرن کمرویی و  مانعی برای جواب فوری بود. اگر مماشات می‌کرد، احساس می‌کرد که در مهرورزی به کودکانش مسامحه کرده است. فکر می‌کرد هر کدام را که بفرستد، کودکان به او بدگمان می‌شوند و فکر می‌کنند که مادر در مهرورزی به آن‌ها تفاوتی قائل می‌شود. تعللی که در جواب دادن به خرج داده بود، باعث شد که مرد دیگر رو به مردی با سبیل‌های باریک بگوید: «آقا شما چه انتظاری دارید؟ می‌خواهید مادری را از فرزندانش جدا کنید؟ نمی‌بینید این دو طفل چقدر زیبا و راحت کنار مادرشان نشسته‌اند؟ کودکان با این جابجایی معذب خواهند بود و البته خانم هم معلوم است که از همین حالا معذب شده است. درخواستتان نامعقول است.»

زن جوان که تا دقایقی پیش خودش را در وضعیت بغرنجی می‌دید، حالا قلبش انباشته از سپاسگزاری بود. رو به مرد جوان گفت: «آقا به‌ خدا همین را می‌خواستم بگویم و شما نجاتم دادید.»

رو به مرد دیگر گفت: «متاسفم؛ اما اگر هر کدام را از خود دور کنم، خلجان قلبم بالا می‌رود. من قصد توهین یا بی‌ادبی ندارم؛ درست است که بازهم جلوی چشمان خودم هستند؛ اما کنار هم که هستیم طور دیگری آرامش دارم.»

مرد با سبیل‌های باریک با بدعنقی جواب داد که درک می‌کنم. زن دیگر کودکش را در آغوشش جابجا کرد و گفت: «منم مادرم والا. همچین قر و قمیشی ندارم. از خدامه که یکی این بچه رو چند دقیقه بگیره یکم نفس بکشم. آقا می‌شه شما کمی این بچه رو بگیرین. بچه آرومیه. ولی نفس کشیدن توی این جای تنگ با این بچه برام سخته. وقتی بلیط می‌فروشن حواسشون نیست که کوپه‌هاشون مثل دخمه است و نباید این‌جوری بلیط بدن.» و بعد بدون آن که منتظر جواب باشد، کودک را به سمت مردی با سبیل باریک دراز کرد. مرد با انزجار کودک را از زن گرفت و زن از جایش بلند شد و گفت که می‌رود کمی قدم بزند. به مرد سپرد که مراقب کیف و کودکش باشد.

با رفتن زن، مرد کمی خودش را جابجا کرد و نفسی کشید؛ کودک دل‌نشینی بود. چهره‌ای نمکین داشت و در خواب عمیقی بود. مرد کودک خوابیده را روی صندلی گذاشت.

مرد با سبیل‌های باریک گفت: «این خانمی که کنارم نشسته بود، بسیار چاق بود و جایم کم بود.» چیزی در مورد بوی تندش نگفت.

زن جوان نگاهی به کودک در خواب انداخت و گفت: «عجیب است که از ابتدای سفر در خواب است و صدایش در نمی‌آید. وقتی بچه‌های من کوچک بودند نمی‌توانستم سفر کنم. چون دائم دل درد داشتند و گریه می‌کردند. این مادر چطور توانست برای دقایقی هم که شده از کودکش جدا شود. من حتی پرستار هم برایشان نگرفتم. دلم نمی‌خواست از جلوی چشمانم دور شوند.» و بعد با ملاحت لبخندی به کودکانش زد که هر دو در جواب لبخندی دلنشین زدند.

مرد جوان با محبت نگاهی به دو کودک انداخت و گفت: «حالا که بسیار مودب هستند و کودکان دلنشینی هستد.»

کودکان با اطواری شیرین از او تشکر کردند.

مردی با سبیل‌های باریک حواسش پی زن چاق بود و گفت: «خدا کند، گردشش کمی طول بکشد. من دو ایستگاه دیگر پیاده می‌شوم.»

زن جوان گفت: «من هم در ایستگاه دیگر. باید هر چند وقت یک‌بار این راه را بیابم تا بچه‌ها بتوانند خانواده‌ی همسر مرحومم را ببینند. فکر می‌کنم تا دقایقی دیگر حسابی فضا خواهید داشت.» بعد لبخند ملیحی زد.

مرد جوان از مقصدش چیزی نگفت. حرف‌های زن جوان فکرش را مشغول کرد. ترجیح داد با زن جوان در همان ایستگاه او پیاده شود.

وقتی سوت قطار زده شد. زن جوان به همراه دو فرزندش با چمدانی در دست از کوپه بیرون آمدند. مرد جوان هم سری برای مردی با سبیل باریک تکان داد و رفت. زن چاق هنوز به کوپه بازنگشته بود.

