داستانک روز بیست و هشتم
این کلمه خلجان را از وبلاگ گیابند عزیز پیدا کردم.
خَلَجان: تپش، لرزش، اضطراب، دلهره، نگرانی، بیم، آرزو، رغبت، خارخار، خواهش، میل، محبت، عشق، مودت، پریدن چشم، به خاطر درآمدن، به خاطررسیدن، به ذهن خطور کردن
خَلَجان قلبم را به وضوح احساس میکردم. خلجان قلبش را به وضوح میشنیدم. دنیا بیحضور او دخمهای تنگ و تاریک بود. دنیا بیحضور من جای بهتری برایش بود. کاش با قلبش مماشات کرده بودم. کاش با قلبم راه آمده بود. تقصیر خودم بود. تقصیر او نبود.
موقع رفتن باید جلویش را میگرفتم. نباید اجازه میدادم که ترکم کند. باید التماسش میکردم.
بعد از رفتنش من علیل و ناتوان شدم. همه چیزم را از دست دادم.
متأسفانه در برخورد با او هیچ وقت نتوانسته بودم رفتار داهیانهای نشان بدهم. از این بیمبالاتی و حماقتم انزجار داشتم. اگر کمی سیاست داشتم، حالا اینجا کنار من بود. هرچه دورتر میشد، بیشتر در پوچیام غوطهور میشدم. دیگر صدای تپشهای قلبش را نمیشنیدم. هرچه بود خلجان پر آرزو و پر حسرت قلب من بود.
من و تمام خانوادهام از غروری بیجا در عذاب بودیم. همیشه خودمان را تافتهی جدابافتهی دنیا میدانستیم. به سادگی، دلها را با نیشتر کلاممان جریحهدار میکردیم.
فکر میکردیم دنیا همیشه روی یک لنگه در میچرخد. حواسمان به انتقام بدخیم هستی نبود. دنیا را همیشه مادری مهربان میدانستیم که هر شیطنت ما به مذاقش خوش میآمد و هیچگاه سگرمه در هم نمیکشید. ما ملتفت نبودیم که مهر دنیا هم اندازه دارد و مادر مهربان دنیا روی دیگری هم دارد و وقتی پا را فراتر از حدمان بگذاریم، با تخماقش به جانمان میافتد.
او که رفت، مادر بیمار شد. خواهرم مجبور بود، دائم بیاید و به مادر سر بزند. دست تنها نمیتوانستم مادر را رتق و فتق کنم. شوهرخواهر بدعنق شد. ملاحت از صورت خواهرم رخت بربست. تکیده و رنجور شد. شوهرخواهر هوایی شد. خواهرم تنها ماند. مثل خاکروبهای از زندگی، بیرونش کرد. دنیا انزجارش از رفتار خودخواهانهیمان را اینگونه به ما نشان داده بود؛ اما باز هم درکش برایمان سخت بود.
تنها مانده بودیم. اوضاعمان بغرنج بود. بیماری مادر روز به روز بدتر میشد. او بیشتر از همه زخم زبان زده بود. وجود پر از کینهاش به عروس، عاقبت تنش را آلوده کرده بود. ویروس کینه او را از پا درآورده بود. بدگمانی که در دل من انداخته بود، زندگی مرا به آتش کشیده بود. آتشی نامرئی که تا بود، ندیده بودمش و بعد از رفتنش، خاکستر بر جا ماندهاش بر بقایای زندگیام را دیدم.
واقعیت این بود که مادر تنها پناهمان بود. پدر سالها بود که ترکمان کرده بود. پدر شاعر بود. گاهی تار میزد. گاهی هم صورتکی نقاشی میکرد و به بهای لبخندی میفروخت. پدر بیمهری را تاب نیاورد. در یکی از همان شبهایی که مادر نداریاش را بر سرش کوبیده بود، طاقباز زیر سقف آسمان خوابیده بود و صبح دمر افتاده بود. در خودش مچاله شده بود و نفس نمیکشید. چشمهایش برای همیشه بسته شده بود. بعد ما به اصفهان آمدیم. به خانهی پدربزرگ. پدربزرگ با همان غروری که مادر را پروریده بود، ما را بزرگ کرد. شرط کرده بود که مادر دیگر عاشق نشود. مادر دیگر بنای عاشق شدن نداشت. عشق را به ما نیاموخته بود.
نیلو عکاس بود. شبیه پدر، پر از مهر. انگار روح پدر در او حلول کرده باشد؛ اما مثل پدر در دخمهی غرور ما نپوسید. اطوار مادر و خواهرم را تحمل نکرد. همانطور که یک روز بیصدا آمده بود، بیصدا هم رفت.
حالا ما مانده بودیم و با مادری که تاوان قلبهای شکسته را با بیماریاش میداد. گاهی خواب پدر را میدید و در خواب فریاد میکشید. مالیخولیا هم به سراغش آمده بود. گاهی هم به نیلویی که نبود، التماس میکرد که او را ببخشد.
باید برای آرامش روحش کاری میکردم. دستم به پدر نمیرسید؛ اما نیلو هنوز بود. باید او را پیدا میکردم. تعلل جایز نبود.
نیلو با وجود تمام بیمهری که از ما دیده بود، بازهم مهر ورزید و آمد. وقتی آمد، مادر در لحظات بدخیم قبل از مرگ به سر میبرد. چشمانش به خون نشسته بود و مدام هذیان میگفت. چهرهاش زمخت و تیره شده بود. نشانی از لطافت زنانه و آن زیبایی مسحور کننده که پدر را شیدایش کرده بود، نداشت.
نیلو که آمد، با بخشش او، قلبش آرام گرفت. دقایقی کوتاه، رنگ چهرهاش روشن شد و تیرگی از صورتش رخت بربست. لبخندی کنج لبش نشست و بعد به آرامی از دنیا رفت.
سادهلوحانه انتظار داشتم، نیلو در مرگ مادر کنارمان باشد؛ اما نیلو بیتوجه به غمم مرا پشت سر گذاشت و رفت. انگار آمده بود بدبختیمان را ببیند و برود. باز هم به جای التماس، با نخوت رفتار کردم. بگذار برود. به درک که میرود. دنیا بدون او هم زیباست. این حرفها همه تصنعی بود و در قلبم ولولهای برپا بود؛ اما من ولولهی قلبم را پشت خشم تصنعیام پنهان کردم. این پردهپوشی، این نخوت باز هم مرا تنها گذاشت.
حالا من ماندهام با تنهایی که از چاشت تا شام همراه من است و من دائم در این فکرم که کاش در پستان مادر به جای نخوت، کمی مهر جاری بود.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
4 پاسخ
لیلا خیلی حسمندانه بود🥺
بهت غیطه خوردم که این تمرین رو هرروز و مستمر داری انجام میدی و من نه. آفرین👏واقعا ایولا👏
سپیده کم اوردم. از دیروز خشک شدم. مینویسم به بن بست میخورم
سلام بالاخره من وقت کردم به سایتت سر بزنم. و از این بابت خوشحالم.
عالی نوشتی لیلا جان. چقدر هم خوب از کلمات استفاده کردی.
ممنون که بازم بهم سر زدی