بعد از رفتن آن‌ها کودک از خواب بیدار شد و شروع به گریه و زاری کرد. مردی با سبیل باریک و بلند قادر نبود، کودک را آرام کند. در وضعیت بدخیمی گیر افتاده بود. ساده‌لوحانه در راهروهای بلند و باریک قطار با کودکی در آغوش، به دنبال مادرش می‌گشت؛ اما نشانی از مادرش نبود.

هیچ کسی زن چاق را ندیده بود.

وقتی به کوپه برگشت و ساک زن را باز کرد، با دیدن یادداشت داخل آن وا رفت. تازه ملتفت ماجرا شده بود. واقعیت مثل تخماقی بر سرش کوبیده شده بود. نمی‌توانست کودک را همان‌جا رها کند. زیر آن چهره‌ی عبوسش، قلب رئوفی داشت. از طرفی می‌دانست اگر بخواهد ادعا کند که نسبتی با کودک ندارد، مناقشه بر‌انگیز است و کسی حرفش را باور نخواهد کرد. قبلن هم در این وضعیت سخیف گیر افتاده بود. چند ماه طول کشیده بود تا بتواند بچه را به دولت بدهد و در این چند ماه طوری دلبسته شده بود که مرتب می‌رفت و به کودک سر می‌زد. حالا مانده بود که با این یکی چه کند. پیش خودش نگهش دارد یا دوباره با دوندگی بسیار آن را به دولت بسپارد.

 

لیلا علی قلی زاده

8 پاسخ

  1. من موضوعی رو که انتخاب کرده بودی دوست داشتم لیلا. مخصوصا صحنه‌پردازیاتو. به من حس عجیبی داد. حس کردم یه داستان روسی دست راستم دارم و یه داستان فارسی که مربوط به دهه‌ی چهله دست چپمه و بعد اون دوتا کتابو بُر زدم و با هم می‌خونم.

    1. این روزا چخوف میخونم همزمان نمایشنامه‌ی تانگوی تخم مرغ داغ بعد داستان‌های کوتاه یک نویسنده روسی فرانسوی و روزها در راه مسکوب حالا ببین چی میشه دیگه. احتمالن خوانش این‌ها روی قلمم تاثیر داشته

  2. من با داستانت ارتباط گرفتم. صحنه سازیتو دوست داشتم و تو ذهنم شکل گرفت. میدونی داستانت منو به سمت داستانهای کلاسیک اروپایی برد. کاش یادم بود و اسمشو میگفتم.
    و اینکه چرا باید دومرتبه براش این اتفاق بیفته؟بیچاره😂

  3. ماجرای جالبی بود. لطفن از نقدم نرنجید. متن شما پر از اشکاله. به نظرم عجله کردید و از بازخوانی چشم‌پوشی کردید.
    منظورتون از دو خط اول نامعلوم و البته نوشتنش غیر ضروری است. لااقل توضیح بیشتری بدید.
    در خط سوم به یک مرد اشاره کرده‌اید اما داستان شما دو مرد دارد.
    استفاده نادرست از حرف ربط «و» نیز به چشم می‌خوره. بعد از نقطه و در ابتدای جمله جای مناسبی برای استفاده از این حرف نیست.
    می‌خواست کودکانش را از خودش جدا کند و البته با ان «اطوار ملیح » (بی ربط)و شخصیت کمرویش هم نمی‌توانست درخواست مرد را رد کند.
    چند مورد اشتباه تایپی هم دارید: بوب به جای بو – سر و ضعش به جای سر و وضعش – این راه را بیابم را به جای این راه را بیایم
    از تمام این‌ها که بگذریم متن شما بیشتر تعریف کردن یک خاطره است و نه یک متن ادبی با سبک خاص خودتون. منظورم اینه که این متن رو هر کسی میتونه این‌جوری بنویسه حتی اگه نویسنده نباشه.
    نقل قول‌ها هم مشکل دارند. گاهی داخل گیومه‌اند و گاهی نه. گاهی محاوره‌ای و گاهی کتابی.
    زمان فعل‌ها هم با هم همخوانی ندارند.
    ایده‌ی خوب و خلاقانه‌ای رو به کار بردید.

    1. اشکالاتی که به داستانک بود رو تاجایی که می‌شد برطرف کردم.
      کتابی بودن و محاوره بودن دیالوگ‌ها به خاطر گوینده‌ی اون‌هاست. تنها زنی که کودکی در آغوش داشت، محاوره حرف می‌زد که به خاطر شخصیتش اینطوری استفاده کردم.
      از نقد دقیقتون سپاسگزارم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.